نقاش های رئال یه جادویی دارن که می تونن هر چیزی رو همونجوری که هست ببینن... اگه گوشه ی برگ گل پلاسیده شده، اگه رنگ آب برکه به جای آبی آسمونی سبز لجنیه، اگه زیر ناخن انگشت کوچیکه ی مدلشون چرک و خون مردگی داره، اینا رو همه رو می بینن و رو بر نمی گردونن... اون چیزی که جلوشونه رو تو نگاهشون غربال نمی کنن... واقعیت رو سانسور نمی کنن...


اون موقعی که مشق کوزه کشیدن می کردیم استادمون می گفت برای اینکه بتونین طرح و رنگ رو درست اجرا کنین نباید تصویر ذهنی قبلی از مدلی که جلوتونه داشته باشین... اگه تا الان هزارتا کوزه هم کشیدین، باید همه شون رو فراموش کنین و به این کوزه ای که الان جلوتونه یه جوری نگاه کنین انگار اولین باره کوزه می بینین... می گفت بیشتر از مهارت دست و قلم، این تصور و تخیل آدمه که جلوی اجرای درست کار رو می گیره... که یا آدم چون فکر می کنه می دونه کوزه چه شکلیه درست نگاه نمی کنه که بر و قوس اش رو درست در بیاره، یا دلش رو نداره به یه کوزه ای نگاه کنه که مثلن لب پر شده... می گفت برای اینکه واقعیت رو مثل واقعیت بکشین نباید تو ذهنتون خوب و بد کنین... چون ذهن آدم ناخودآگاه کسری ها و بدی ها رو پس می زنه و فیلتر می کنه و درست به قلمتون دیکته نمی کنه... نتیجه ی کارتون حتی اگر بی عیب و نقص باشه، واقعی نیست... ایده آله... پلاستیکیه...


اون موقع ها نمی فهمیدم دارم چه درس بزرگی می گیرم... و واقعن نگرفتم... الانه که می بینم چقدر توی واقعیت زندگی کردن سخته... چقدر غربال نکردن و به ایده آل های ذهنی پناه نبردن و زندگی رو اونطور که هست دوام آوردن غیر ممکنه... خیلی از آدما تو دنیای تخیلی خودشون زندگی می کنن، و هر بار هم که به هر دلیلی از فانتزی شون بیرون کشیده می شن واقعیت مثل سیلی می خوره تو صورتشون و انقدر درد داره که بدتر از قبل خودشون رو تو دنیای آرمانی خودشون غرق می کنن... من خودم مثلن...



همینجوری امروز یادم به استادم افتاد... اون موقع ها که پونزده ساله بودم و سبک و بی دغدغه، نمی فهمیدمش ولی الان که فکر می کنم به نظرم می آد که چه آدم عجیبی بود... موهای رو شقیقه اش تازه داشت به خاکستری می زد، انگار که خاک قند پاشیده باشی بهشون... با چشمای تیله ای آبی که همیشه ته اشکی بهشون بود و صدای تو دماغی... وقتی نگاه می کرد، واقعن نگاه می کرد... وقتی گوش می کرد، واقعن گوش می کرد... وقتی غذاش رو می جوید، واقعن می جوید و مزه می کرد... کلن با حواس پنجگانه اش زندگی می کرد نه با خیالش... یادمه وای میساد بالا سرم، خوب به طرحی که زده بودم نگاه می کرد، بعد یه جور غمگینی می گفت «سارا نگاه نمی کنی، درست نگاه نمی کنی»... 

یکی از راههایی که من رو مجبور می کرد درست نگاه کنم این بود که وسط یه کاغذ سفید یه مربع ۱ سانت در ۱ سانت می برید، می گفت موقع نگاه کردن به مدل اینو با فاصله ی پنجاه سانت می گیری جلوی چشمت، یا اگه از روی عکس کار می کردم کاغذ رو می ذاشت روی عکس، می گفت امروز همه ی دنیات همین مربع ۱ سانتیه... به بقیه ی طرح کاری نداشته باش... فقط به همین یه ذره نگاه کن و درست اجراش کن... تمرکز کن...


این روزا انقدر هر بار با هجم زندگی روبرو می شم می خوره تو صورتم و باز فرار می کنم به درونم، لازم دارم یه مدت خودم رو تو گالری استادم بستری کنم... یه مربع ۱ سانت در ۱ سانت برام ببره، بگیره جلوی صورتم، مجبورم کنه برگردم به واقعیت زندگی...