وضعیت: قرمز


دستها تا نزدیک آرنج یخ، موها در هم گره خورده، سر درد بر اثر گریه ی دیشب (بله تازگی ها گریه هم می کنم)، وسوسه ی یک لیوان چای دیگر، دوستم در بیمارستانی بسیار نزدیک به محل کار بنده در حال زاییدن است و من به کدی که تا نیم ساعت پیش مثل گل کار می کرد نگاه می کنم که حالا از همه جایش "خطا" (تلاش مذبوحانه برای زنده نگاه داشتن زبان پارسی) می زند بیرون... حاضرم قسم بخورم در نیم ساعت گذشته هیچ غلطی نکرده ام و کاش حداقل یک غلطی کرده بودم که منجر به منفجر شدن کد می شد و بدبختی آن موقعی ست که نمی فهمی از کجا داری می خوری... 

دوستم در بیمارستانی بسیار نزدیک به محل کار بنده در حال زاییدن است و من از طریق اس ام اس در جریان لحظه به لحظه ی عملیات قرار دارم... فعلن بند ناف بچه پیچیده دور گردنش و نفسش بالا نمی آید... دیشب یکی از دوستان بسیار بی تربیتم یک تکه از پست اخیرم را با صدایِ تو دماغی و با لحن مسخره بلند بلند خواند و همه هار هار خندیدند... و من یکهو متوجه شدم همه ی کسانی که این صفحه را می خوانند مرا می شناسند... و این دیگر چه وبلاگ نوشتنی ست و بخورد توی سرم... این بیشتر شبیه اینست که آدم توی میدان انقلاب تقاطع کارگر جنوبی یک جعبه میوه بگذارد زیر پایش و برود آن بالا و چرت و پرت بگوید... همانقدر به نظر بقیه نزدیک به جنون، همانقدر سرگرم کننده، همانقدر خود-ضایع کن...


به هر حال دوستم دارد می زاید... در بیمارستانی بسیار نزدیک به محل کار بنده... و من به جای اینکه بروم دیدنش نشسته ام به مانیتور زل زده ام و هی توی دلم می گویم تقصیر خودش بود...


Hangover without drinking


خالی شدن ذهن... سقوط کردن یه جور رستگاریه... باید قدرش رو دونست... از توی آب به آدمای مواج دور استخر نگاه کنی و آرزو کنی که ایکاش واقعیت هم اینطور در رقص و مست و ملنگ بود... بعد خودت رو خشک می کنی و می ری به دو نفر از شش میلیارد نفر توی دنیا ثابت کنی که سرت به تنت می ارزه... و در تلاش روزانه برای دفاع از اخلاقیات از همه ی قطارهای دنیا جا بمونی... یه کسایی هم هستن که عوضی ان و وقتی های ان یه چیزایی می نویسن که فکر می کنن شعره... قدرتی خدا به اونا هم می گن نابغه... 

یعنی زبان قاصره از ابراز احساسات...


You may very well call it Agony


به هر حال از آدمی که با هزار جور تکلیف و دِین به دین و خانواده و جامعه و بشریت متولد می شه و بزرگ می شه و عکسای «جشن تکلیف» اش هم هنوز تو یه آلبومی تو زیر زمین خونه ی یکی داره خاک می خوره نباید انتظار داشت به این راحتی ها دست از سر خودش برداره... وقت لازم داره طفلک...