کوتاه


زندگی حتی کوتاهتر از اونه که بخوام فکر کنم ببینم چه کاری درسته و چه کاری نه

از سری مویه های روزمره


وقتی می گویم اوکی خودم پیدایش می کنم یعنی از اول هم می دانستم کجاست... می آیم ازت می پرسم که... چه می دانم... که چند کلمه ای حرف زده باشیم... که بدانم نامرئی نیستم


هو اَم آی کیدینگ... اگر می فهمیدی که کار به اینجاها نمی کشید

زندگی ِ تابستونی


بعد همان روزها بود که ظریفی خندید و گفت این چیزها که اینهمه سوال ندارد... زندگیت رو همون کن که وقتی امتحانای ثلث سوم رو می دی و بعدش یه دل سیر می خوابی، دلت می خواد انجام بدی... 


اون موقع تو دلم بهش گفتم احمق... الان می بینم چقدر احمق بودم که بهش گفتم احمق...



خشانت در محیط کار


چند شب بود

که خواب می دیدم

همکارم را گرفته ام

و دارم به قصد کشت می زنمش

تا بفهمد که خندیدن به اشتباهاتِ دیگران

زشت است

خر است

نباید

.


امروز

در بیداری

دیدم ماژولِ چک سام اش اِرور می دهد

لحظه ی زیبایی بود

فکر کنم 

امشب

راحت بخوابم


بچه که زدن ندارد


منطق


مقاله ی خوبی هست اینجا در بابِ اینکه آدم اگر یک تناقض را بپذیرد، رسمن می تواند هر گزاره ای را بپذیرد... به بیان دیگر آدم اگر یک تناقض در باورهایش داشته باشد، دیگر نمی تواند درست و غلط را از هم تمیز دهد و تبدیل می شود به یک موجودِ شکمی که روی هوا نظر می دهد و کورکورانه تصمیم می گیرد و کل زندگی اش (و بعضن زندگی اطرافیانش) به هم می پیچد... از سوی دیگه آدمی که می خواد اینجوری نباشه، باید جنم ِ این رو تو زندگی داشته باشه که هیچ جوره تخفیف نده و مصالحه نکنه و نذاره چیزی از زیر سیبیلش رد شه...


در حین ِ خوندنِ این مقاله بالایِ بیست تا از تناقضاتی که تو ذهن ِ خودم دارم جلوی چشمم رژه رفت... مواردی که "کوتاه" اومده بودم و "قبول" کرده بودم و "گیر" نداده بودم و بعد مجبور شده بودم بیفتم دنبالِ روانکاویِ خودم که ببینم این افتضاحات از کجا آب می خوره... دردناک بود!


ولی به دور از مشکلاتِ شخصی، خیلی از خوندنش لذت بردم... بعد از مدتها یادم اومد که چی شد سال سوم دبیرستان در اوج ِ فعالیت های هنری/فرهنگی یهو تصمیم گرفتم برم کامپیوتر بخونم... معلمی داشتیم که گزاره ها رو با مثالهای در ابعادِ زندگی بهمون یاد می داد و تفسیر می کرد... همون شد که شیفته ی ریاضیاتِ منطق و کاربردهاش شدم... هنوزم هستم :-)


از دستِ این معلمها...