حول حالنا

 

در واپسین ساعاتِ سالِ اخیر، چشم به راهِ سالی دیگر، روزهایی دیگر، ساعات و لحظاتی دیگر، با اندکی سرماخوردگی، گرفتگی صدا و آبریزش بینی، خود را برایِ بار هزارم بر پهنه ی صفحه ی وبلاگمان درج می کنیم باشد که کرده باشیم! 

 

در این واپسین ساعاتِ سال اخیر بیخودی دارم فکر می کنم که عشق هم چیز باشکوهی است... قرار گرفتن ِ انسانی در پهنای زاویه ی دید آنطور که هر طرف سر بر گردانی باز ببینی اش و بی شک باباطاهر هم در همین احوالات بود که سرود: 

به صحـرا بنگرم صحـرا تو بینم                                   به دریــا بنگرم دریــا تو بینم

بهرجا بنگرم کوه و در و دشت                                   نشان از قامت رعنا تو بینم  

و این حس ِ گرم و حمایت کننده که تو هم برایِ آن دیگری همین باشی... به قولِ دوستی «دلیل ِ خوشبختی ِ کسی باشی»... و آرامش ای که این میان حکم لازم است... و گرچه که حرف، حرفِ نیاز نیست اما هیچیک بی آن دیگری کامل نمی شود...

 

آدم تا بچه است (بچه را از نظر عقلی می گویم اینبار) یا درگیر ِ وسواس ِ دوست داشته شدن است و پیمانه کردنِ آنچه که از دوست رسد و کم اش را پیراهن عثمان کردن و زیادش را قدر ندانستن، یا دست به گریبانِ تلاش ِ هر روزه اش است برای فدا شدن در راهِ کرشمه ی معشوق و دین و دل دادن و الغیاث سر دادن... می گویند هر دو از کمبودی رسند که علما ریشه اش را در کودکی می بینند... عجبا... 

اما بالغ که باشی و درگیر ِ ساختن ِ زندگی، دیگر نه مجال این داری و نه آن... عشقت می شود همان تنیده شدنِ رشته هایی از رابطه و خاطره که دیگر قیاس و کیل نمی شناسد... همه اش سایبانِ آرامش است... 

بلی... عشق چیز باشکوهی است...  

 

سوای اینها، سال جدید سالی پر از برکت خواهد بود... With a little luck سالی خواهد بود عظیم برایم... اما اگر آن a little luck هم نباشد باز دستها می سایم تا دری بگشایم که زندگی همین هموار کردنهاست

 

سال نوی همگی مملو از عشق و خوبی و پاکی باد و مبارک باد :) 

از این روزها

 

یادداشت اول: یکی نوشته «دیدم یک زن کارتون‌خواب، دارد بلند بلند با خودش، یا به عبارتی با یک آدم خیالی گپ می‌زند... یک آن یاد خودم و بقیه وبلاگ‌نویس‌ها افتادم»... 

وبلاگ نوشتن کم از حرف زدن با خویشتن ِ خویش نداره... اونهم به صدایی بلندتر از صوت که صوتِ آدمی هیچوقت انقدر یک نفس تا مرزها اینطرف تر و اونطرف تر نمی ره! 

این رو که خوندم، متوجه شدم که چند وقته که دیگه با خودم حرف نمی زنم (بلی... قبلن خیلی با خودم حرف می زدم!)... همینه که اینجا خشک شده... 

 

یادداشت دوم: چینی در ونکوور به مثابهِ تُرک در تهران است... بقیه هر چقدر هم تلاش کنن باز در اقلیت هستن!... بقیه ی شهرها رو نمی دونم... 

 

یادداشت سوم: یک هفته می رم مرخصی... می خوام کامپیوترم رو هم ببندم این یه هفته و یه استراحتِ راستکی بکنم... حالا ببینم چقدر موفق می شم... 

 

یادداشت چهارم: جلوی آینه ایستاد و سه رخ خودش رو نگاه کرد... از این طرف، از اون طرف... 

- تا حالا پای چشمام انقدر گود نرفته بود 

- من پودر دارم تو کشو... اگه می خوای بردار... 

همانطور که اضافه ی پودر را با انگشت می گرفت گفت:

- تصمیم گرفتم دینم رو عوض کنم...  

-...

جواب ندادم... به نظرم مهم نبود... 

وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد

 

کله ی شلوغ، حسرتِ دو کلمه نوشتن، بی خوابی های آزار دهنده، کارهای عقب افتاده، استرس های بی دلیل و بی بدیل...  

