از سری درسهای من به خودم


آدمیزاد یک قابلیتی دارد که می تواند فراموش کند چیزی را که عذابش می دهد... خار ِ تویِ چشم را یا تیر تویِ قلب را یا میخ تویِ کفش را... فراموش می کند و مسئله خود به خود حل می شود و عذاب مرتفع... این کار را، حتی گاهی ناخودآگاه می کند و گاهی تر بی سر و صدا... بدون اینکه نقشه ای بکشد یا تصمیمی بگیرد یا آسمانی را به زمینی بدوزد...


لذا، اگر تا دیروز تاج سر بودی و امروز یک جوریست که انگار هیچوقت نبوده ای، بدان و آگاه باش که اَت سام پوینت خوب اذیت کردی... حالا چه عمدن چه سهون...


آزادیخواهی، بهانه ای برای تامین امنیت شخصی


فرانسه به بهانه ی سکولاریسم ملت رو منع می کنه از حجاب گذاشتن... اسمش هم هست لیبرال دموکراسی... از من بپرسین می گم چیز خوبیه چون من تو قالبش جا می افتم، ولی از یه مسلمون دو آتیشه بپرسین می بینین زیاد باهاش خوشحال نیست... چون مثلن نمی تونه تو این قالب بزنه خونِ من ِ کافر رو بریزه و پس نمی تونه دین و اعتقادش رو کامل به جا بیاره... در اینجا متوجه می شیم که یه مفهومی به اسم آزادیخواهی می تونه ملت رو محدود کنه و نذاره هر جور می خوان زندگی کنن... حالا ممکنه بگین اونی که می خواد خونِ تورو بریزه اصن غلط می کنه بخواد زندگی کنه و حقوق بشر و اینا، که البته منم موافقم!... ولی خب این بازم چیزی رو عوض نمی کنه... من آزادی ای که می خوام رو برای خودم می خوام و کسایی که مثل من فکر می کنن... اگه قرار بود کسی که مثل من فکر نمی کنه هم آزاد باشه من ممکن بود الان اینجا نباشم...

یه قولی هست از چرچیل که می گه:

Democracy is the worst form of government except for all those others that have been tried


یادش به خیر یه استادی داشتیم که با صبوری به جماعتِ جوانانِ خواب آلودِ در آرزوی مهندس شدن نگاه می کرد و برای هزارمین بار می گفت: «کامپلکسیتی رو نمی شه از بین برد بچه جان، زور نزن الکی... اوج کاری که می تونی بکنی اینه که دور و برش یه سیستمی بسازی، که مهارش کنه و کمتر اذیت شی... وگرنه که با کامپلکسیتی در افتادن، ورت می ندازه... اینو اگه فهمیدی، تازه می تونی راه بیفتی بری مهندس شی»... راس می گفت بنده خدا... کامپلکسیتی رو نمی شه از بین برد... یا باید ازش فرار کرد (که این رو معمولن تو دانشگاه درس نمی دن!)، یا باید با یه عالمه ترید آف باهاش کنار اومد...

دنیاییه... هر چی بیشتر پیش می ری لاینحل تر می شه...


وقتی هالیوودِ کشور همسایه می خزد زیر پتو


عادت زشتی پیدا کردم و آن اینکه زیاد فیلم می بینم... گمانم متوسط بگیری روزی دو تا می افتد به حساب... بعد آمده ام باهوش بازیِ مدل آمریکای شمالی در بیاورم و در این "بیزی لایف" ِ نابرابر استفاده از وقت را بهینه کنم، گذاشته ام پشتش و فیلم های بر اساس ِ کتاب (کلاسیک ها بیشتر) می بینم... نتیجه افتضاح است... نکنید این کار را با خودتان...

The Quiet American را دیدم دیشب (که الان دوباره ساعت پنج صبح است، فردایش)... جریحه دار شدم رسمن... طفلکی ها کاملن باسن شان را ساییده بودند که چیز خوبی از آب در بیاورند... ولی آنطور که من این کتاب را عاشق بودم، هیچ سینماگری نمی توانست ادایِ مطلبش بکند برایم... حالا دارم به خودم فحش می دهم... آدمی که عاشق داستان است نباید زیاد فیلم ببیند... مخصوصن نباید فیلم ِ داستان ببیند... داستان ِ فیلم را هم بخواند بیشتر خیر می بیند... که اگر این نکند تخیل اش آلزایمر گیرد و دنیا و آخرتِ نداشته اش جفتی با هم زایل شود... 

یادداشت کنیم این قانونِ مهم را: هیچ فیلمی از کتابش بهتر نمی شود... حتی بر باد رفته هم از قاعده مستثنی نبود...


