یاسر، محبوب، ما مقصریم


پیروی پست سارا داشتم فکر می کردم به زودی سینما و ادبیات افغانستان به جایی می رسه که سی سال پیش رو به شکل تاثیرگذاری از درون روایت کنه... بیشمار داستان از عمله های افغان و دختران فروش رفته و بچه هایی رها شده بی حق تحصیل... بیشمار داستان از فقر و تحقیر و سرکوب... سوزهایی از مهاجرت ها و بی وطنی کشیدن ها که آه و ناله ی ما جلوش رنگ می بازه... تا چند وقت دیگه اونها صاحب روایت های خاورمیانه خواهند بود و ما هم وزن ِ آلمانهای بعضی نازی و بعضی نازنازی ِ هفتاد سال پیش، محکوم خواهیم بود... چقدر هم که به جا...


A Love Song for Bobby Long


It's too late even to write a praise... go watch this for yourself


همسایه ها برای هم آش رشته می بردن


حالا که افتادم به تعریف کردن ِ حکایت های نغز و نتیجه گیری های شیش در چهار، اینم بگم که دیگه گلستان و بوستان جملگی جلو برن بوق بزنن راه باز شه... چند وقت پیش افتاده بودم به سوشی ِ حاوی ماهی خام خوردن... انگار که ویار داشته باشم... یعنی ناهار پیتزا هم داشتیم باز من هوس ماهی می کردم... چلوکباب هم داشتیم باز من هوس ماهی می کردم... اصن ناهار بهم ایستگاه فضایی هم می دادن باز من تو فکر ماهی بودم... بعد یه روز دیدم اینجوری نمی شه، رفتم از مغازه مقادیر زیادی ماهی خریدم و همه اش رو خوردم... حرکت بسیار حالت تهوع آوری بود ولی اشتهام خوابید... از اون روز به بعد می تونم روی غذاهای دیگه تمرکز کنم... یعنی اصن مدتیه که دیگه به ماهی فکر نکردم...

می خوام بگم که آدم باید با هوس هایی که می افته تو سرش برخورد کنه... راه برخوردش هم این نیست که بهش بگین برو گم شو... باید بهش رسیدگی کنین... فانتزی/هوس مثل یه جور بختک می مونه که زاویه ی دید آدم رو می بنده و همه ی هوش و حواس آدم رو می گیره... هر چقدر قبیه، هر چقدر زشت، هر چقدر شبیه ماهی خام، بعضی وقتا آدم تا به هوسش/فانتزیش پا نده نمی تونه بقیه ی زندگی رو زندگی کنه... لذا به هوس هامون اهمیت بدیم... چالشون نکنیم... وگرنه از یه جاهای بدتری می زنن بیرون...

مخصوصن از این رسته است فانتزی های جنسی... به جای اینکه بیست و چهار ساعته تو مغزت موج بزنه و از توی تمام شوخی ها و جوک ها و حرکات فی البداهه ات بزنه بیرون، یه بار برای همیشه بهش درست حسابی رسیدگی کن که بره پی کارش... حالا ببین کی گفتم


می دونی وقتی چهارتا ایرونی دور هم جمع می شن چی کار می کنن؟


توی ضبط ماشین سی.دیِ عهد فتحعلی شاه پر از کنسرت های ابی داره می چرخه... تو یکی از کنسرتها حضرتِ ابی می آد مثلن خوش آمد بگه، می گه «این شروع برنامه های ما هم آغاز شد»... به جان خودم... کور شم اگه دوروغ بگم... اینو که می گه، یکیمون صلوات می فرسته، اون یکی اعلام می کنه «از فرمایشات حضرت عمام»... طبعن تا می شیم از خنده... بقیه ی راه بحثِ اینه که همین نسل بودن که یکی مثل عمام رو بال و پر دادن... که گافِ زبون نشان از نیت درون داره... کم کم صداها می ره بالا و کار به فحش و بد و بیراه می رسه... رسیدن به مقصد هم حتی نجاتمون نمی ده... ابی برای بار هزارم فریاد می کشه: آ ماشاله...

اینجور نسل خشمگینی هستیم... از خنده و شوخی هم حتی، به این نتیجه می رسیم که هرگز پدرانمان را نخواهیم بخشید... به نظرم کاری نمی شه برامون کرد...