-
این سفید آبِ من کو؟!
یکشنبه 23 فروردینماه سال 1388 02:52
یادداشت اول: چند تا از دوستهای راهنمایی ِ حالا خارج از کشورم رو پیدا کرده ام (و خداوند فیس بوک را حفظ کند)... هر از چندگاهی که همدیگه رو آنلاین گیر می آریم، کانفرس چتای راه می اندازیم کانهو حموم عمومی!... یکی مان که از همان روزهای مدرسه نیت کرده بود تا قبل از رسیدن به بیست و پنج سالگی ازدواج کند، گله می کرد از به سر...
-
ناگهان چقدر زود فلان
جمعه 21 فروردینماه سال 1388 11:06
این هفته زود گذشت... از کار که اومدم بیرون آفتاب شده بود... این آسمونِ ونکوور هم تو دل دلِ تابستون شدن یا بهار موندن، ما رو کشت... انگار که بخواد بعله ی سر عقد بگه! صبح باید چتر دست بگیری، عصر باید عینک آفتابی بزنی... تا کلید انداختم به در، برایِ هزارمین بار گفتم که باید کتابها رو بردارم ببرم کتابخونه... دیگه خیلی...
-
جمعه، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر
شنبه 15 فروردینماه سال 1388 04:22
دیگر زیاد فکر نمی کنم... می خواستم چیزی بنویسم، داستانی مثلن... داستانِ مرد سربهراهی که کارمندِ دفتر وکالتی در یکی از محله های شیک شهر است، زیاد حرف نمی زند و هیچوقت مثل بقیه ی همکارانش از پشت به منشی ِ خوش پوش دفتر زل نمی زند... سر ساعت می آید، سر ساعت می رود و هر روز مثل دیروز همه کارش را مرتب و منظم انجام می...
-
بگذر ز من ای آشنا!
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 01:54
یادداشت اول: چند وقته می خوام اینجا یه چیزی بنویسم؟ پنج روز؟ یه هفته؟ افسار روزها از دستم در رفته... شدم مثل کابویی که پاش تو رکاب گیر کرده و داره کشیده می شه رو زمین! یادداشت دوم: نیم ساعت وقت داریم که باگ رو پیدا کنیم... در حالی که دارم هشتاد کیلو لاگ رو زیر و رو می کنم به این نتیجه می رسم که عجب کار مزخرفیه......
-
آه که اینطور!
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1388 04:16
یادداشت اول: یادتونه گفتم که می خوام کامپیوتر رو ببندم بذارم کنار در طول تعطیلات؟ خب اونروز جمعه بود... گزارش هفتگی رو که نوشتیم و اعترافاتمون رو که مرقوم فرمودیم و طلب بخشش و مغفرت هم که کردیم و سبکتر و شادتر از کودکِ یک سال و نیمه هم که آمدیم خانه، ساعت دوازده و نیم شب داشتیم مسواک می زدیم که تلفن ِ محترم زنگ زد و...
-
حول حالنا
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 02:47
در واپسین ساعاتِ سالِ اخیر، چشم به راهِ سالی دیگر، روزهایی دیگر، ساعات و لحظاتی دیگر، با اندکی سرماخوردگی، گرفتگی صدا و آبریزش بینی، خود را برایِ بار هزارم بر پهنه ی صفحه ی وبلاگمان درج می کنیم باشد که کرده باشیم! در این واپسین ساعاتِ سال اخیر بیخودی دارم فکر می کنم که عشق هم چیز باشکوهی است... قرار گرفتن ِ انسانی در...
-
از این روزها
شنبه 24 اسفندماه سال 1387 02:53
یادداشت اول: یکی نوشته «دیدم یک زن کارتونخواب، دارد بلند بلند با خودش، یا به عبارتی با یک آدم خیالی گپ میزند... یک آن یاد خودم و بقیه وبلاگنویسها افتادم»... وبلاگ نوشتن کم از حرف زدن با خویشتن ِ خویش نداره... اونهم به صدایی بلندتر از صوت که صوتِ آدمی هیچوقت انقدر یک نفس تا مرزها اینطرف تر و اونطرف تر نمی ره! این...
