شاید فارسی اونقدرها هم شکر نیس


ساعتهای طولانی ِ کار... خوشحال نیستم از اینهمه وقت و توانی که «شغل» ازم می گیره... به نظرم، «شغل» باید چیزی باشه مثل گردنبند که آدم هر چی قشنگ تر و گرونترش رو داشته باشه بیشتر خوش به حالش باشه، ولی اگرم نداشت لخت به نظر نیاد... به نظرم، «شغل» باید چاشنی ِ زندگی باشه نه پلو خورشتِ زندگی... به نظرم، بلا بلا بلا ... رئیس ِ چینی اما انگار خوشحاله و در حالی که ساعت هشت و نیم شبه و از صبح یه نفس داریم کار می کنیم، تکیه می ده به صندلیش و با کج لبخندی می گه: ایتس گود تو بی وانتِد...

آه ام در می آد: نو ایتس نات!... می آد تو دهنم که براش توضیح بدم انقلاب صنعتی برایِ بشر رفاه نیاورد، فقط فرهنگِ بردگی رو واسمون جا انداخت... ولی حال ندارم دهن واز کنم... به جاش یه خورده حرص می خورم و پا می شم می رم سر میز خودم... رئیس هنوز داره رو صندلیش تاب می خوره و با کج لبخندش به سقف نگاه می کنه...ساعت نه و نیم بالاخره رضایت می ده که دیگه کاری ازمون بر نمی آد و بهتره بریم... من، با جنازه فرقی ندارم...


صبحی چای به دست رفتم نشستم واسه یکی از بچه های تیم انیمیشن نق زدم... می گه خب چرا تو همیشه اُور تایم می مونی، یه بارم فلانی بمونه... می گم فلانی بچه داره... می گه ول یو شود گِت یورسلف اِ کید توو... می گم دِی آر فاکینگ می سو هارد دَت آی مایت گِت وان ایونچوالی... می خندیم... پا می شم می آم سر بدبختی ِ خودم که جمعه رو هم از سر بگذرونم و برسم به ویکند... در عین حال خوشحالم از اینکه می تونم به انگلیسی حرفایِ مستهجن بزنم... به فارسی نمی تونم... به فارسی، مودبم و تحمل می کنم و حرص می خورم... به انگلیسی، فحش می دم و دعوا می کنم و دلم سبک می شه... فکر می کنم شاید هیچوقت نتونم به انگلیسی شعر بگم و عاشق بشم، ولی خیلی بیشتر از فارسی لازمش دارم... حداقل تو این روزایِ گندِ زندگی...



اینهمه قهر و آشتی... اینهمه ما رو کاشتی


چند وقتیه توی شوکّم... از روزی که باز داشتم سر قضیه ی هدفمند شدن یارانه ها داد و بیداد می کردم و اومد نشست جلوم، لپ تاپم رو بست، زل زد بهم و صاف تو صورتم توپید: به تو هیچ ربطی نداره که اونا چی کار می کنن... تو دیگه اونجا زندگی نمی کنی... اینجا زندگی می کنی...

«من دیگه اونجا زندگی نمی کنم»... جمله از این بدیهی تر نمی شه ولی باز هضمش سنگینه برام... اینکه فکر می کنم ایران و هر چی که بهش مربوط می شه ارثِ بابامه... اینکه نمی فهمم حالا که ول کردم اومدم اینور، در حقیقت انتخاب کردم که به جایِ تغییر شرایط، خودم و جایِ خودم رو تغییر بدم... اینکه من وقتی اینجا زندگی می کنم و کار می کنم و مالیات می دم، یعنی دلم باید شور ِ این خاک رو بزنه نه شور ِ مرزهایِ گربه وار ِ اونور ِ سیاره رو...

گیجی ِ منو که دید نشست دل به دلم داد که مهاجرت کردنِ ما ایرانیا مثل طلاق دادنه... مثل اینه که با یکی سالها زیر یه سقف زندگی کنی و هی سعی کنی تابش بیاری، ولی طرف کار رو به جایی برسونه که یه روز بگی جهنم ِ هر چی که باهات ساختم... بری فایل مهاجرت باز کنی یا اپلای کنی یا ویزایِ کار بگیری یا قاچاقی از مرز رد شی یا بری پناهنده شی یا چمدونم هر ترفندِ دیگه ای... یعنی مدل مهرم حلال جونم آزاد... ممالکِ پیشرفته ملتشون رو اینجوری پر نمی دن... مهاجرت کردنِ اونا بیشتر شبیهِ جستجو برایِ هیجانِ آغوشی دلفریبتره... با دلِ خون شده پا نمی شن برن یه مملکتِ دیگه... حالا واسه تو بعدِ طلاق، طبیعیه که هنوز گوش تیز کنی وقتی اسمش می آد... یا اگه خبرش بیاد که رفته فلان دسته گل رو به آب داده، بگی خاک بر سرش یا حتی براش دل بسوزونی... ولی کار و بارش دیگه به تو ربطی نداره... یعنی هر موقع بخوای بشینی حرفش رو بزنی یا فضولیش رو بکنی یا واسه اش بری بالایِ منبر که باید اینکار رو کرد و اونکار رو کرد، حقته که بهت بگن مگه فضولی...


