بازم نوروز مبارک


از صبح هی می خوام یه چیزی بنویسم... انگیزه و انرژی و وقتِ کافی هم دارم (به هیچ وجه سر کار نیستم!)... ولی اون جزء اصلی که همانا داشتن ِ حرفی برایِ گفتن می باشد، موجود نیست... لذا بدینوسیله یکبار دیگر فرارسیدنِ عید نوروز را به همه ی دوستان و همراهان و همکاران و خانواده ی محترم تبریک می گوییم! 


دیشب یه خوابی می دیدم که خیلی طولانی بود ولی یه جاش انگار داشتم یه مقاله ی ادبی می خوندم که توش نوشته بود "اما اولین کسی که سه نقطه را جایگزین ِ نقطه کرد، احمد محمود بود"!... (مقاله هه یه جورایی در موردِ تاثیر هر کدوم از نویسنده ها روی زبان و ادبِ فارسی بود، اون جمله ی "جلال آل احمد ساده نویسی را با استفاده از جملاتِ کوتاه و بدونِ فعل رواج داد" هم توش اومده بود... بعد یه جاش هم گفته بود که آره، احمد محمود اولین کسی بود که به جای نقطه سه نقطه می ذاشت تو متناش!... یه تیکه متن هم آورده بود که توش پر از سه نقطه بود و من با خودم گفتم این تیکه مالِ کتابِ "درختِ انجیر معابد"ه!)... بعد یکی که همراهم بود گفت می دونی که... «احمدِ احمد محمود» رو می گه!... بعد من با خودم گفتم: اِ «احمد محمود» فامیلی ِ این بابا بود و من فکر می کردم اسمش احمده و فامیلیش محمود؟! خلاصه کلی شرمنده شدم پیش خودم و جلویِ اون یارو چند بار سرم رو به تایید تکون دادم که یعنی آره بابا... می دونم «احمدِ احمد محمود» رو می گی!


اینم از خواب دیدنم که توش خودم خودم رو خیط می کنم!... بازم امیدوارم سال دیگه برای همه مون سال خوبی باشه پر از خوش بیاری و خوش حالی و خوش گذرانی و سایر خوش های دیگه


عیدِ همه مون مبارک


داره عید می شه... امسال نامه ی اعمال نخواهم نوشت و این نخواهیدن نوشتن ِ نامه ی اعمال نه به خاطر فرار از مرور ِ آنچه که گذشت که از روی شل شدگی و کمی بی اهمیتی به امور دنیوی است کلن... که حالا فرض کن آمدیم و مرور هم کردیم، اگر قرار به درس آموزی باشد که همان لحظه ی حادثه حادث می شود و مرور حادثه تنها برای بازآفرینی و شناسایی ِ قاتل و مقتول است که آنهم در جرم شناسی به کار می آید و دلها تیره کند که بدین ترتیب اصلن توصیه نمی شود... اگر هم فرض بر انباشتِ خاطرات باشد که معذوریم از سر ازدحام در انبانمان... بی صبرانه منتظریم سال جدید بشود هر چند که نمی دانیم چه فرقی می کند پارسال یا امسال یا سال بعد... در کل روزها را می خواهیم افسار خویش بکشند و آرام برانند بلکه من به یک عالمه کار برسم بالاخره... 

در آستانه ی سال جدید طالع مان را مرور کردیم به حمدلله بختمان بلند بود مثل همیشه... فقط گویا قدمان کوتاهتر از میزان لازم است که دستمان به این بختمان نمی رسد و اینطور با وجود ناصیه ای درخشان اندر گِل استوار مانده ایم... به هر حال بعضی ها اینش را دارند و بعضی ها آنش را و بعضی ها هم مثل ما اصلن نمی فهمند دارند چی کار می کنند و یک روز اینوری ان و یک روز آنوری و یک روز هم هیچ وری...


آری بدینگونه است... و بدینوسیله از همه ی کسانی که همه ی آدمهای دنیا را دوست دارند و یه جوری انگار دلشان برای همه شور می زند اعلام انزجار می کنیم و از همین تریبون آزاد اعلام می داریم که برین یکی دیگه رو خر کنین...


در پایان لازم به پیش بینی است که اقتصاد سال آینده تا حدی با تکان های موضعی و تورم عمومی همراه خواهد بود، کلاهِ خویش را سفت چسبیده و چتر همراه داشته باشید... معلوم نیست باد این ابرها را از کجا می آورد...


آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند؟ 2


یادداشت اول: دارم مقاله ی In Praise of Idleness یا به عبارتی «در ستایش بیکاری» رو می خونم بلکه یه خورده حالم بهتر شه... چند روز پیش به طور غیر مترقبه ای یکی از بچه ها رو انداختن بیرون... حس خیلی بدی بود... یه لحظه احساس کردم همه مون توی مرغدونی هستیم و یه دستی اومده یکیمون رو گرفته و برده (رجوع کنید به کارتونِ Chicken Run)... مزخرفه ان این آمریکایی ها... مزخرف

یادمه یه زمانی شرکتا واسه اینکه آدم بگیرن همدیگه رو لت و پار می کردن... کارمندا تو شرکت برو بیایی داشتن واسه خودشون... هر از گاهی بساط جشن و شادی به پا بود... یه کافی ماشین داشتیم که هر جور نوشیدنی ِ داغی می خواستی درست می کرد برات... یه لیوان می ذاشتی زیرش، دو بار می زدی روی اسپرسو، یه بار می زدی روی کافی، یه بار می زدی روی موکا، یه چیزی تحویلت می داد در حد المپیک... استارباکسی بود به نوبه ی خودش... حالا که بازار پشت و رو شده همه ی اینا رو که جمع کردن هیچی، اگه تا ساعت یازده قهوه نخوری سهمیه تموم می شه... قهوه هم که نگو، آب دهن ِ مورچه اس... اینو گفتم که مثال زده باشم... وگرنه که مساله قهوه نیست


