چند خبر

 

در پی اقامه ی نماز جمعه ی این هفته به امامت هاشمی رفسنجانی: 

مجتبی شاکری: جا داشت هاشمی تاکید کند که فصل‌الخطاب همه ما مقام معظم رهبری است 

خبرگزاری فارس: هاشمی گفت همه به قانون قانع باشیم؛ انتخابات با حضور بی سابقه و آزادی کامل برگزار شد. 

در پی سقوط هواپیمای مسافربری حوالی قزوین: 

محمد حسن ابوترابی فرد (نایب رییس مجلس): شرایط ایران از نظر امنیت پروازی بسیار خوب و در بالاترین سطح قرار دارد 

در پی مصوبه مجمع تشخیص مصلحت نظام درباره حضور همزمان در سه قوه و شورای نگهبان:  

مهدی کوچک زاده (نماینده مردم تهران، ری، شمیرانات و اسلام شهر): مجمع تشخیص مصلحت نظام حق وضع قانون را ندارد (۲۳ تیر) 

غلامحسین الهام: مصوبه مجمع تشخیص غیر قانونی است (۲۴ تیر)  

غلامحسین الهام: من نگفتم مصوبه مجمع غیرقانونیست (۲۶ تیر) 

در پی بحث های مطرح شده در رابطه با ورود بانوان به ورزش کشتی: 

محمدرضا یزدانی‌خرم  (رئیس فدراسیون کشتی): انقلاب کردیم که زن‌هایمان کشتی نگیرند 

در پی اعتراض برخی شهروندان مبنی بر ورود افراد ناشناس به منزل شخصی به بهانه ی جمع آوری ماهواره: 

سردار اسماعیل احمدی‌مقدم (فرمانده ی نیروی انتظامی کشور): برای جمع آوری ماهواره ها وارد حریم خصوصی نخواهیم شد  

سرهنگ مرتضی طرقی: بسیج، ضابط قضایی است و اگر حکم قضایی داشته باشد می‌تواند نسبت به جمع‌آوری ماهواره اقدام کند 

مانده پای آبله از راه دراز... بر دم دهکده مردی تنها

 

یادداشت اول: فرهنگِ افشاگری دیگه جا افتاده، عینهو تقدسات... عینهو کار ِ نیک... عینهو باریکلا پسر خوب... افشاگریِ اینجوری مثل تخریبگریه... مثل ِ شاد بودن از سوراخ شدنِ قایق ِ رقیبه، غافل از اینکه خودی ها هم تو همون قایق نشستن...  

نکنیم... 

 

یادداشت دوم: چند وقتیه که یادِ خانواده ی آقای هاشمی ِ تعلیمات اجتماعی ِ سوم دبستان افتادم که بابای خونه انتقالی گرفته بود و داشتن از کازرون می رفتن نیشابور... مستندِ ایرانگردی با تمرکز ِ ناعادلانه ولی درک شدنی روی تهران... با همه ی تعلیم ندادنش و بلکه الگو ساختنش... که الگو مساویِ چهارچوب است... مساویِ اینجوری بودن و جور دیگری نبودن است... مساویِ یکسان سازی است نه مساوی سازی... 

و امان از وقتی که نتوانی در قالب جا بیفتی... امان از وقتی که من مریم، دختر خانواده ی هاشمی، نمی شدم... نمی شد که بشوم... هر چقدر هم نرم و نازک و هر چقدر هم بچه و بی ادعا، باز توی کَتم نمی رفت مریم ِ هاشمی بودن... و آنوقت است که درگیر ِ استخراج تفاوتها می شوی مثل آن بازیِ معروفِ دو تصویر مشابه... با قرمز خط می کشی دور آنچه که یکسان نیست و همانها می شود خط قرمزت... برای یک عمر شاید... 

 

درگیر این فکرها بودم که تفعلی زدم بر گوگل به امیدِ جستجویِ سرنوشتِ امروز ِ روز ِ این خانواده... کتابِ چاپ ۱۳۸۴ را اینجا پیدا کردم اما بهتر از آن شرحی بود که در این وبلاگ بر روزگار ِ آقای هاشمی و خانواده نوشته شده بود: 

 

[...] مثلا با ارتحال حضرت امام(ره)، زیارت حرم ایشان در بهشت زهرای تهران به برنامه های سفر آقای هاشمی اضافه گردیده. یا تغییرات دیگر در ساختار زندگی اجتماعی مردم که خانواده هاشمی نماینده آن در این داستان محسوب می گردد از قبیل زندگی ساده خانواده هاشمی با چند پشتی ساده و مادر بزرگی که با روسری قجری بر روی زمین نشته به زندگی مدرن تر و مبله با لوازم زندگی و دکور بیشتر تبدیل گردیده، چرخ خیاطی مارشال دستی همسر آقای هاشمی به یک چرخ خیاطی مدرن(شاید کاچیران) با میز و تشکیلات تبدیل شده، جاروبرقی و تلویزیون و تلفن و فرش و غیره به زندگی آنها وارد شده و البته لباس و پوشش آنها نیز کمی به روزتر شده. از سویی دیگر در جریان داستان دیگر تصویری از کاخ ملل(کاخ سفید) مجموعه سعدآباد دیده نمی شود چرا که چند سالی است که آن کاخ در اختیار نهاد ریاست جمهوری برای پذیرایی و ملاقات با سران کشورهای دیگر قرار گرفته و امروزه منزل بسیاری از مقامات کشوری و لشکری از آن کاخها مجلل تر شده و دیگر اینکه در همان کاخ سبز دیگر از آن عکس زاغه نشینان اطراف تهران بر روی دیوار کاخ که توجه فرزندان آقای هاشمی را جلب می کرد و نیز  از تصاویر دیگر از کپر نشینان اطراف تهران خبری نیست و اشاره ای هم به آن نشده چراکه فکر می کنم بسیار خجالت آور باشد که بعد از گذشت قریب به 30 سال از انقلاب اسلامی با شعار حمایت از مستضعفان و فریادهای برقراری عدالت و رفاه اجتماعی، یکی از بچه های تهرانی در سکوت کلاس و وسط درس معلم بلند بگوید « اجازه خانم معلم ما که حالا هم همین جا زندگی میکنیم!!!»  

