از این روزها

 

باید یه داکیومنت بنویسم... متنفرم از این کار... نشستم زل زدم به تیتر گنده ی Features... سرچ می کنم ببینم واقعن تعریفِ فیچر چیه... نمی خوام نظر شخصی ام رو وارد داکیومنت کنم... آدم نظراتش رو واسه خودش نگه داره بهتره... هم خودش راحت تره هم بقیه

 

زندگی بی مزه شده اخیرن... انقدر کار دارم که روم نمی شه تفریح کنم... دیگه حالم از شرکت هم بد می شه... هر چی آدم حسابی بود ول کرد رفت... اما من می ترسم برم... فکر کن! من! می ترسم!!! انگار بالاخره رسیدم به مرزهای جُربُزه‌... شاید هم دارم پیر می شم و محافظه کار... هــــــــی... چی بگم... 

خاتمی بالاخره اومد... با بچه ها می حرفم... همه یه جوری می گن «حالا بهش رای می دیم دیگه» که انگار یعنی سگ خور... یعنی ای سید، تو که حقت نیست ولی ما بهت رای می دیم... سید، تو رو که هر کاریت کنن بالاخره گند می زنی ولی ما بهت رای می دیم... سید، ما با رای مون خیلی کارا می تونستیم بکنیم اما داریم می دیمش به تو... سید... 

ملتی که به احمدی نژاد رای دادن هم انقدر منت بالا نیووردن که ما خاتمی-نشان ها داریم بالا می آریم... همین خاتمی-نشان هایی که دور قبل به هاشمی رای دادن هم باز انقدر بد عنقی نمی کردن که الان برایِ کاندیدایِ خودشون می کنن...مرور می کنیم:  

۱- هر وقت چیزی داریم که حدودن دلمان می خواسته داشته باشیم، یادمان می آید که بهترش را نداریم و بنابراین داشته مان را می اندازیم دور چون «به قدر کافی» خوب نیست...

۲- «قدر کافی» همیشه کمی بیش از آن چیزی است که واقعن هست یا در عمل می تواند باشد...  

۳- ما همیشه می دانیم که چه چیزی را نمی خواهیم... ولی آیا می دانیم چه چیزی را می خواهیم؟ 

۴- یادمان بیاید: اساس ِ این نظام بر انقلاب است... دولت اصلاح طلب بیشترین چیزی است که یک انقلاب می تواند درونِ خودش جای بدهد... از درختِ سیب انتظار هلو نداشته باشیم... همان سیبش را گاز بزنیم و شکر کنیم... 

۵- خاتمی اینبار پخته تر خواهد بود... انشاءالله... 

 

و بدانیم و آگاه باشیم که سورس ِ هَپینس درونِ خودِ آدم است... خوشحالی ِ آدم می شود که با محرک های بیرونی زیاد یا کم شود، اما تبدیل به عکس نمی شود... اگر درس نمی خوانیم، اگر کار نمی کنیم، اگر پروداکتیویتی نداریم، اگر از خودمان راضی نیستیم، خدا هم بیاید پایین چیزی تغییر نمی کند... اگر قلبمان خالی است، اگر زندگیمان خاکستریِ مایل به سیاه است، اگر عشق و سیب و درخت نداریم، اگر نمی دانیم برایِ چه و برایِ که داریم زندگی می کنیم، اشکال از دولت و نظام نیست... خاتمی باشد یا اوباما یا مهدیِ موعود، باز شخص ِ شخیص ِ خودمان است که باید راه پیدا کند یا راه بسازد یا هر چی... بار ِ هستی، چه سنگین و چه سبک، به گردنِ خودمان است... یک دولت، فقط یک دولت است.

 

نتیجه گیری: انقدر فضا را آلوده نکنیم... اگر رای بده هستیم، رای بدهیم... اگر نیستیم، ندهیم... 

نتیجه گیری ۲: من رای بده هستم :-)

چند خبر

 

خبر اول: کیف پولم رو جا گذاشتم تو خونه... یه قرون (سنت) پول ندارم و از قضا، غذا هم نیوردم! حالا می فهمم چرا بعضیا تو جورابشون (یا جاهای مخفی ِ دیگه شون) پول می ذارن!

به هر حال باید به اندازه ی چهار ساعت کار جور کنم که سرم گرم باشه و از گرسنگی نمیرم... 

 

خبر دوم: مایکل لِدین یه مقاله ی فضایی نوشته اینجا، مملو از تمسخر و تحمیق... انقدر لحنش پر از نفرت و تهوعه که آش ِ دموکراسی-آزادی-حقوق بشری هم اگه بپزه (که مثکه فکر می کنه داره می پزه) بازم خودن نداره... مخصوصن که از معتقدانِ نجاتِ ایران به دستِ آمریکاست... انگاری یه کتاب هم قراره چاپ کنه به نام «همدست شیطان: ایران و جنگ علیه غرب» یا یه همچین چیزی... خدا به خیر کنه... 