خلاصه این In Praise of Idleness برای کسایی که مثل من معتاد به کار هستن و اگه یه لحظه بیکار بمونن فشارشون می افته، لازمه (با توام نرگس!)... البته آدم نباید در عنفوانِ جوانی خودش رو به این مخدرات اکسپوز کنه و حالا حالاها باید دوید، ولی جدی جدی باید بشینم فکر کنم که واقعن تا کجا باید دوید... تا کجا باید بردگی کشید


یادداشت دوم: یادداشت قبلی طولانی شد بنابراین این رو کوتاه می کنم... خلاصه اش اینکه کسایی که فکر می کنن انسان از نسل ِ میمونه، خیلی باختن اگه نتونن به اندازه ی یه شامپانزه خوشحال باشن... یعنی خیلی باختن ها...



اینجوریاس


یادداشتِ اول: من هنوز هم که فکر می کنم، نمی فهمم چطور می شه آدم پنج روز هفته هر روز سر ساعت بیاد بشینه پشتِ میز کارش و سر ساعت پا شه بره... دو ساله دارم اینکار رو می کنم ولی هنوز نمی فهمم چه جوری می شه آدم اینکار رو بکنه... یکی از اون چیزاییه که به لحاظِ تئوریک غیر ممکنه ولی در عمل می شه که بشه، خوب هم می شه...


یادداشت دوم: قوانین ِ چله ی بزرگ و چله ی کوچیک حتی در این سرزمین هم برقراره... می خواستم برایِ یکی توضیح بدم که چرا کاملن طبیعیه که از پریروز هوا یهو سرد شد، ولی هی زبانم یاری نمی کرد و آخرش انقدر توضیح دادم که دهنم کف کرد و فکر هم نکنم طرف فهمید چی می گم... یه اسم آبرومند واسه این قضیه ی چله بذاریم، قول می دم ویکی اش رو خودم بنویسم


یادداشت سوم: البته ربطی نداره ولی قدیما که هنوز کم تجربه بودم گاهی راه می افتادم می رفتم بقالی که مثلن X بخرم، بعد یهو یادم می افتاد که نمی دونم X به انگلیسی چی می شه... در همین راستا یکی از دوستان تعریف می کرد که رفته بوده ماهی قزل آلا بخره، بعد پیدا نمی کنه و مجبور می شه واسه ی فروشنده توضیح بده که چی می خواد... انگلیسیش رو هم که نمی دونسته... خلاصه از اکوسیستم ِ مطلوبِ قزل آلا شروع می کنه تا طرز تخم گذاری و شنا کردن و اینجوری که می گفت احتمالن یه بیست دقیقه ای داشته سخنرانی می کرده!


خلاصه که اینجوریاس

وین-وین سیچوئیشن


یادداشت اول- دو تا توصیه برای خودم دارم:

1- انقدر از مهندسی بد نگم... زشته به خدا... منی که تا اینجا (اشاره به بالای ابرو) گیرم تو متعلقات و متکلفاتش، نباید اینجوری پشت سرش صفحه بذارم... مثل اینه که آدم همسر یکی باشه و همبستر یکی دیگه... زشته به خدا!

2- کمتر چایی بخورم


یادداشت دوم- Up in the air رو دیدم... فیلم خوبی بود ولی منو نگرفت... تقریبن همه ی حرفاش رو بلد بودم... مخصوصن اون قسمتِ کوله پشتی ش رو... از شما چه پنهون هنوزم زندگیم تو یه چمدون دستی جا می شه...

ولی برایِ آمریکایی های گل و گشاد یه همچین فیلمی حکم ِ خلق ِ یه فلسفه ی جدید رو داره

از کل فیلم، فقط با این یه تیکه اش خیلی ارتباط برفرار کردم! آخر هر جمله اش تو دلم می گفتم آمین!


Alex: Let me think. Honestly, by the time you're 34, all the physical requirements go out the window. Like you secretly pray that he'll be taller than you. Not an asshole would be nice. Someone who enjoys my company, comes from a good family. You don't think about that when you're younger. I don't know... Someone who wants kids. Likes kids. Wants kids. Healthy enough to play with this kids. Please let him earn more money than I do. You might not understand that now, but believe me, you will one day. Otherwise that's a recipe for disaster. And hopefully some hair on his head. But I mean even that's not a deal breaker these days. A nice smile. Yeah, a nice smile. Nice smile just might do it.


بالاخره بعد از اینکه فمنیسم با پرده برداری از برده داریِ مردان یه مشت دختر ترشیده و تعدادی زنِ عصبانی و زخم خورده تحویل جامعه داد که دلشون میخواست خرخره ی هر چی مَرده بجون*، وقتشه منطقی به قضیه نگاه کنیم... یه زن هرچقدر هم موفق باشه، لازم داره که از مردش عقب تر باشه... با خوشحالی عقب تر باشه... هم به خاطر احساس امنیتِ خودش و هم به خاطر احساس امنیتِ مردش... قانون طبیعته دیگه... چی کارش می شه کرد...

بنابراین اگر اهل دعا کردن هستید، قبل از خواب اینو یادتون نره: خداوندا، مرا موفق بفرما... ولی مردِ آرزوهام رو موفقتر از من بفرما. مرسی!




*. بله من فکر می کنم زنها تا موقعی که استثمار می شدن و نمی دونستن که دارن استثمار می شن و فکر می کردن درستش همینه، طوریشون نبود... زخم خوردگیشون از وقتی شروع شد که معیارهای جدیدی معرفی شد و طبق اون معیارها، زنها جزو دسته ی زخم خورده ها قرار گرفتن