 

کل یادداشت خواندنی است... به دلیل نداشتن کتاب چاپ سالهای مختلف (در شش تقسیم بندی: قبل از جنگ، سالهای جنگ، سالهای ابتدایی رفسنجانی، سالهای انتهایی رفسنجانی، سالهای خاتمی و سالهای احمدی نژاد) قادر به پژوهش در این زمینه نبودم... ولی خوشحال شدم که حداقل خود کتاب و همچنین یادداشت مذکور را توانستم پیدا کنم...

نمی دونم شاعرش کیه

 

باز کن پنجره را

                  که دلم سخت گرفتار شده ست

به من از دیده ی خود نور ببار

به من خسته ی سرگشته ی خوار 

تو کجایی

              که مرا باز پر از شور کنی

تو کجایی

                 که رهایم کنی از درد فراق 

باز کن پنجره را

من دگر بار پر از ناله و اشک

خالی از رنگ و ریا

همره خواهش خویش

صادق و ساده و صاف

بر طریق نگهت آمده ام

         کوچه بیمار و خموش

                      رنگ آلوده ی درد

                             مرگ در یک قدمی

                                     همه انگار به من می نگرند

                                             همه انگار به تکرار تلاش عبثم می خندند

 

باز کن بار دگر راهِ نگاه

باز کن پنجره را و بخند

من به مهمانی لبخند تو باز آمده ام

کوچه و مرگ به من می خندند

                 عوض کوچه و مرگ ، تو بخند

کوچه و مرگ مرا می شکنند 

باز کن پنجره را ، تو بخند ،تو بجوی ،تو به من «باش» بگوی

               تو بخند

                             تو بناز

من به مهمانی لبخند تو عادت دارم

و به چشمان پر از خاطره ات بیمارم

و به شوق تو ز غم بیزارم

و تو را می خواهم

 

باز کن پنجره را

                                        و بخند...

 

در عرض بیست روز، دیگر آن آدم ِ خوشحالِ خوشبین ِ پر انرژیِ امیدوار به آینده ی خوش شانس و خوشبخت نیستم...  

در عرض بیست روز، به یک عمر تقوا و جهان بینی و عزت و امید ام کافر شده ام...  

در عرض بیست روز، به جایش کثافت و سیاهی و ناتوانی و بیچارگی و درماندگی را باور کرده ام... آمیخته به بغض و کینه و عقده...

در عرض بیست روز، به همین سادگی...

 

زندگی غریبی ست... می شود که از خواب بپری و ببینی وسطِ سیرکی و دلقک ها دارند با دوچرخه ی تک چرخ دورت مانور می دهند و بندبازها بالای سرت تاب می خورند... یکبار می خواستم از خودم بپرسم چی شد که اینجوری شد، اما با اقتدا به مسلکِ تحریم بیخیال شدم...  

 

یکبار خواستم داستانی بنویسم از روزهایی که امید به زندگیمان به عرش می رسد... از ایران ای که بالاخره بعد از صد و پنجاه سال رنگِ اصلاحات را به خود می بیند و از «احمد» نامی که ولایتِ خارج را ول می کند به هوای ساختن وطن... 

داستان نوشتن پیشکشم، دلم به حالِ سادگی ام می سوزد... 

کارام جانم می رود...

 

بار اول که ویدئو را می بینم، دلم انگار تا دم گلویم بالا می آید... بار دوم، راه نفس کشیدنم را انگار اشک و بغض می گیرد... بار سوم، اینبار از زاویه ای دیگر، دنیا انگار رنگ و رویش را می بازد... بار چهارم... بار پنجم... 

باید حوالی ِ بار دهم باشد... فکر می کنم چه چشمان زیبایی داشت... و یحتمل آرزوهای بزرگی... بار دیگر همینطور که ویدئو را می بینم با دوستی بحث می کنم: انگار فقط به سر و سینه شلیک می کنند... پس از زیر و رو کردنِ آرشیو خونریزیها -از ویدئو تا عکس و یادداشت و غیره- بر حدسمان صحه می گذاریم: از کمر به بالا را نشانه می گیرند...  

به عکس چهره ی پر از خونش توی بالاترین زیاد بر می خورم... توقف ام در حد یک نگاه است و بعد صفحه را اسکرول می کنم بلکه خبر دندان گیری گیرم بیاید... خیلی ها برایش نوشته اند... 

در مراجعاتِ بعدی حتی همان یک توقف را هم نمی کنم... حالا حتی لینکهای «در مدح ایران دخت» را رد می کنم به امید یک «خبر واقعی»... و این در حالی است که از ساعتِ شهادتِ دخترک فقط چندی بیشتر از بیست و چهار گذشته... از خودم می پرسم: عادت کرده ای؟

یادم می آید: عادت می کنیم... 

شاید این نیز بگذرد...