 

خبر سوم: بدینوسیله کاندیداهای اسکار بهترین انیمیشن کوتاه را ریپورت می نمایم:

اینجانب در حالی که واقعن نمی دونم معیار برایِ انتخابِ بهترین چیه، منتظرم که بفهمم... علاوه بر این، یه حس دایی جان ناپلئونی بهم می گه حتی اگر برنده کاملن عادلانه انتخاب بشه از بین این پنج تا، باز نامزدِ اسکار شدن یه کم باند و باند بازی داره توش... باید آلردی ریکوگنایزد باشی... 

حالا ببینیم چی می شه... 

در واپسین لحظاتِ امروز

 

با این سوادِ اندکِ نرم افزارم، یکی از دغدغه های مسخره و همیشگیم اینه که موقع طراحی ِ یه Domain Model ساده، چه جوری لایه ها رو به هم وصل کنم... با توجه به اینکه اینجانب کاملن بی بهره از مهارت های جاوایی/سی‌شارپی می باشم و تنها سرمایه ی زندگیم همانا سی‌پلاس‌پلاس است، نیک می دونم که باید از کاشتن ِ گندم و درو کردن و به آسیاب بردن شروع کنم و هیچ فریم وُرک‌ای نیست که حتی به قدر ذره ای کار رو آسون کنه... 

 

این می شه که وقتی یه MRD می بینم، انقدر یهو همه چیز به ذهنم هجوم می آره و می خوام همه چیز رو با هم حل کنم، که ظرف مدت دو ساعت داغ می کنم و از گوشام دود بلند می شه و بی حال می افتم روی صندلی!... بیگ برادر به این می گه جلو جلو مهندسی کردن... می گه زیادی فکر می کنی... می گه وایسا اول همه چی معلوم شه، بعد با بیل برو تو شیکمش... می گه این سوسول بازیا مالِ تو کتاباس... می گه Generality may cause you end up with nothing... ایضن پرفکشن...

 

نتیجه گیریِ بلافاصله: اگر خواهانِ کشتن ِ اینجانب هستید اما زیاد عجله ندارید، یک فروند MRD ده صفحه ای یا بیشتر بذارین رو میزم... خودم بی سر و صدا می میرم...

نتیجه گیری مدیریتی: MRD رو از دسترس اطفال دور نگه دارید... 

نتیجه گیری مدیریتی۲: همیشه حداقل یک آرشیتکت در شرکت داشته باشید... 

نتیجه گیری تفریحی: آدم باید خیلی مریض باشه که واسه این بیزینس دل بسوزونه... 

نتیجه گیری نهایی: من غلط می کنم کارم رو ببرم خونه...

دستهایش

 

دستهایت را آرام به هم می زنی انگار که بخواهی خاکشان را بتکانی... اما به عوض خرده نان ازشان می ریزد... مادر بزرگ همیشه سفارشم می کرد که: مرد را از گره ها و پینه های دستهایش بشناس... می گفت روزیِ هر کسی به اندازه ی کاسه ی دستش است... مردت را، بپا که دستانش خوب گود باشد... و من تو را در اولین نگاه نشناختم... شاید چون از زور سرما دستکش دستت بود... 

همینکه لقمه را فرو می دهی دوباره بحثِ رکودِ اقتصادیِ اخیر را از سر می گیری... حضار با چاشنی ِ سخنرانی، از رنگین کمانِ غذا بهره مند می شوند... نیم نگاهی به لمباندنِ خان دایی می کنم که دهانش را رها کرده تا سر خود لقمه ها را ببلعد و شش دانگِ حواسش سوی توست که «راهکارهای موجود برای دوام آوردن در این وانفسای رکود» را از دست ندهد... حسرت می خورم... چرا هیچکس خواب ندید که هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را می خورند؟...

اگر هم می دید چه فایده... این روزها دیگر کسی به اعجاز ِ خواب باور ندارد که... 

 

دستهایت را توی هوا تکان می دهی... سرانگشتانت انگار که صیقل خورده باشند، از چربی زیر نور برق می زنند... اما بازوی راستت که پلیور سبز پوشیده چند حرکت ناشیانه می کند و قاشقت پرت می شود روی زمین... دولا می شوی که برش داری و وقتی که سرت را می آوری بالا چانه ات را می بینم که از سر ِ مسخرگی گرد شده... دلم برایت تنگ می شود... طفلکِ بیچاره ام! تا چند نفر دوره ات می کنند، چقدر از من دور می شوی... تویِ فکرم، پشت سرت آب می ریزم و برایت آش پشت پا بار می گذارم... بلکه زودتر برگردی... 