با اینا، زمستونو در می کنم... با اینا، خستگیمو سر می کنم!

دن کیشوت و ویرانگری

 

یادداشت اول: من اگر باشم و کشورم سالانه N هزار (میلیون؟) خارجی بگیرد و توی شهرهایم و خیابانهایم و توی همه ی زندگی ام خارجی وول بزند و زبانم در حدِ ابزار ِ فهماندنِ منظور تنزل کند و فرهنگم به نحو دلقک واری تقلید شود و اینها، شاکی می شوم... من اگر کانادایی بودم هیچ خوشم نمی آمد (که بدم هم می آمد) از اینهمه دون کیشوتِ اکثرن پولدار ِ به دنبالِ فتح ِ آسیاب بادی... 

حالا دو حالت هست: یا کانادایی ها هم در باطن خوششان نمی آید و فقط ظاهر سازی می کنند، یا خدا خر رو می شناخته که بهش شاخ نداده... به هر صورت انگار من تمایلاتِ ریسیستی-ناسیونالیستی دارم... 

 

یادداشتِ دوم: این راست می گه... آدمهای «ویرانگر» معمولن به نحو مرموزی جذاب هستن اما در دراز مدت نمی شه باهاشون کنار اومد... حتی خودشون هم نمی تونن با یه ویرانگر دیگه کنار بیان... این همونجوریه که داستان رو دست می گیریم و می خونیم و لذت هم می بریم اما اگه زندگیمون در قالبِ فراز و نشیبِ همون داستانِ جذاب در بیاد، طاقتمون طاق می شه و اصلن و اصولن نمی شه...  

خیلی ها هستن که خطِ واضحی کشیدن بین دین و دنیاشون... با اینکه دنیای داستان و خیال و رویای خودشون رو دارن، اما دلشون می خواد همه چیز سر جاش باشه و واضح و روشن و رو قاعده و اصول پیش بره... البته که احترام زیادی برای این آدما قائلم، اما معتقدم موجوداتِ بی مزه ای هستن!

به هر حال تشخیص ِ حد و حدود همیشه سخته... در این مورد فقط می تونم بگم که: بیایید یه کمی دراماتیک باشیم! فقط یه کم!

 

جورابهایم را می کنم و دستهایم را زیر آب می گیرم که نشسته نباشند... همانطور که چک چک می کنند تخم مرغ را می کوبم به کناره ی ماهیتابه... جیز... زردی و سفیدی می دوند وسطِ زمینه ی سیاه... 

پرده را کنار می زنم... همسایه ی شماره ۲۳۰ هنوز نیامده... پایین را نگاه می کنم... گربه ی شماره ی ۱۳۰ دارد غذا می خورد... با ولع... دلم ضعف می رود... 

 

دیریرینگ دیریرینگ... گوشی را جواب می دهم... امشب می آیی بیرون؟ نمی آیم... خسته ام... هزار بار طفلکم می کنی و آخیش و الهی و قسمم می دهی که آیا از چیزی ناراحتم؟ نیستم... دوباره می پرسی که پس چرا نمی آیی؟ خسته ام... توضیح می دهی که چیزی به دل نگیرم و دخترک خودش هم نمی فهمد و جو گیر ِ شوهر کردنش است و اینها... امشب بیا حلش می کنیم... نمی توانم... خسته ام... باز نمی شنوی و باز توضیح می دهی که پسرک ساده است و فی الواقع خر شده و حالا ببین کِی بفهمد و اینها... از ولخرجی های کفشی چهارصد دلار ِ محبوب و پول فرستادنش برای ایران می گویی... امشب بیا به چشم ببین سر و وضعش رو... می گویم سعی ام را می کنم اما منتظرم نمانید... شاید برای یه دیرینک بیام و برم... و اضافه می کنم که پشت خطی دارم و حالا با هم می حرفیم... تَق. 

 

همسایه ی شماره ۲۳۰ تازه رسیده... حیف... بوسه ی دم درشان را میس کردم... حالا مرد نشسته پشتِ میز و کراواتش را شل کرده و با حرارت چیزی تعریف می کند... حرارتش را، از حرکتِ تند تند دستهایش می خوانم... زن یک وری تکیه داده به کابینتِ جلوی مایکرویو... ای وای نیمرو سوخت... 

 

پاهایم را فرو می برم توی تشتِ آب... به قوزک هایم زل می زنم که از بیرون سرخ شده اند و از تو زق زق می کنند... دیریرینگ دیریرینگ...

 

بر نمی دارم... روی مبل دراز می شوم... انگار هنوز ساعت هفت نشده خوابم می برد