هنوزم، می شه قربانی این وحشت منحوس نشد...

 

از ترس اینکه چیزی رو خرد نکنم به پهلو غلت نمی زنم... صدای نفس هات حالا دیگه انقدر بلند شده که فکر می کنم کسی در ده قدمی هم باشه می شنوه... و یعنی کسی در ده قدمی نیست؟ صد قدمی چطور؟ هزار قدمی؟ چقدر از خونه دور شدیم؟ یادم نمی آد...

از ترس اینکه چیزی رو خرد نکنم به پهلو غلت نمی زنم... وگرنه که پشتم داره تیر می کشه... انقدر که وحشتِ شب و جنگل و سرما و همه چی رو از یادم برده ... یاد مادر می افتم که همیشه واسه دردهام فقط یه جمله داشت: از درد زایمان که بدتر نیست...

این جور دلداری ها مثل خون رو با خون شستنه... نیست؟... نه فقط دردِ الان ات یادت می ره، که یادت می آد چقدر از همون اول گناهکار بودی... زنِ جوانی رو اونطور به درد نشوندن و یک عمر از شیره ی جونش مکیدن و به گردنش آویزون بودن و... اینطور که طوقِ دِین می اندازن گردن آدم، هیچ جوره نمی شه خلاص شد جز با شکستن زنجیر... که زنجیر یعنی سلسله ی حلقه های در هم فرو رفته و نه سَری می شه براش قائل بود و نه تَهی... جز شکستن و پاره کردن، شما چه توصیه ای دارین؟ شما آقای قصاب؟ شما که زورتون هم زیاده... یا شما آقای بقال... بله همون شمایی که فردا مجبوری داستان منو واسه هزار تا مشتری «دوباره» از اول تعریف کنی... خواهش می کنم منو ببخشید ولی خب، از درد زایمان که بدتر نیست... شما خانوم... شما واسشون توضیح بدین که چه جوری از درد زایمان بدتر نیست... شما آقای کشیش... شما هم لابد هیچ ایده ای ندارین که درد زایمان چقدره... دارین؟... عیب نداره... یحتمل مسیح هم هیچ ایده ای نداشت...

...

باد زوزه می کشه... حالا دیگه از ترس اینکه چیزی رو خرد نکنم نیست که به پهلو غلت نمی زنم... واسه اینه که دیگه صدای نفسهات نمی آد... دلم نمی خواد برگردم و ببینم از ترس مُردی... دلم هم نمی خواد برگردم و ببینم که خوابت برده... یعنی اگه به انتخاب باشه، بیشتر ترجیح می دم مرده باشی تا خوابت برده باشه... اونوقت من مثل یک معشوقه ی بدشانس، برمی گردم خونه و سه روز لب به غذا نمی زنم... و شاید مادرم تجدید نظر کنه: از فرار کردنِ دخترتون که بدتر نیست... اونوقت فقط به اندازه ی یک شب لای خار و خاشاک گذروندن و سه روز غذا نخوردن ضرر کردم...

ولی اگه خوابت برده باشه چی؟ چقدر ضرر کردم؟...

پدر، مادر، به خدا ما مقصر نیستیم...!

 

استرس کار و خستگی و خالی شدن از امید و علاقه هرچند به اندازه ی ذره، نمی گذارد چیزهایی را که می خواهم بنویسم... الان شاید وقت خوبی باشد... که منتظر بیدار شدن شهر هستم تا بزنم بیرون و ویکند در کنم...

************

یادداشت اصلی: عزیز نسین یکی از آن نامهای همیشه قلقلک دهنده است برایم... چند روزی می شود که مرده است و من هی می خواهم در مدح اش چیزکی بنویسم و پیرمرد را از منتظر ماندن سر پل صراط رها کرده، روانه ی بهشتش کنم و هی نمی شود!

یک شب بهاری متمایل به تابستان بود که از منزل دوستی بر می گشتیم و دوست وسواس جمع کردن کتابهای قدیمی در قطع جیبی را داشت و شاید هنوز هم داشته باشد... کتابهایی آنقدر قدیمی که پشتشان خورده: بها ۱۵ ریال، ورقشان آنقدر زرد شده که به خورشید خانم می گوید زکی، و شیرازه شان آنقدر سست شده که بیشتر به محتضرها می ماند... چند تا از کتابهای نفیسش را داده بود بیاوریم و اجازه ی نگه داشتن کتابها در بازگشت داده شده بود به من که عقب ماشین گم بودم... کلاس دوم دبستان را داشتم تمام می کردم و بعد از فارغ التحصیلی از کوکب خانم، پاییز، و ریزعلی، خواندنِ کتابهای واقعی دنیای دیگری بود... و آن کتابها، خیلی واقعی بودند...

