باز پراکنده


یادداشت اول: تجربه اگر می شد برام، خیلی وقت پیش دست از جدی گرفتن زندگی بر می داشتم... رفتم سر کار جدید، با دلهره، با هیجان، با یک دنیا امید و آرزو!... روز اول گفتن کامپیوترت رو سفارش دادیم، می آد تا عصری... نشون به اون نشون که کامپیوتر مذبور روز جمعه ساعت چهار بعد از ظهر به دست بنده رسید... باقی مسائل هم به همین ترتیب... شرکتی است تحت سیطره ی مدیران میانی ِ مفت خوری که حتی زمانبندی شیپینگ و نصب یک دستگاه کامپیوتر را هم نمی توانند کنترل کنند... تا من باشم انقدر جلو جلو مثل سیر و سرکه نجوشم...


یادداشت دوم: بیست سالگی اگر سنی بود که بار همه ی دنیا روی دوش آدم سنگینی می کرد، بیست و هفت سالگی یحتمل سنی ست که آدم از خر شیطان پایین می آید و نه تنها بار همه ی دنیا را زمین می گذارد، که حتی تن می دهد به جلسات مشاوره و روانکاوی و نقد و بررسی با حضور پروفشنالهای بیطرف... دست دراز می کند به سمت آدمی که تا دیروز نمی شناخته، آدمی که سوادش را از خاک دیگری برداشته، که بیا و محصول این بیست و هفت سال زندگی ِ رنگ و وارنگ ِ دستمالی شده ی از هر گلی چمنی را برایم از اول بخوان، ببین چی شد که اینجوری شد... ببین چی شد که امروزه ی روز من ِ پهلوان ِ دارای کمربند سیاه در به خاک مالیدن ِ هر چیزی که سخت بنماید، اینطور دستخوش اضطراب های کشنده ی خانمان سوز می شوم که حتی آهوی تازه از جفت مادر جدا شده هم یحتمل به باسنش می گیردشان... بعله، اینجور روزگاری را می گذرانم و روانکاوم معتقد است خیلی احمقم.


یادداشت سوم: محل کار جدید در نقطه ای از شهر است که مردمش هنوز کت و شلوار می پوشند و زنانش دامنهای تنگ و کفش های پاشنه بلند و موهای پر پیچ و تاب ِ پر حجم... خواستم تاسی کنم، دامن تنگ فراهم کردم و کفش های ژیگولم را از گنجه کشیدم بیرون و بیگودی ها را یکی از اینجا یکی از آنجا یافتم که از فردا من هم به نهضتِ خوشپوشان ِ ببین-من-چه-موفقم و چه جذاب بپیوندم... به روز سوم نکشید و نکشبدم...

روزی مستندی خواهم ساخت در مورد کفش های پاشنه بلند و آنچه که بر پوشندگان آنان می گذرد... تا مردان بدانند زنان ِ اینطوری شیک پوش ِ هفت فوتی در حقیقت مازوخیست هایی هستند که درد و خستگی مزمن اعصابشان را فلج کرده و روانشان را مضمحل و دلهاشان را سیاه!... دلشان را به هفت سانت پاشنه و پنج سانت چاک دامن و یک دریا موج ِ مو نفروشند و همواره بدانند یک تار موی ِ صافِ دختران کتانی پوش می ارزد به هفتاد تای اینها!


یادداشت چهارم: و دیگر اینکه کم کم دارم فکر می کنم به زندگی... به خانواده... به اینکه بیفتم روی غلتک (غلطک؟)... به اینکه شاید روزی بچه ای از گردنم آویزان باشد و زندگی ام را به گند بکشد... مادر شدن بزرگترین اشتباهی ست که آدم داوطلبانه بهش تن می دهد... و غریزی تر از این حرفهاست که بخواهی با دلیل و منطق از سر خودت بازش کنی... و البته همین غرایز است که جلوی راه تکامل را گرفته وگرنه تا الان بشر می بایست ترکانده باشد!... و نداشته باشد روزی را که کودکی در سومالی از گرسنگی تلف شود در حالیکه گوگل و فیس بوک مسابقه ی کی شیرین تره راه انداخته اند و رنگ  شورت ولیعهد انگلیس در صدر خبرها قرار می گیرد و عزیزانی در مجلس ایالات متحده اقتصاد دنیا را فدای جنگ قدرت خودشان می کنند... 

بعله... اینجوری ایم

Who let the dogs out


خیلی خسته ام... ولی سعی می کنم نشون ندم و ماسکِ همه-چی-آرومه-بیا-بریم-ماست-بخوریم بزنم... چون هنوز مثل قدیم ها معتقدم که آدم هر چه کمتر غر بزند محیط زیست کمتر آلوده می شود و اینطوری بهتر است... که البته در این نوع جهان بینی، طبعن آدم چشم باز می کند و می بیند شده موجودی در رده ی سطل آشغال... بعله

خلاصه که خسته ام... حوصله ی تغییر ندارم... دلم می خواد فردا باز با چشمای نیمه باز همون راه همیشگی رو برم و پشت همون میز همیشگی ولو شم و همون کارهای همیشگی رو بکنم... شکر خوردم که چلنج طلبیدم و شغل عوض کردم و خواستم زارت و زورتی کرده باشم تو زندگی...واقعن شکری خوردم نگفتنی


امروز آخرین روز ِ سه سال و نیم کار در این شرکتِ معظمه... و در زندگی کوچکِ من این اتفاق بزرگیه... وقتی بهش فکر می کنم مخلوطی از مسرت و محنت می آد تو سرم که باز هم در زندگی کوچکِ من چنین موج احساسی اتفاق بزرگیه... حتی اگه قر و قاطی و مبهم باشه... طعنه اش (ترجمه ی Irony!) اینجاس که الان انقدر خوابم می آد که اینا هیچکدوم مهم نیست... مهم نیست که امروز روز آخره و من دیگه این میز خاکستری و دیوارهای قرمز و رفقای چینی رو نمی بینم... مهم نیست که دیگه به شماره ی فلان ِ خیابونِ بیسار نمی آم و تو کیفم دنبال کارتم نمی گردم که در رو باز کنم... مهم نیست که دیگه ظهرها پناهنده نمی شم به استارباکس جلوی ساختمون که تورو جدت یه کاری کن من بیدار بمونم... مهم نیست که دیگه بانوی ِ چینی ِ کافه ی اون ور خیابون سوپ هاش رو به زور نمی ریزه تو حلقم... الان همه ی فکر و ذکرم اینه که امروز تموم شه و برم خونه بخوابم! 


از هفته ی دیگه کار جدید رو شروع می کنم که اونم اتفاق بزرگی خواهد بود... امیدوارم این آخر هفته بتونم درست بخوابم و اون رو دیگه از دست ندم... باید بیشتر بنویسم از این روزای بی مراجعه