-
وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 01:03
کله ی شلوغ، حسرتِ دو کلمه نوشتن، بی خوابی های آزار دهنده، کارهای عقب افتاده، استرس های بی دلیل و بی بدیل... با اینا، زمستونو در می کنم... با اینا، خستگیمو سر می کنم!
-
دن کیشوت و ویرانگری
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 02:18
یادداشت اول: من اگر باشم و کشورم سالانه N هزار (میلیون؟) خارجی بگیرد و توی شهرهایم و خیابانهایم و توی همه ی زندگی ام خارجی وول بزند و زبانم در حدِ ابزار ِ فهماندنِ منظور تنزل کند و فرهنگم به نحو دلقک واری تقلید شود و اینها، شاکی می شوم... من اگر کانادایی بودم هیچ خوشم نمی آمد (که بدم هم می آمد) از اینهمه دون کیشوتِ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1387 00:47
جورابهایم را می کنم و دستهایم را زیر آب می گیرم که نشسته نباشند... همانطور که چک چک می کنند تخم مرغ را می کوبم به کناره ی ماهیتابه... جیز... زردی و سفیدی می دوند وسطِ زمینه ی سیاه... پرده را کنار می زنم... همسایه ی شماره ۲۳۰ هنوز نیامده... پایین را نگاه می کنم... گربه ی شماره ی ۱۳۰ دارد غذا می خورد... با ولع... دلم...
-
لوکال ماکزیمم
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 00:25
گرفتار ِ لوکال ماکزیمم ام به وضوح... درگیر ِ شکی برای ادامه به سوی قله هایی رفیع تر (که حتمن و حکمن گذر از مینیمم هایی نه چندان معلوم را اجبار می کند) و دچار ِ رخوتی که دل کندن از آرام ها و معلوم هایِ این روزها را سخت تر می کند... پای نهاده بر تعهدی که می خواهد زندگی را تجربه کند و سر در هوای سودایی که هوس دارد زندگی...
-
از این روزها
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1387 23:54
باید یه داکیومنت بنویسم... متنفرم از این کار... نشستم زل زدم به تیتر گنده ی Features... سرچ می کنم ببینم واقعن تعریفِ فیچر چیه... نمی خوام نظر شخصی ام رو وارد داکیومنت کنم... آدم نظراتش رو واسه خودش نگه داره بهتره... هم خودش راحت تره هم بقیه زندگی بی مزه شده اخیرن... انقدر کار دارم که روم نمی شه تفریح کنم... دیگه حالم...
-
چند خبر
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1387 00:53
خبر اول: کیف پولم رو جا گذاشتم تو خونه... یه قرون (سنت) پول ندارم و از قضا، غذا هم نیوردم! حالا می فهمم چرا بعضیا تو جورابشون (یا جاهای مخفی ِ دیگه شون) پول می ذارن! به هر حال باید به اندازه ی چهار ساعت کار جور کنم که سرم گرم باشه و از گرسنگی نمیرم... خبر دوم: مایکل لِدین یه مقاله ی فضایی نوشته اینجا ، مملو از تمسخر و...
-
در واپسین لحظاتِ امروز
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1387 04:36
با این سوادِ اندکِ نرم افزارم، یکی از دغدغه های مسخره و همیشگیم اینه که موقع طراحی ِ یه Domain Model ساده، چه جوری لایه ها رو به هم وصل کنم... با توجه به اینکه اینجانب کاملن بی بهره از مهارت های جاوایی/سیشارپی می باشم و تنها سرمایه ی زندگیم همانا سیپلاسپلاس است، نیک می دونم که باید از کاشتن ِ گندم و درو کردن و به...
-
دستهایش
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 02:10
دستهایت را آرام به هم می زنی انگار که بخواهی خاکشان را بتکانی... اما به عوض خرده نان ازشان می ریزد... مادر بزرگ همیشه سفارشم می کرد که: مرد را از گره ها و پینه های دستهایش بشناس... می گفت روزیِ هر کسی به اندازه ی کاسه ی دستش است... مردت را، بپا که دستانش خوب گود باشد... و من تو را در اولین نگاه نشناختم... شاید چون از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1387 23:38
کسی به سوک نشست و در مصیبت آن روزهای خوب گریست کسی نمی داند که پشت پنجره آواز کیست می آید که کیست می خواند کسی به سوک نشست که سوکوار جوانی ست سوکوار امید و سوکوار گذشتن و برنگشتن هاست کسی نمی داند که پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب چرا نسیم چرا آن نسیم روحنواز میان برگ درختان نمی وزد امشب؟ همیشه تنهایی در آستانه وحشت در...