هنوز بغض دارم از این حرفاش... حالم تو مایه هایِ عاشقیت هایِ حمیدِ هامونه... ولی در اون لحظاتی که عقل سلیم بهم حاکم می شه(!) فکر می کنم خب پس حالا من باید غُر های زندگیم رو به جونِ این خاک بزنم... و این واقعیت، از قبلی هم وحشتناک تره... چون اینجا تا یه حدی آزادیِ بیان هست... اینجا آدم واقعن می تونه اعتراض کنه... اینجا نظراتِ مخالف شنیده می شه... و اگه نگی، به حق می پرسن چرا نگفتی... اگه سعی نکنی تغییر بدی خودت بودی که سعی نکردی... خودت بودی که نخواستی... پس اگه اذیت بشی حقت بوده که اذیت شی، چون توانِ ساختن ِ دنیایِ بهتر رو، خودت بودی که نداشتی...

آدم نمی تونه بگه کدوم سخت تره... زندگی ِ در خفقان، دست و دهانِ بسته و تحمل و مدارا... یا زندگی ِ در دنیایِ آزاد، دست و دهانِ باز و بار مسئولیت... 


عجب گیری افتادیما!


بارون بارونه، زمینا تر می شه


یادداشت اول: دردِ روز، خبر حذفِ دانشگاه علوم پزشکی ایران است... لابلایِ سیاهه ی دلایل می خوانم «با ادغام دانشگاه علوم پزشکی ایران می‌توان از این موضوع در رتبه‌بندی‌های دانشگاه‌ها، رتبه‌های بالاتری را کسب کنیم»... ریلی؟... حالا سوایِ اینکه من نمی توانم حرفِ کسی که فارسی را چپکی حرف می زند باور کنم، آیا حذفِ رقابت به ارتقایِ رنکینگ می انجامد؟... یکی کردنِ کاسه کوزه منجر به اصلاحِ ساختار می شود؟ یا خانم وزیر از حل و فصل اختلافاتِ دو سه دانشگاه خسته شده، می زند یکیشان را با خاک یکسان می کند؟... یا دلایل پشتِ پرده ی دیگری؟... 

والله انگار همه چی به ما می خنده یره...

تو بی آنِست، من هیچوقت آبم با جماعتِ پزشک توی یک جوب نرفته... خیلی وقتها حتی ابتدایی ترین های منش و مرامشان را نفهمیده ام... ولی جدایِ معانداتِ شخصی! نمی توانم که همدردی نکنم... فکر می کنم اگر اینکار را با فنی ِ من و ما کرده بودند، یحتمل از نفرت سیاه می شدم... یک دل سیر مشت می کوبیدم به در و دیوار و یک دل سیرتر گریه می کردم و باز هم سیر نمی شدم... فرایِ همه ی دلایل ِ با عقل جور در نیامده، حضرات یک چیزهایی مثل هویت و تعلق و خاطره و هزار مورد از کوفت و زهرمارهایی که رزق و روزیِ دلهایِ صاب مرده ی چشم و چراغهای مملکت است را از قلم انداخته اند... و آدم خم می شود از زور اینهمه زور ِ آنها و ناتوانی ِ ماها... حالا سید علی صالحی را لازم داریم که بیاید بگوید حالا چه... حالا که می زنند و می برند و می کشند و خیلی راحت رویش ِ روزی-ناگزیر جوانه را هم خفه می کنند... حالا چه؟...


یادداشت دوم: حساسیتم به خبرهایِ دستگیری و زندان و شکنجه کم شده... خبرها را بالا پایین می کنم و از این منی که آخ هم نمی گوید دلم می گیرد... نمی دانم چرا می زند به سرم و با عمه ی چند صباحی مهمانمان، درد دل می کنم... عمه جان بدو بدو می رود بالای منبر که معلم یوگایشان گفته مصرف گوشتِ قرمز روح آدم را خشن می کند... که آدم وقتی گوشتِ قرمز می خورد انگار درد و درماندگی حیوان در لحظه ی مرگ را زیر دندان می جود... که پنیر خشم می آورد... که هویج روح را فلان می کند... می گویم عمه جان بیخیال... ماها از اصل حیوانیم، با گیاهخوار شدن فرشته نمی شویم... فوقش گاو تر بشویم... بهش بر می خورد، بدجور... شب پدرم زیر گوشم می خواند که سارا جان، کمی ملاحظه... می گویم چشم... در مقام عذر خواهی، رژیم گیاهخواریِ عمه ام را یادداشت می کنم و در چند روز باقیمانده از اقامتشان لب به گوشت و پنیر نمی زنم...

