از این اوستا

 

یادداشتِ اول: ساعت رسمی ِ کشور را امشب به عقب بر می گردانند... برای ساعتی هم شده، به هم نزدیکتر می شویم... من و آن هجم ِ کلافه ی خاطرات... من و بازمانده های بیست و پنج سال جنگِ تحمیلی برای فتح قله های رفیع ِ رشادت و سعادت... من و بیست و پنج سال دفاع ِ مقدس از هویت و انسانیت و چه و چه و چه... تازگی ها همینطور که نشسته ام، به هیچ هم فکر نکنم باز بغض تا زیر گلویم بالا می آید... ماندگار شده این انگار تخم مرغ ِ بیخ ِ گلو... یا فکرم انگار کُرچ شده باشد، ول نمی دهد که تخم را از زیرش بربایم و به جویی بفروشم... قدقدِ بی خود می کند... انگار راستی راستی می خواهد جوجه به ثمر برساند تو این مرغدانی ِ روزش تاریکتر از شبش...

 

یادداشتِ دوم: این کوسه ی پیر هم با این یکهو چرخیدن هایش اعصابِ آدم را می خراشد... فتبارک الله که ملتی را پیر کرد یک تنه... عکس ِ راهپیمایی ِ روز قدس اش را که دیدم گمان ام برد که لاغر شده... تو دلم گفتم شما چرا داش فرمون... رژیم گرفته اید نکند... حالا می بینم بله... رژیم را گرفته اند... حدیث نداریم در بابِ آنان که دلِ مومن را بلرزانند؟

 

یادداشتِ سوم: زمان آبستن است... شاید حتی خودش هم نداند از که... انقدر که در بستر ِ هر مرد و نامردی... استغفرالله... 

قدس، قدیس، تقدس، قدوس، مقدس، تقدیس، اقدس، قادس، قدسی

 

دلم شور می زنه واسه ی فردا ظهر ِ تهران... مردم ِ سبز خواهند بود، بی شک... فقط امیدوارم کسی به جمع ِ نداها و سهراب ها و اشکان ها و کیانوش ها اضافه نشه... 

 

سخن هفته: روز قدس یک روز اسلامی است،‌ و یک بسیج عمومی اسلامی است. من امیدوارم که این امر مقدمه باشد از برای یک «حزب مستضعفین» در تمام دنیا. - امام خمینی

تولد و باقی چیزها

 

یادداشت اول: دیروز تولدم بود... 

 

یادداشت دوم، سوم و آخر: دلم می خواد بنویسم ولی حوصله ندارم... شاید بعدن 


همینجوری که کتابا رو می ذارم توی قفسه فکرم هزار جا می ره... از بدهی ای که به نان فروشی دارم تا شوهر خانم هاردی که پریشب از بیمارستان آوردنش و هنوز وقت نکردم برم دیدنشون... ولی اونجوری که گچ پیچ اش کرده بودن حتمن چند جاش شکسته... باید کیک درست کنم براشون... اگه میشل بذاره یه شیشه شراب هم می ذارم تو سبد که معذرت خواهی ِ دیر کردنم بشه... هر چند که مردک احتمالن مورفین می زنه و تو هپروته ولی خانم هاردی زود به دل می گیره... شاید حتی بتونم میشل رو هم مجبور کنم باهام بیاد... البته قبلش باید مجبورش کنم دوش بگیره... 


- مارگوت کارت داره... گفت بری تو دفترش


از جا می پرم... لوسی مثل همیشه خبر نحس آوردهه... با انگشت به در اتاق مارگوت اشاره می کنه


- الان می رم


مارگوت مدیر ِ کتابخونه اس... می گن یه ماه قبل از اینکه من بیام مدیر شده... گویا مدیر قبلی یه هفته قبل از تولد شصت و پنج سالگیش سکته می کنه و می میره... بعد مارگوت رو می کنن رئیس... اولها فکر می کردم که با هم نزدیک باشیم... هر چی باشه منم جای ِ یه بدشانس ِ دیگه اومدم سر کار... دخترک تصادف کرده بود و رفته بود تو کما... اونوقتی که برای استخدام مصاحبه کردن یک ماه شده بود که تو کما بود... شبش جشن کوچیکی گرفتیم چون از این به بعد می تونستیم یه کمی ولخرجی کنیم و شاید حتی به زودی یه سفر هم می رفتیم... ولی همینکه تعریف کردم، میشل زد تو ذوقم... شاید بی راه هم نگه... به بدبختی ِ یکی دیگه آویزون شدم به هر حال... اگر دخترک تصادف نکرده بود ما هنوز هشتمون گروی نهمون بود و چه بسا که من هنوز داشتم دور شهر می گشتم پی کار... تازه میشل می گفت نصفِ بیشتر اینکه من تو اون کتابخونه به درد می خورم واسه اینه که مردم شلخته ان و هیچوقت نمی شه کتابهایی که ور می دارن رو درست بذارن سرجاش... این رو هم راست می گه... اگه همه رعایت می کردن شاید اصن این شغل وجود نمی داشت که حالا من برایِ گذرونِ زندگی بهش چنگ بزنم... خدا کنه مارگوت زیاد طولش نده... بعدش باید برم کفِ دهن ِ پیرمرد رو بگیرم... زنش سر برج پنجاه دلار می ذاره کف دستم که هر وقت پیرمرد می آد کتابخونه مواظبش باشم... مردم چه پولهایی خرج می کنن... آهسته در می زنم... انگار که دلم نخواد بشنوه...


- بیا تو

- سلام مارگوت... لوسی گفت که با من کاری داری

- آره... الان از خونه ی دنیس زنگ زدن... سه هفته اس که از کما اومده بیرون و حالش خوب به نظر می آد... می خواد از ماه دیگه بیاد سر کار... متاسفم، دیگه نمی تونیم تورو اینجا نگه داریم



تب داشتم!

 

پست پایین رو در حالی که تب داشتم نوشتم و الان که می خونم می بینم چقدر واضحه که حالم خوب نبوده! عصرش رفتم خونه و تا فردا ظهرش پا نشدم و بعد هم که پا شدم تا شب مشکوک به آنفولانزا بودم... یه دفعه ی دیگه که موقع نوشتن تب داشتم سر ِ امتحانِ فایل بود... نمره ها که در اومد دیدم شدم صفر از صد! صفر ها! یعنی پنج هم نه... ده هم نه... صفر! 

حتم کرده بودم که استاد برگه ام رو گم کرده یا جا افتاده یا یه همچه چیزی... رفتم پیشش و برگه ام رو از دسته کشید بیرون، دیدم نخیر! صفر داده به برگه! یادم نمی ره... چهارتا سوال بود کلن، منم واسه هر سوال تقریبن یه صفحه از اون برگه های امتحانی ِ فنی که شبیه برگ امتحانِ دیکته ی دبستان بود نوشته بودم... برگشتم گفتم استاد! من که تقریبن همه ی جزوه تون رو نوشتم که... گفت نوشتی... ولی انگار وقتِ نوشتن تب داشتی! 

 

الان یادش افتادم... عجب روزهایی بود... و من چقدر خیره سر بودم... اون موقع برگه رو گذاشتم و اومدم بیرون و گذاشتم امتحان صفر بشم و نمره ای که می شد نوزده بیست آورد رو بشم پونزده شونزده... اگه الان بود اصرار می کردم و فوقش که بازم نمره نمی داد، همونجا می زدم زیر گریه!  

عجب روزایی بود