دور هفت تفاوت گذشته و حال خط بکشید


قدیمترها که مزرعه ای بود و گله ای بود و دهی بود، آدما صبح پا می شدن بچه شون رو می ذاشتن بغل پیر فامیل، می رفتن با برادر خواهر و پدر مادر و دخترخاله پسر دایی شون رو زمین کار می کردن و گله رو می چروندن و شیر می دوشیدن و ماست و کره می زدن و نون و ریحون می ذاشتن، شب هم می اومدن با کم و بیش همون آدما سر سفره می شستن غذا می خوردن و معاشرت می کردن... منظورم اینه که آدما تقریبن همیشه با کسایی وقت می گذروندن که می شناختن و باهاشون یه جورایی رابطه ی خونی-قبیله ای داشتن...

حالا ولی آدم طلایی ترین ساعتهای روزش رو می ره سر کار با کسایی می گذرونه که هیچ ربطی بهشون نداره، خیلی شانس بیاره سایه ی همکاراش رو با تیر نزنه وگرنه که دوستی و رابطه ی عاطفی پیشکش... شب هم تن خسته و بی رمقش رو می آره واسه عزیزاش... تازه خیلی شانس بیاره که حداقل شب شانس این رو داشته باشه که پیش عزیزاش باشه... بعضی هامون هم که ماشاله جهانی شدیم هر یه عزیز رو قرض دادیم به یه مرز... خودمون هم با آدمای یه قاره ی دیگه تو یه قاره ی دیگه تو یه فضای هفت در هشت محصور شدیم از نه تا پنج... اونوقت می گن چرا بیماریهای روحی روانی...