-
چند یادداشتِ علمی!
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 21:41
یادداشت اول: هر چقدر ملتی فقیر تر باشه، شخصیتِ اجتماعی اش لایه های تو در توی بیشتری خواهد داشت و منش ِ فرد در مقابل ِ اجتماع اش قوانین ِنانوشته ی بیشتری... و این صرفن جوری تضمین است برایِ بقا. مثال: چین. یادداشت دوم: نه اینکه قوانین ِ فیزیک نتوانند در روابطِ بین آدمها حاکم باشند... که برعکس، خیلی هم خوب می توانند......
-
غلط کردی!
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1387 00:39
پیژامه ی نخی ِ آبی می پوشید، گشاد به قواره ی سه برابر ِ خودش... و کمرش را فقط یک کِش ِ پهن نگه می داشت... وقتی می نشست یک زانویش را تپه می کرد و می توانستی استخوانهای قلمبه قلمبه اش را ببینی که از زیر پارچه ی آبی زده بیرون... اما عصایش را همیشه ایستاده نگه می داشت... یک جوری که انگار الان است بزند توی سرت... خلاصه......
-
رویایی دارم
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1387 00:17
روزهایی که از ۹ تا پنج اش کش می آید و بقیه اش مثل چشم به هم زدنی تمام می شود... من و انبوهِ زندگی و به طاقتی که ندارم بار کشیدن... من و پاسخگویی به چراهایی که خودم هم دقیقن زیرایش را نمی دانم... کسی باور نمی کند اگر راستش را بگویی که «نمی دانم»... و من حق مسلم خودم می دانم دروغ گفتن را و جزای مسلم دیگران می دانم دروغ...
-
Groundhog Day
پنجشنبه 26 دیماه سال 1387 00:11
یادداشت اول: در یک هفته ی اخیر، این شاید دفعه ی پنجمه که وبلاگ رو باز می کنم به قصد تقریر ِ چیزکی... دوبار اش که ایده رسمن ایده ی داستان کوتاه بود... یکی داستانِ مردِ جوانی که به آپارتمانِ جدیدی نقل مکان می کند و بویِ معلق در هوایِ اتاقها او را به خیالپردازی در مورد مستاجر قبلی می کشاند... و دیگری داستانِ زنی که در...
-
پابلیسیته
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 21:54
یادداشتِ یهو: دوستی به اندازه ی نیم ساعت اندر اهمیتِ پابلیسیته در فشانی می کند و یک ربع هم به این نیم ساعت ضمیمه می کند تا حسابی هایلایت شود برای حضار که چگونه شکافِ بین ِ تمایلاتِ دنیا دوستانه ی مردم و اجبار اجتماعی بر گرو گذاشتن ِ زندگی به حسابِ بهشت امکانِ پابلیسیته رو از رسانه هامون می گیره و سدی با یک سوراخ ِ ریز...
-
از این روزگار
سهشنبه 17 دیماه سال 1387 00:38
یادداشتِ هر روز: چندین وقتِ پیش به این لینک برخورده بودم و عزم کرده بودم که بذارمش اینجا ولی نشده بود... امروز دوباره بهش برخوردم و مثل ِ خوابی که دوباره تکرار می شه، دیگه نتونستم نذارمش... خیلی خوندنش توصیه می شه مخصوصن با تکه ویدئویی از فیلم Maxx در ادامه اش که کم بامزه و در عین حال نوستالژیک نیست... نمی دونم سایت...
