بنشین بر سر جوی و گذر عمر ببین


بیشتر از بیست و چهار ساعته که موبایلم رو گم کردم... هیچ امیدی هم به پیدا کردنش ندارم... آخر هفته برای تفریحات رفته بودیم دهکده ی کوچکی واقع در آمریکای جهانخوار، دمای هوا منفی ده درجه و کمتر... احتمالن گوشیم رو توی یکی از بیست و سه مغازه یا کافی شاپ یا رستورانی که برای گرم شدن می رفتم توشون و در می اومدیم جا گذاشتم... روی ایروپلین مُد، با پسوورد، یه جوری که هیچ کسی نباید بتونه به درونیاتش دسترسی پیدا کنه، چه برسه به اینکه بخواد بگرده منو پیدا کنه...

از وقتی که فهمیدم گوشیم باهام نیست کاملن گیجم... که احتمالن سه چهار ساعت بعد از زمان وقوع گم شدگی بود، ولی به هر حال... هیچ وقت یادمون نره این آگاهی به بحرانه که آدم رو بحران-زده می کنه... اگه بر فرض هیچوقت نمی فهمیدم که گوشیم رو گم کردم، هیچ ناراحت هم نمی شدم، هیچ آب هم از آب تکون نمی خورد...


حالا از وقتی که فهمیدم گوشیم گم شده، رسمن گیجم... با وجود اینکه دیشب ساعت کوک کرده بودم، صبح خواب موندم و به میتینگ ساعت ده نرسیدم... هیچ هم نمی فهمم چرا ساعت زنگ نزد چون من درست کوکش کرده بودم... یا شاید ساعتهای دنیا دیگه برای من زنگ نمی زنن... این دفعه می شه بار چهارم تو زندگیم که خواب موندم... لابد تو این هم یه حکمتی هست، که هر موقع لازم دارم خودم سر خود پا شم خواب می مونم ولی موقع های دیگه نیم ساعت به الارم مونده بیدارم...


حالا به هر حال... امروز حال قریبی داشتم... همه چی کند پیش می رفت... همه اش احساس می کردم سرم و نوک دماغم و پشت لاله ی گوشم و نوک انگشت اشاره ی دست چپم می خواره... هی دست می بردم گوشیم رو چک کنم، هی می دیدم نیست... هی می خواستم تقویمم رو چک کنم ببینم نیم ساعت دیگه چه غلطی باید بکنم، هی گوشیم نبود... لپ تاپم رو هم که نمی تونستم همه اش به دوش بکشم... این شد که از ظهر به بعد بیخیال شدم... گفتم فرض کن اینترنت نیست، بشین سر کارت... یکی دوتا نوتیفیکیشن رو میس کردم، دو سه نفر که هیچ کار خاصی هم باهام نداشتن از دستم عصبانی شدن که چرا جواب مسج هامو نمی دم... ولی غیر از اون به خیر گذشت... البته مجبور شدم همه ی دستشویی هام رو هم بدون موبایل برم که اولش خیلی سخت بود، ولی دیگه تا آخر روز عادت کرده بودم...


شب که رسیدم خونه، فکر کردم چقدر هوس نوشتن دارم... انقدر که همه ی روز به اجبار متمرکز بودم روی کار و هی اون وسط مسج و زنگ جواب نداده بودم و هزارتا وبسایت رو متر نکرده بودم، احساس کردم بالاخره دلم می خواد یه چیزی بنویسم... پست قبلیم رو خوندم، دیدم چقدر انگار از سر اجبار و تذکر اطرافیان بر اینکه خیلی وقته ننوشتم، یه چیز آبدوخیاری سر هم کردم و پابلیش کردم... دیدم تصویرم تو پست قبلی چقدر رقیق و حتی رقت آوره...



