داستان هفته 3


داستان تکراریِ آن کسی که هر روز برای صلح جهانی می جنگد/می نویسد/سخنرانی می کند/تظاهرات می رود/پُست شر می کند/لینک می زند/الخ، ولی نمی تواند با مادر میانسال یا برادر نوجوانش دو کلمه از سر صبر و بی نوک و نیش حرف بزند... آخر داستان هم لابد به خاطر یک سوء تفاهم ِ نه چندان کوچک به زندان می افتد و تا آخر عمر دیوار خراش می دهد


در اینجا واژه ی «زندان» استعاره از هر نوع زندگی ِ وابسته به چهاردیوار و هم سلولی و اشاره ی انگشت زندانبان که کن فیکون کند دنیامان است... می تواند به وضوح ِ یک ازدواج ِ از سر سوء تفاهم باشد...

داستان هفته 2


رویاهایش را جایی از زندگی جا گذاشته بود... در صندوق عقب جیپی که هیچوقت نخرید، روی پاتختی ِ معشوقی که هیچوقت عاشقانه نپرستید، پای گلهای ریز و درشتِ توی بالکن که هیچوقت نکاشت، در انبوهِ ارغوانی ِ خمره شرابی که هیچوقت نینداخت... و حالا تا پنجاه سالگی راه زیادی نبود... دیر نمی رسید روزی که به گذشته نگاه کند و در عجب بماند که چطور همه ی زندگی اش صرفِ آداب و رسوم ِ زنده ماندنِ هر روزه شد...

داستان هفته


پنج نفر بودیم، با پنج زمینه ی کاری مختلف، دور یک میز... هر کدام سالها پیش راهمان را کشیده بودیم به سمت ِ آنچه که به نظرمان مهمترین بود... آنچه که در نظرمان بزرگترین دغدغه ی بشریت بود... و حالا بی خبر از باقی دنیا، زندگی لابلای ادعاهایمان گم شده بود... به پنج شکل مختلف... و از همه بدتر، آنقدر راههای آشنا را چند باره به آخر رسانده بودیم که پر بودیم از اعتماد، و هر کداممان قابل این بود که اشتباهی هولناک بر ضد همان بشریت انجام دهد...


اینم نتیجه ی بی حوصلگی ِ یه روز عصر ِ محکوم به کار


کلمات

رسولانِ بی یارند

آنچنان که بی چشمداشت

گاه صلیب ِ حزن به دوش می کشند

و گاه نیاز و ناز به نیش


و گاه هم در نگاهی تر 

آنچنان حل می شوند

که نتوانی

قصه و غصه را از هم جدا ببافی

و اسمت را

مردمان می گذارند 

افسانه پرست


گناهت، در سادگی ات بود

باید نشانی را 

از کسی می پرسیدی 

که می شناخت

دغدغه ی داغ ِ دلت را



یه ایده ای هم بود که این دوستمون داشت... ایده که چه عرض کنم... آیدیا بود بیشتر... می گفت بلاک های اولیه ی سرمایه داری و اسارت مدرن رو اونایی گذاشتن که از اشراف و نجیب زاده ها نبودن ولی از صفر شروع کردن و به ثروت رسیدن و همیشه ارتباطِ سایکو پثیانه ای به قشر متوسط-فقیر-کم فرهنگِ جامعه داشتن... که اشرافیت با وجودِ اشتیاقش برای انباشتن ثروت هیچوقت در حدِ خودش نمی بینه که بیاد اقتصادِ کلان و مشتری محور راه بندازه و سیستم اسارتش هرگز از حالت رعیت پروری خارج نمی شه...


حالا سوای اینا، یکی بیاد برای من توضیح بده چرا ایده با آیدیا از نظر دامنه ی معنی فرق می کنه؟ ما خرابش کردیم یا فرانسوی ها؟ یا من اخلاقم خرابه امروز؟