همه اش به خاطر اینکه پدرم را دوست می دارم... و امان از وقتی که آدم کسی را دوست می دارد... انگار بهش افسار زده اند... حالا شما عبرت بگیرید، با عمه تان درد دل نکنید...



آدمهای جنگ دیده ی اینطرف آب کم کم دارند بازنشسته می شوند... آدمهای زیادی که از جنگهای جهانی نمانده، بازگشتگان از ویتنام هم حالا نوه هایِ حداقل تینیجر دارند... الانه ی زمانه، کشتار و خونریزی هر چه هست یا از زبانِ مهاجران اروپای شرقی و خاورمیانه روایت می شود، یا از پنجره ی چند اینچ در چند اینچ ِ ویدئوهایِ به لیک رفته بازدید... توی دلم می گویم خوش به حالشان... جلوی چشم ِ دختر نوزده ساله ی هموطن ِ من که دوستِ چندین ساله ی خواهرم باشد آدم متلاشی کرده اند... هنوز زنگ که می زند با هم می نشینند اشک می ریزند... من رویم را می کنم توی کتابم یا لپ تاپم یا از اتاق می زنم بیرون... سرانگشتی حساب می کنم... حتی اگر همین الان هم همه چیز متوقف شود، چهل پنجاه سالی طول می کشد که جایش خوب شود...


هالووینتان مبارک به هر حال!


پی نوشت: دیشب تا صبح خوابِ زامبی و جنازه و این چیزا می دیدم... نمی دونم که آیا بالاخره دارم روح هالووین رو اِمبریس می کنم یا با مرور ویدئوهای پارسال به این حال افتادم... به هر صورت حالِ خوبی نیست

You sing a sad song just to turn it around


کار ِ هشت تا پنج هیچ شکوهی نداره... نظم داره و تکرار داره و بنابراین به آدم آرامش می ده، ولی هیچ شکوهی نداره... حتی اگه آدم تصمیم بگیره که روی پلک هاش رو با سایه ی سبز براق خفه کنه، بازم می شه کاری که هر روز سر یه ساعت معینی برای مدتی معینی روش وقت می ذاره و به محض اینکه تکراری شد همه ی هیجانش نیست و نابود می شه... و خب مگه آدم چقدر جون داره که هر روز بخواد یه ایده ی جدید بزنه؟ مگه چند تا رنگ هست که به قیافه ی آدم بیاد؟... یکی رو می شناختم هر روز رنگِ لاکِ ناخنش رو با رژ لبش ست می کرد... ولی خب خانه دار بود... کار ِ هشت تا پنج با همه ی امنیتی که برقرار می کنه، رمق ِ آدم رو می کشه و دیگه دل و دماغ ِ مفرح بودن هم نمی ده به آدم...


با رفقا می رفتیم جایی، بگو نیم ساعت دورتر از داون تاون... با اینکه تو ماشین نشسته بودیم و حتی انگشت کوچیکه مون رو هم تکون نمی دادیم، تا خرخره به دوریِ راه غر زدن تاااااا رسیدیم به مقصد... اینا هر کدوم شاید سه چهار سالی از من بزرگتر باشن و همه شون تو داون تاون یا همون نزدیکی زندگی می کنن... شاید به اندازه ی همین سه چهار سال هم بیشتر از من کار ِ هشت تا پنج کردن... حالا انقدر کامفورت زون شون کوچیک شده و محدود شده به همون دایره ی در بر گیرنده ی خونه و کار که نمی تونن یه مسافتِ نیم ساعته از این شهر به اون شهر رو تحمل کنن... به خودم گفتم بیا، اینم آینده ی نزدیکت... آینده ی دور هم نخواهم داشت با این حساب...


بلی... کار هشت تا پنج هیچ شکوهی نداره... هیچ هیجانی... هیچ مجیکی... و من شدیدن نیاز به مجیک دارم... نیاز به یه کاری که یه خورده خون پمپ کنه تو رگ هام... نیاز به جوونی کردن دارم!... موهام رو هم که نمی خوام کوتاه کنم فعلن... بارون هم که می آد... یعنی "شِت" رو واسه اینجور مواقع اختراع کردن...


پی نوشت: یکی دیگه از دلایلی که اعصابم خورده اینه که یه همکار دارم از نوع چینی، هر چی می گه پشتش هارهار می خنده... یعنی هر چی می گه ها... تو مثلن بپرس: فلانی باگِ فلان قسمت چی بود؟ می گه: پایپش درست کار نمی کرد هار هار هار... بپرس: ویکندت چطوری گذشت؟ می گه: اصن خوب نبود هار هار هار... بپرس: ناهار نخوردی هنوز؟ می گه: چرا خوردم هار هار هار... یعنی هر چی بگه پشت بندش خنده هه رو می آد... یکی نیس بگه آخه لامصّب...