ساعت پنج صبح است و من مریض شده ام (باز) و دیشب فکر کنم هشت بود که خوابیدم و واسه همین الان بیدارم... بعد از سه ساعت قلت (غلت؟ قلط؟ غلط؟) زدن پاشدم رفتم از آشپزخانه نون پنیر برداشتم آوردم توی اتاق که کسی را بیدار نکنم و فلاسک پر از چای بود که حاکی از اینست که پدر از گل بهترم باز ساعت دوازده شب چای دم کرده و ساعت دوازده و ربع خوابیده که البته ازشان متشکریم چون خودمان باسن اش را نداشتیم این وقت صبح چای دم کنیم... و اینکه بعضی ها چای را دم می کنند می ریزند داخل فلاسک به دلیل صرفه جویی است که کتری را نگذارند هی بیخودی بجوشد و اینها... و بله مردم در خارج اینجوری صرفه جویی می کنند و البته فکر کنم الان در داخل هم مجبور باشند در همین ابعاد صرفه جویی کنند... به هر حال دنیا روز به روز جای بدتری می شود برای زندگی و چه کسی ست که تعجب کند...


حالا خلاصه نون پنیر حسش نبود و الان فعلن آویزان سومین لیوان چای ام... از شما چه پنهان داشتم توی گوگل روشهای رفتار با موی بلند و چگونه با موی صاف کنار بیاییم و اینها را سرچ می نمودم چون قبل از چای برداشتن رفتم دستشویی و خودم را در آینه دیدم و کمی ترسیدم... و آن وسط ها فکر کردم که شاید باید بروم مثل کسی که هیچی برایش مهم نیست موهایم را کوتاه کنم در حد وینونا رایدر یا هالی بری... فقط مشکل اینست که من برایم مهم است... مثلن یکی از چیزهایی که مهم است اینست که مردها از موی بلند خوششان می آید و کدام مردی را دیدی که از موی کوتاه خوشش بیاید؟... اگر دیدی سفارشش کن با من تماس بگیرد... و این نشان می دهد که من هیچوقت فمنیست خوبی نمی شوم چون متوسط مردها یا مردهای متوسط یا آدمهای عامه پسند را جزو آدم حساب می کنم و همچنین فکر می کنم تقصیر مردها نیست که زنها بدبخت می شوند... حالا فعلن تصمیم گرفتم که به صورت هدفمند بروم موهایم را رنگ کنم عوض کوتاه کردن... بعد وسط سرچ ها دیدم یکی به همه ی پسرهای دنیا توصیه کرده  بود که برای همه ی دخترهایی که می شناسند کلاه گیس کوتاه بخرند به تعداد زیاد تا دخترها هروقت دچار نوسان احساسی می شوند نروند زارت موهایشان را کوتاه کنند و شبیه اسیرهای گرسنگی کشیده بشوند (نقل به مضمون)... و بعد یکهو برایم سوال پیش آمد که نکند من هم الان دچار نوسان احساسی شدم... که البته احساسم سرش را از روی بالش بلند کرد و تاکید نمود که برو بخواب بابا نصفه شبی... و بله می شود که من بیدار باشم و احساسم خواب باشد و کلن احساسم خیلی بیشتر از خودم می خوابد که احتمالن به دلیل اینست که هنوز کودک است و بزرگ نشده و طبیعتن به خواب بیشتری نیاز دارد...

بعد کمی که به عکس وینونا رایدر در ایام جوانی اش نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که مشکلم مو نیست و در حقیقت این انگشتانم است که می خارد و حوصله ام است که آرام نمی گیرد و متنهای نصفه نیمه ایست که یا نوشته نمی شوند یا اگر نوشته می شوند از نوشته شدنشان پشیمان می شوند در این حد که بای ذنب قتلت... و سانتی مانتالیسمی است که مدتهاست ندارمش و نگرانی هایی است که مدتهاست دارمش و باز شروع کردم...

به هر حال سانتی مانتالیسم برای حیات انسان مدرن لازم است... فردا هم نمی روم سر کار... که البته فردا که می گویم منظورم همین دو ساعت دیگر است... قرار است آفتابی و گرم باشد و من هم قرار است آدم باشم و تا لنگ ظهر نخوابم و پاشم برم بیرون... البته اگر سرما خوردگیم عود نکند و در همین حد نوک تیز ته کفشم بماند... 


یه قابلیتی تو آدما هست که می تونن نشنون


می گن یه روز یه بچه هه به مامانش می گه:

- برام آب پرتقال با بیسکوئیت می آری؟

مامانش جواب می ده:

- بیسکوئیت نداریم

بچه هه می گه:

- خب پس آب هویج با بیسکوئیت بیار

- بیسکوئیت نداریم آخه

- پس شیر کاکائو با بیسکوئیت بیار

- می گم بیسکوئیت نداریم

- خب چایی با بیسکوئیت چی؟

- وا، می گم بیسکوئیت نداریم

- خیلی خب، اصن بیسکوئیتِ خالی می خورم



حالا حکایتِ زندگی ِ ماس... یا به عبارت دیگه، زندگیه داریم؟