It used to be a funhouse


یکی از کارای زشتی هم که می کنم اینه که راه می رم تو بلاگستان فارسی هی همه رو سرزنش می کنم که انقدر دپرس می نویسن و همه اش نق می زنن و رو به قبله ان و اینا... بعد خودم می آم اینجا عاشورا تاسوعا راه می ندازم


از خاطرت نروم


آلبوم عکسای قدیمی رو ورق می زدم... نمی دونم این عکسا چه جوری خودشون رو رسوندن به کانادا ولی رسوندن... همه تو عکسا تر تمیز... همه خندون... عشق و محبت موج می زنه تو همه شون... حتی تو اونایی که یهویی گرفته شدن و سوژه داره تو حال و هوای خودش یه کاری می کنه...

فکر می کنم اینم از برکات دوربین غیر دیجیتال بوده... که دوربین-به-دست عکس رو حروم ِ لحظه های غم و ماتم نمی کرده... ور نمی داشتن از یه آدم غمبرک زده ی غرق در فکر ِ سیگار لای انگشتانِ کشیده عکس بگیرن که آدم پنج شیش سال بعد نگاش کنه و از شدت هجوم نوستالژیا خون دماغ شه