So you think you're pragmatic


Der Spiegel تیتر زده تو این مایه که: کسایی که رای نمی دن گند می زنن به دموکراسی... من یکی از اون کسام و در این نقطه از زندگی انقدر نفسم بریده که جون ندارم فکر کنم در طول زندگی بی مقدارم تونستم به دموکراسی هم گند بزنم... ولی هنوز با رای دادن مشکل دارم حتی در مملکت کانادا... از اون مشکلایی که نمی دونم از کجا می آد یا چون و چراش چه جوریه... فقط می دونم ایت دازنت فیل رایت...


هر سال میگیم دریغ از پارسال


«صبر خواندن» هم از اون چیزاییه که به مرور زمان از روح و روان آدم رخت بر می بنده و تو رو که نوجوانی بودی چمباتمه زده کنار شوفاژ با کتاب های پونصد صفحه ای جین آستین و جلد جلد داستانهای پوآرو و حتی ترجمه های ذبیح الله منصوری، تبدیل می کنه به جوانی که وقت گاز زدن ساندویچ صبحونه خلاصه ی مقاله/ویکی رو می خونه و امیدواره متن کاملش چیز بیشتری در چنته نداشته باشه... حتمن فکر می کنید که این جوان ِ گاز زننده بر ساندویچ صبحانه خیلی پر مشغله اس و این پر مشغلگی باعث شده که کتاب چیه، حتی ایمیل های کاریش رو هم کامل نخونه و به همین دلیل گاهی سوتی های زننده ای از خودش بروز بده... اما واقعیت ماجرا اینه که جوان ِ قصه ی ما اونقدرا هم پر مشغله نیست و به عنوان مثال عصرا می شینه رو مبل و چهار ساعت سریال نگاه می کنه... یا ظهرا وقت ناهار ویدئوهای تِد رو یه بار دیگه دوره می کنه... این جوان ظاهرن هیچ مشکلی با زل زدن به تلویزیون یا مانیتور یا ناخوناش (در حالی که داره سخنرانی رو گوش می کنه) نداره اما همین جوان پای خوندن از رو نوشته که می رسه یهو رَم می کنه و شیهه کشان از صحنه دور می شه...

باور کنین اگه می تونستم بیشتر توضیح می دادم ولی همونطور که حدس زدین، چون اون جوان قصه ی ما خودم هستم بیشتر از این نمی تونم مسئله رو بشکافم وگرنه اصلن مسئله ای در کار نبود... الان فقط می دونم که زیر کوهی از «مطالب خواندنی» که واقعن هم دلم می خواد بخونمشون مدفون هستم و راه به جایی ندارم... و دارم فکر می کنم که آیا میدیوم ِ نوشتاری کم کم داره تو زندگی مدرن کارکرد خودش رو از دست می ده یا من مبتلا به عدم تمرکز مزمن شدم و باید یه فکری به حال خودم بکنم...

واقعن مدفونم ها... باید برم زیر درخت ِ «چه کنم» اعتکاف کنم

If people knew why they do what they do


رئیسم صدام کرد تو اتاق و گفت برو دستاوردها و اهدافت رو بنویس برام بیار... خواستم بگم یکی از هدفام اینه که رئیس نداشته باشم تو زندگی، ولی دیدم هیچم اینطور نیست... لبخند زدم اومدم بیرون... واقعیت اینه که من به عنوان یه زن مدرن، همه ی ساپرشن ها و محدودیت هایی که مادربزرگام تو چهاردیواری خونه داشتن رو منتقل کردم به چهاردیواریِ محل کار... هر روز صبح پا می شم لباس می پوشم ماتیک می زنم می رم می شینم تو یه اتاق چهار در شیش که یکی بهم بگه چی کار کنم و چه جوری باشم و الخ... تازه اون یکی ازم انتظار داره که خودم بفهمم باید چی کار کنم و منتظر دستورات اون نباشم... خیلی هم راحتم تو این پوست، خیلی هام بهم غبطه می خورن، خیلی هم زندگی بهتر از این نمی شه...


این از این


ولی در زمینه ی دستاوردها یکی اینکه بالاخره خجالت رو گذاشتم کنار و یه ماگ نیم لیتری قرمز برای خودم خریدم... بالاخره قبول کردم که آدمی هستم که زیاد چایی و انواع مایعات دیگه می خوره و در آستانه ی سی سالگی حق داره به یه چیزای کوچیکی تو زندگی معتاد باشه و تو یه چیزای بی اهمیتی تو زندگی افراط کنه... بقیه هم بالاخره از متلک گفتن خسته شدن، مثل خیلی چیزای دیگه... زندگی هم ادامه پیدا کرد...


یکی دیگه از دستاوردهام اینه که دیگه بین دور و بری هام از همه کوچیکتر نیستم... تو همکارام هم دیگه از همه کوچیکتر نیستم... یعنی دیگه موجودِ کوچیکِ جوونِ بی تجربه ای نیستم که بهم بگن برو بابا... دیگه بعضی وقتا می تونم بگم آی نو فرام اکپرینس و آدما حرفم رو باور می کنن هر چند که ممکنه در حال دروغ گفتن باشم و واقعن از روی تجربه حرف نزنم و از رو کتابی که خوندم یا منطقی که دارم داستان ببافم... ولی زندگی همینه... سن هم مثل یه تایتل می مونه... آدما راحتتر باورت می کنن... منم راضی ام و خوشحال و کاملن آماده ام که حتی سی سالم بشه و بقیه بیشتر به نظرم احترام بذارن...


الان هر چی فکر می کنم هدف خاصی تو زندگی به نظرم نمی آد جز اینکه دلم می خواد پولدار بشم و بتونم همه ی جراحی های پلاستیک و درمان های زیبا-کنندگی رو بخرم و همیشه جوون و شاداب بمونم... به علاوه ی اینکه هیچوقت لبخند از لبم نیفته... آلسو می خوام یه تور بزرگِ دلواز پیدا کنم که چند تا ماهیِ با کلاس ِ خوش مشرب و ملایم که بحران هویت ندارن و همه اش نق نمی زنن توش باشن، با خیال راحت تا آخر عمرم تو همون تور یه جایی در سواحل شرقی اقیانوس آرام شنا کنم و آفتاب بگیرم...


مشکلم هم الان فقط اینه که اینا رو نمی تونم واسه رئیسم بنویسم...