گاهی مثل همین الان، دلم را می سوزانی... همین که ساعتها توی آشپزخانه مانده ام و اینهمه غذا پخته ام، اما باز تو که می نشینی سر میز و نطقت را شروع می کنی، همه چیزم رنگ می بازد... انگار بخواهی لام تا کام حرف نزدن های صبح تا شب و شب تا صبح ات را همین یک شب در ماه ها تلافی کنی...  

محض ایجادِ اختلال، بشقابِ ته دیگ را دست به دست می چرخانم... 

 

دستهایت را با دستمال سفره پاک می کنی... من همانطوری نشسته ام بالای دیگ و آش پشت پایت را هم می زنم و ثانیه ها را می شمارم که شام تمام شود و چای و شیرینی بیاوریم و با زنها ظرفها را بشوییم و غذاها را جا بدهیم توی یخچال و میوه پوست بکنیم و بچه ها بد اخلاق بشوند و به این نتیجه برسیم که دیر وقت است و ماچ و بوسه کنیم و بالاخره در را پشت سر اینهمه ازدحام ببندم... بشقابها را دست به دست می کنیم که یکی شان کنیم و تو هنوز داری حرف می زنی...  

دیگر دنبال نمی کنم که چه می گویی و فکر می کنم کاش غذا را شور یا تند کرده بودم... آنوقت دیگر حضار نمی توانستند به این راحتی به تو گوش بدهند... رمز موفقیت تو همینست اصلن... که کلمه هایت به راحتی از گلو پایین نمی روند و هضم کردنشان تمام ِ تلاش ِ آدم را می طلبد... با تلاش، توجه هم می آید و آنوقت است که تو توجه را بر می داری و نقد می کنی و می زنی به جیب و باز من می مانم و دیگ های خالی ام...  

 

حالا دیگر خیلی دیر است برای اینکه ظرفِ سالاد را دور بچرخانم... همه تقریبن از پای میز بلند شده اند... جایی از فاصله ی بین میز غذا و مبل، جمله ات را می شنوم: «اما اگر اینطور نشده بود حالا مثلن سارا یکی بود عین مادربزرگش...» سرم را از خالی کردنِ آشغال مرغ ِ بشقابِ دایی حان بلند می کنم و به دستهایت زل می زنم که بی هیچ گره و پینه ای توی هوا چرخ می خورند... حرکتِ نرمشان پژواکِ حقیقتی است که خیلی وقت است می دانمش: اصلن شبیه مادربزرگم نیستم...   

آش پشت پایت را، می گذارم ته بگیرد...

 

کسی به سوک نشست
و در مصیبت آن روزهای خوب گریست  


کسی نمی داند
که پشت پنجره آواز کیست می آید
که کیست می خواند  


کسی به سوک نشست
که سوکوار جوانی ست سوکوار امید
و سوکوار گذشتن و برنگشتن هاست
کسی نمی داند
که پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب  


چرا نسیم
چرا آن نسیم روحنواز
میان برگ درختان نمی وزد امشب؟ 


همیشه تنهایی در آستانه وحشت
در آستانه تب
کسی سراغ مرا از کسی نمی گیرد
که هستیم تنها
در انعکاس صدایی ز دور می اید
و در سیاهی شبها
رسوب خواهد کرد 

 
هنوز می گذرم نیمه های شب در شهر
مگر که لب بگشاید به خنده پنجره ای
کجاست دست گشاینده؟
خواب سنگین است  


مرا به یاد بیاور
مرا ز یاد مبر
که انعکاس صدایم درون شب جاری ست  


کسی نمی داند
که در سیاهی شب دشنه ای ست در پشتم
که در سیاهی شب خنجری ست در کتفم 


مرا ندیدی
دیگر مرا نخواهی دید
که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب
که پشت پنجره آواز دیگری جاری ست  


میان خلوت خاموشی شب دشمن
بخوان زمزمه آواز
سکوت را بشکن
 چرا فراموشی؟
چگونه خاموشی؟ 


به گوش خویش مگر بشنویم این آواز
که عاشقان قدیمی دوباره می خوانند
مرا به نام
ترا به نام
که نام
نام من و توست
عشق آواز است
مرا به نام بخوان این سکوترابشکن
چرا؟
که زمزمه از آیه های اعجاز است 

 
دریغ و درد که شرمنده ایم شرمنده
 که هست فرصت آواز و نیست خواننده  

 

«حمید مصدق- از جدایی ها (۳۴)»