-
برف زدگی
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 02:01
یادداشت اول: دوباره برف گرفته... دوباره من و این خیابونای خراب... دوباره من و ماشینی که تو برف گیر کرده و به هزار ترفند باید کشیده بشه بیرون... دوباره من و سر تا پای خیس آب وقتی باید با دستِ خالی برفای رو ماشین رو بتکونم... برام عبرت نشد که برم یه وسیله ی درست حسابی بگیرم... یعنی کلن چی برام عبرت می شه که این یکی...
-
از این لوچی ها
جمعه 13 دیماه سال 1387 00:38
قانون را مثل یک لایه شیشه آنقدر تنگِ تنم دمیده اند که تا می آیم تکان بخورم می شکند و اگر نخواهم که بشکند باید همه ی عمر از پشتِ یک لایه ی نازکِ شیشه ای به دنیا نگاه کنم انگار که ویترین و همه ی عمر مثل ِ عروسک هیچ کاری نکنم... شاید حداکثر وقتی به پشت می خوابانندم، چشمهایم را ببندم... قانون را برایم هزار جور کلمه کرده...
-
چه کسی باور می کند یاسر...
سهشنبه 10 دیماه سال 1387 13:20
چمباتمه می زنم کنارت: - کِی تموم می شه؟ همانطور که سرت تا آخر روی دفتر خم شده و تند تند می نویسی جواب می دهی: - خیلی مونده خودم را می کشم توی سایه و به دیوار گچی تکیه می دهم... نگاهم به کبودیِ روی زانویم است و امتدادِ زردش که مثل دم مار شده... یادم به معرکه گیر ِ سر کوچه می افتد که روی بازویش مار نقاشی کرده و خوش دارد...
-
در آستانه ی یک سالِ دیگر
جمعه 6 دیماه سال 1387 10:34
یادداشت اول: باید داستانی بنویسم از زنی که آنقدر عظمت در نگاهش رفت، کور شد... یادداشت دوم: تا پریدنِ دوست به ینگه ی دنیا چند روز بیشتر نمانده... از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان که دلهره دارم! بیشتر از پریدنِ خودم به این آخرین نقطه حتی... یادداشت سوم: بیگ برادِر زنگ می زند و به مادرم می گوید: «عید پاکتون مبارک»......
-
عجب روزگاریه نازنین...
دوشنبه 2 دیماه سال 1387 14:01
بالاخره فرصتی دست داد که بشینم همه ی مقاله ها و مصاحبه هایی رو که این چند وقته بوک-مارک کرده بودم رو بخونم و ببینم دنیا دست کیه... خبر bailout های اخیر غوغا کرده بود... هر روز بلند می شدی می دیدی یه جای دیگه پول تزریق کردن... از زشت ترینشون Freddie Mac بود که یه شرکتِ وام دهنده اس برایِ صاحبخانه کردنِ آمریکایی ها......
-
فال یلدای امسال
یکشنبه 1 دیماه سال 1387 12:36
حجاب چهره جان میشود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ترکیب تخته بند تنم اگر ز خون دلم بوی شوق میآید عجب مدار که همدرد نافه ختنم...
-
از این تابوها... یا چرا تا حالا راسل نخوندم
سهشنبه 26 آذرماه سال 1387 01:09
یادداشت اول: از لحن جدی و در عین حال دردمندانه ی خودم در بند آخر پست اخیر خنده ام می گیره... و البته پیشنهادِ خوندنِ تسخیر خوشبختی (The Conquest of Happiness) عالی بود و باید حتمن اینکار رو بکنم... یادم به جلدی از این کتاب افتاد که توی خونه داشتیم... با عکس چروکیده (و تا حدی وحشتناکِ) راسل، وسط صفحه، و زیرش صفی ریز از...
-
چگونه از عقاید احمقانه بپرهیزیم؟
شنبه 23 آذرماه سال 1387 00:02
برادرم، به حق یا از سر تصادف، سر و کارم را می اندازد به این مقاله ... انقدر لذت می بریم که قابش می کنیم می زنیمش توی وبلاگِ عزیزتر از جانمان: «برای پرهیز از انواع عقاید احمقانه ای که نوع بشر مستعد آن است، نیازی به نبوغ فوق بشری نیست. چند قاعده ساده شما را اگر نه از همه خطاها، دست کم از خطاهای ابلهانه بازمیدارد. اگر...