و نمی دونم به این قضیه ربط داره یا نه به این فکر افتادم که یه خورده از ترافیک زندگیم کم کنم... واقعیت اینه که هر چی بیشتر می گذره، من ذوقم به زندگی بیشتر می شه، و البته از این نظر خیلی خوشحالم ولی از طرفی احساس می کنم تعادل زندگی هم داره از دستم در می ره... الان به اندازه ی ده ساعت در روز کار می کنم، بعد از کار به اندازه ی یه بچه مدرسه ای فعالیت های آموزشی و ورزشی می کنم، و سوشالایز کردنم که هیچ کم نشده... آدم اینتراورتی که من باشم، بیخود نیست که احساس می کنم دارم تموم می شم... همه ی اینها خیلی هم خوب، ولی وقت خالی داشتن با خویشتن خویش رو هم لازم دارم... در حرکت اول الان زنگ زدم کلاس آلمانی م رو کنسل کردم (بله در این حد)... دیدم حالا واسه خودم "ایش بین گینیال" نکنم طوریم نمی شه ولی اگه یه خورده وقت خالی نداشته باشم حتمن طوریم می شه... در قدم بعدی شاید باید یه کم از سوشالایز کردن هام کم کنم... این یکی رو البته حیفم می آد! ولی خب تعادل زندگی رو نگه داشتن خیلی مهمتره...


منتظرم فردا برم گوشی جدیدم رو بگیرم... امیدوارم دوباره برنگردم سر خونه ی اول!



یادداشت اول: یه قدرت متقاعد کننده ای توی زیبایی هست که وقتی فکرش رو می کنی می بینی ترسناکه... اینجوری که وقتی یه چیزی زیباست، نمی تونی باور کنی که هیچ جوره بتونه بد باشه... وقتی یه کسی زیباست، چه جوری می تونه آزاری داشته باشه... ‍پر قدرت ترین و پر فریب ترین شکل زیبایی هم زیبایی معصومانه اس... یه جوری که آدم بدون فکر همه اش  رو تا ته جان بو می کشه و در آغوش می گیره، بی اینکه بدونه چه بلایی سرش می آد!

توی ماشین از سیاتل به ونکوور گیر افتاده بودیم... بعد از چرخ زدن توی تاریخ روم و هخامنشی و چینی و الخ (که خدا رو شکر از هر کدومشون هم یه نماینده توی ماشین نشسته بود) به این نتیجه رسیدیم که یکی از بزرگترین اشتباهات اسلام این بوده که پیوندش رو با هنر کلاسیک محکم نکرده... که مسیحیت از راه هنر روی هر دیواری خزید و تو دل هر آدمی جا باز کرد... ولی اسلام از اونجایی که نقاشی و مجسمه سازی و موسیقی رو مکروه کرد، به اندازه ی مسیحیت نتونست خودش رو پابلیسایز کنه...



یادداشت دوم: یه مادر میانسالی می گفت الان تازه دارم می فهمم که برای پیدا کردن دلیل وجودیم، به جای پرسه زدن تو وادی فلسفه و خوندن جلد جلد کتابهای قطور خود شناسی، باید می رفتم از مادرم می پرسیدم که چرا من رو بار گرفته... می گفت الان که مادر شدم می فهمم به وجود آوردن زندگی چقدر ساده و تریویاله... می گفت من بچه دار شدم چون می خواستم بچه دار شدن و زندگی ساختن رو تجربه کنم... می خواستم یه موجودی با همه ی وجودش به من وابسته باشه و من با همه ی وجودم عاشقش باشم... که قضیه ی زندگی اصلن این چیزایی که فلاسفه می گن نیست... که فلاسفه هم باید می رفتن از ماماناشون می پرسیدن!

 من این فکر که «به وجود اومدم تا اینسپایریشن باشم برای مادر و پدرم» اوکی ام... خوشحالم که به دنیا اومدم «چون مامان بابام دلشون می خواسته بچه دار شن»... یا حتی اگه «مادرم دلش بچه می خواسته»... یا حتی تر اگه «مادرم می خواسته که دیگه تنها نباشه»... به نظرم اینکه به این دنیا بیای برای اینکه دلیل زندگی یه نفر دیگه باشی، یا حتی دلیل موندن دو نفر با هم باشی، خیلی زیباست... ولی تو همون جمعمون کسایی هم بودن که همه ی این حرفها رو خیلی سنگین گرفتن... که به نظرشون آدم نباید با انتظار یا با دلیل شخصی بچه دار بشه... آدم نباید از اول برای بچه نقش تعیین کنه... 

ولی من می گم چرا که نه... چی از این غریزی تر و زیباتر؟...