چه کسی باور می کند یاسر...

 

چمباتمه می زنم کنارت: 

 

- کِی تموم می شه؟ 

  

همانطور که سرت تا آخر روی دفتر خم شده و تند تند می نویسی جواب می دهی: 

 

- خیلی مونده 

 

خودم را می کشم توی سایه و به دیوار گچی تکیه می دهم... نگاهم به کبودیِ روی زانویم است و امتدادِ زردش که مثل دم مار شده... یادم به معرکه گیر ِ سر کوچه می افتد که روی بازویش مار نقاشی کرده و خوش دارد به ما پخ کند و ما جیغ بزنیم بدویم توی خم کوچه گم بشویم و بعد همدیگر را هل بدهیم تا یواشکی از کنار دیوار بپاییمش... و او اگر سرحال باشد باز پخ‌مان کند و اگر نباشد، گوشه ی سیبیلش را تاب بدهد... 

تا به خودم می آیم می بینم که رسیده ای به آخر صفحه... 

 

-تموم شد؟ 

 

موقع ورق زدن کاغذ را تقریبن مچاله می کنی... 

 

- نه 

 

توی بساطت دنبالِ خودکار می گردم که برای کبودیِ روی زانویم چشم بکشم... یادم نیست که کِی اینطوری شد... ولی با یک چشم و یک نیش واقعن شبیه مار می شود... خودکار نداری... 

 

- خودکار نداری؟ 

 

باز هم سرت را بلند نمی کنی: 

 

- نه 

 

- می خوام برای این چشم بکشم 

 

و با اینکه درد می گیرد اما دستم را محکم می گذارم روی ردِ کبودی که تا نگاه کردی نشانت بدهم... اما باز هم سرت را بلند نمی کنی و همانطور ریز ریز به نوشتن ادامه می دهی... 

 

- فِک می کنی با مداد می شه؟ 

 

و دستم را می برم سمتِ کیف ات... اینبار آنقدر چشمانت را می آوری بالا که ببینی مداد قرمزت را برداشته ام... 

 

- نشکونیش 

 

و همینکه چشمانت را می اندازی پایین می روی به صفحه ی روبرو... خوشحال از اینکه حتی شده با واسطه گریِ مداد قرمز لحظه ای ریز ریز نوشتنت را متوقف کرده ام، زانویم را می آورم بالا... مداد را آنجایی که باید چشم مار باشد فشار می دهم... درد می گیرد... مدادِ لعنتی را پرت می کنم وسط حیاط... 

سیخ می شوی: 

 

- چی کار کردی؟ 

 

و از لبه ی تخت می پری پایین... همانطور که جای کبودی را با دست گرفته ام نق می زنم: 

 

- دردم گرفت... 

 

- خب گرفت که گرفت... چرا مدادم رو پرت می کنی... احمق... 

 

دوباره خودت را می کشی کنار ِ دفتر و کتاب... اینبار اما گردنت را صاف گرفته ای و یک عالمه اخم ریخته ای توی صورتت: 

 

- دختره ی لوس... مگه با مداد هم می شه چشم گذاشت... ببین نوکِش شیکست... 

 

عصبانی شده ام... بلند می شوم و با لگد می زنم زیر کیفت... حیف از تخت نمی افتد پایین... فقط کمی آنطرف تر دوباره مثل جسد پهن می شود... 

 

- حوصله ام سر رفته... تو همه ش داری مشق می نویسی... 

 

- خب درس دارم... شوخی که نیست بی سواد... 

 

«بی سواد» را با تاکید می گویی... از قیافه ی شبیهِ پدرت وشبیهِ پدرم و شبیهِ همه ی مردهای سیبیل دار حرصم می گیرد... از اینکه این تابستان از اولش غرور توی نگاهت بود و الان تمسخر هم بهش اضافه شده حرصم می گیرد... و اینبار لگدی که می زنم کیفت را ولو می کند وسط حیاط...  

...

وقت نمی دهم که چنگ بزنی و گیرم بیاوری... در جا می پرم پایین و می دوم به سمت در ِ سبز...

نفس نفس می زنم اما صدایی پشت سرم نمی آید... بَر که می گردم، می بینم همانطور نشسته ای روی تخت... شانه هایت افتاده... انگار که درمانده... رحم اما نمی کنم... آنطور داد می زنم که صدایم به تو ی ِ آنطرف حیاط برسد: 

 

- تو رفوزه شدی که الان باید مشق بنویسی... رفوزه ی تو کوزه... رفوزه ی تو کوزه...

 

و می زنم توی کوچه...  

از گرما بدم می آید... از خودم بدم می آید... و از تو بدم می آید... اما بالاتر از همه ی اینها، تصمیم می گیرم که از مدرسه بدم بیاید...

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد فهندژ سه‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:39 ب.ظ http://www.ottelo.blogsky.com

سلام . وبلاگ خوبی دارید . به ما هم سر بزنید . موفق باشید .

ذهن پوچ سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:06 ق.ظ http://sange-sabur.blogsky.com

سلام ( فقط از نوع تشریفاتی )
چی میتونم بگم و یا بهتره بگم چی میتونم بگم.
مثلا مثل بقیه بگم : سلام . وبلاگ خوبی دارید . به ما هم سر بزنید . موفق باشید .
یا اینکه مثل بقیه ازت همینطوری انتقاد کنم . . .
فقط میتونم بگم خیلی قشنگ مینویسی و یا بهتر بگم خیلی نوشته هات به دلم نشست ( شاید هم اصلا قشنگ نمینویسی و منم که الکی خوشم اومده‌)
نتیجه گیری شخصی : قشنگ مینویسی و ساده
فقط همین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد