In search of inspiration or how I became a senseless statue


یه فکری تو فکرته... مبهمه... انگار هم هست و هم نیست... چند جور رنگ دور و بر خودش داره... یه مقدار قابل توجهی حس... نمی تونی ندید بگیریش... می دونی که می خواد بیاد بیرون... مثل عطسه ای که نوک دماغه... فکر می کنی یه قدم با بیرون انداختنش فاصله داری... یه قدم با عینیت یافتنش... یه قدم با اینکه بتونی انگشت اشاره رو به سمتش بگیری... حتی آلردی می تونی هُرم نفس هاش رو حدس بزنی... به خودت می گی فقط یه لگد دیگه لازم دارم... یه چیزی که فقط یه ذره بیشتر پرتم کنه جلو... تا بتونم بغلش بزنم... بتونم صورتم رو گم کنم لای موهاش که کجا بودی تا حالا... که دیگه همیشه جلوی چشم باشه... و ور ِ دل...


بعد می بینی اصن بدون بودنش دیگه نمی شه زندگی کرد... و می افتی دنبال اون یه لگد... اون یه هول که لازم داری تا عطسه هه رو بزنی... هر کاری به فکرت می رسه می کنی... در خونه ی هر کی شده رو می زنی... خروار خروار داستان می خونی، شعر حتی... فیلم می بینی... آهنگ... رقص... زل زدن به ترک ِ دیوار... می خوابی و امیدواری به خواب ببینیش... بیدار می مونی و امیدواری تو پاورچین ِ نصف شب دستگیرش کنی... زانو به بغل تاب می خوری و بازم کتاب می خونی و فیلم می بینی و یه عالمه چیزای بی ربط می نویسی و می کشی و می زنی، به این امید که اون وسط مسطا پیداش بشه... ولی نمی شه...

خسته می شی از اینهمه تکاپو... بعد از اینهمه هنوز همونجایی وایسادی که بودی... انگار که روی تردمیل... و در حالیکه داشتی واسه یه لگد التماس ِ هر شاعر و عارف و کاتبی رو می کردی، می بینی عطسه هه از نوک دماغت رفته... آهِ ت در می آد... رسالت جدیدت می شه اینکه سرما بخوری، بلکه عطسه ای که اینهمه براش عاشقی کردی باز دوباره پیداش بشه... 


سرما می خوری... تب می کنی... هفت تا هفت تا عطسه های بی ربط می زنی... پیداش نمی شه... خوب می شی ولی ردش تو صورتت می مونه... فکر می کنی به جای هول کردن شاید باید سر جات وای میسادی و می ذاشتی عطسه هه خودش بیاد... سعی می کنی یاد بگیری آروم باشی... شور و هیجانت رو می فرستی خونه ی باباش و بی حرکت می شینی منتظر... که شاید یه عطسه ی دیگه... 

مردمی که رد می شن با مجسمه اشتباهت می گیرن... می برن می ذارنت تو موزه و بچه هاشون رو نصیحت می کنن که مثل تو نشن... تو از ترس اینکه عطسه هه یه وقت نیاد و بره حتی سعی نمی کنی ماجرا رو تعریف کنی براشون... مردم برات داستان می سازن... و دانشجوهای هنر از روت طرح می زنن... شاید حتی اسم هم گذاشتن روت... مثلن مجسمه ی تفکر...


دل اندر وای دارم


یادداشت اول: مدیرم انگار رگ خوابم رو گیر آورده... سر کار بهم یه وبلاگ دادن!... فکر می کنین دیگه می شه منو ساکت کرد؟!


یادداشت دوم: الان بهتر شدن ولی قبلن اخبار اسفناک رو که برای مامان بابام می خوندم می زدن به در ناباوری... می گفتن نه بابا مگه می شه... اینارو می نویسن که مردم بترسن... اینا رو می گن که سر مردم رو گرم کنن... اینایی که نشون می دن لابد یه مشکل دیگه هم داشتن... چند روز پیش داشت تعریف می کرد که سر فرار کردن بنی صدر که شد، اعدامهای شصت و هفت که تموم شد، قتلهای زنجیره ای و کوی دانشگاه که صدا کرد، ما همه اش تو دینایال بودیم... انقدر همه می گفتن همه کارای اینا دروغه و نمایشه که اینا هم قاطیش می شد... 

داشتم فکر می کردم کسی شعری نگفته واسه حقیقتی که رنگ حقه می گیره؟... این پدیده ی نوظهور  ِقرن ِ بیست و یکم ِ خالی از شاعره؟... الان دغدغه ی من شعره؟... آدم کدوم وری بدوئه که با سر نره تو دیوار؟


My Huckleberry Friend


یادداشت فرعی: ده روزه که تولدم شده... هی به خودم می گم بشین بنویس... همینجوری پابرهنه راه نیفت برو تو سن و سال جدید... پس فردا بر می گردی می گی بیست و شیش رو کجا گذاشتم... ولی خب ننوشتم و الان هم اومدم یه چیز دیگه بنویسم... و نکته ی مهم اینجاس که ننوشتنم از سر تنبلی نبود... بیشتر اینجوری بود که حالا چی بنویسم؟ چی کار کردم تو این یه سال؟ چه تغییری کردم که به کلمه بیاد؟ شاید واقعن هیچی... خشن تر شدم (بیشتر از قبل حتی!)، بی اعتمادتر شدم، زندگی-دوست -تر شدم و خانواده-پرست-تر، دوست دارم فکر کنم کمتر ایده آلگرام الان و بیشتر مسیر گرا تا هدف گرا... ولی اینا رو که نمی شه مثلن تو یه جلسه ی گفت و چای واسه دوستی تعریف کرد... و هر چی فکر می کنم چیزی از جنس دیگه ای که به چشم بیاد یادم نمی آد... آد!... قبلن فکر می کردم آدم فقط نسبت به آینده اس که در بی خبری به سر می بره... الان نسبت به گذشته هم یه همچین حسی رو دارم... جل المخلوق!


یادداشت اصلی: اومدم بنویسم که گاهی آدم تا می آد تو زندگی به خودش بیاد، انقدر زخم خورده که حتی قبل از اینکه اتفاق خاصی تو زندگیش بیفته از بازی می کشه کنار و بقیه ی عمر رو به لیس زدن زخمهاش می گذرونه... تو نسل ما این خیلی دیده می شه... و نسل پدر و مادرهامون خیلی راحت تر و بی کلنجارتر زندگیشون رو شصت ساله کردن... اینجوری که من دارم از بیست تا سی رو جون می کنم، مادرم اصن یادش نمی آد چه جوری گذشت... حسرتش رو می خورم...


یادداشت اضافی: و اینکه با وجود بیست و هفت سال سن هنوز کسایی هستن که بهم می گن بچه و من دلم می خواد در موردشون به خشونت فیزیکی مبادرت بورزم!... فکر کنم «بچه نبودن» یکی از عقده های زندگیمه... باید با یه پروفشنال مشورت کنم