لابلای کتابها دو قطع جیبی از عزیز نسین هم بود... و لازم است بیشتر توضیح بدهم یا از همین الان هم معلوم است که چرا من انقدر مخلص ایشان هستم؟!

ولی همیشه تعجب کرده ام از اینکه می گویند عزیز نسین طنز نویس بوده... برای من هفت هشت ساله که نوشته هایش بیشتر ارو.تیک بود تا طنز... یا شاید من توی آن سن هنوز آنقدر نسبت به سک.س عصبی نشده بودم که با خواندن ماجرای هم آغوشی فلان کلنل با بهمان حوری(ها) کِرکِر بخندم... آژان از لوله ی ناودان بالا می رود و کدخدا را عو.ر می بیند با چند تا پریِ مرمری... پاسبان خانه ای را کشف می کند چهارخوابه و توی هر خواب یک جفت فلان... سربازرس مردها را به خاطر مرد بودنشان نگه داشت و زنها را به خاطر زن بودنشان آزاد کرد جز یکی... اینها صحنه های زنده ی داستانهای چند قسمتی عزیز نسین است که به خاطرم مانده از آن روزها... و آن موقع شاید بیشتر تو نخ چهارخوابِ خانه بودم چون خانه ی خودمان سه خوابه بود!  

و کتابها گم شدند... مثل هزاران چیزی که برای تربیت ام مضر بودند لابد!... و حکایت آن شد که آشنایی من و عزیز نسین به همان تابستان سال دوم دبستان ختم شد و تصویر من از عزیز، تنها چیزی که نبود و نیست یک طنز نویس است... به هر حال روحش شاد و یادش گرامی.

 

یادداشت مرتبط: لابلای آن کتابهای جیبی، یک کتاب از جلال بود به نام اورازان... چقدر مزخرف بود و چقدر دوستش داشتم و باورت نمی شه که بالای ده بار خوندمش... درباره ی دِهی بود در ناکجا آباد و از تاریخچه و رسومشان می گفت تا کشاورزی و سیستم آبداری... اون اولین کتابی بود که باهاش به ویژوالایز کردنِ سطور رسیدم و سطح دیگه ای از هوشیاری رو لمس کردم... اهل فن می دونن چی می گم... و همون هم شد که کتاب انقدر برام جاودانه شد و جلال انقدر برام سفرنامه نویس شد تا داستان نویس... چه چیزایی داره یادم می آد!

***********

یادداشت غیر مرتبط: جمعه عصر که دعای هفته رو خونده بودم و شال و کلاه کرده بودم و می خواستم بیام خونه، یهو به نظرم رسید که «چقدر خودم نیستم»... و بعد خیلی عصبانی شدم... چون به نظرم تو زندگی هر کاری که می تونستم کردم که «خودم باشم» و واقعن هیچ کار دیگه ای به نظرم نمی رسه و اصلن خیلی غلط می کنم که فکر می کنم خودم نیستم X(

مرا آن دروغ پسندیده تر آمد از این راست که تو گفتی...

 

کودک در آفریقا به دنیا می آید... طفولیتش را برهنه خاکمالی می کند و نوجوانی اش را برهنه س.ک-س مالی می کند و جوانی اش را برهنه اعتراض می کند و... وقت پیری لنگ کهنه ای به خود می پیچد و روزها را لابلای دود و تنباکو، تبدیل به غروب و عصر و شب می کند...

 

کودک در آسیا به دنیا می آید... طفولیتش را در آغوش مادر می گذراند و نوجوانی اش را در آغوش معلم می گذراند و جوانی اش را در آغوش همسر می گذراند و... وقت پیری بالای سفره می نشیند و به برکت اینهمه هم آغوشی، برای سه چهار نسل خدایی می کند...

 

کودک در اروپا به دنیا می آید... طفولیتش را به تفریح می گذراند و نوجوانی اش را به تحصیل با تفریح می گذراند و جوانی اش را به کار با تفریح می گذراند و... وقت پیری کلاه کهنه ای به سر می گذارد و شب ها را همراه رفقا به صرف موسیقی و آبجو تفریح می کند...

 

کودک در آمریکا به دنیا می آید... طفولیتش را در رویای قهرمان شدن می گذراند و نوجوانی اش را در رویای سلبریتی شدن می گذراند و جوانی اش را در رویای بیزینس من شدن می گذراند و... وقت پیری با همقطارها پیاده روی می رود، رژیم گیاهی می گیرد و یوگا کار می کند...

 

 **********

یادداشت بعدی: دارم ایمان می آرم که دنیا پر از بچه است... گِله ام فقط از اهالی فامیل نیست... آن از یکی از همکاران پریروز طفل یک ماهه اش را آورده بود چه می دانم سی چی... همه هم بَه بَه چَه چَه و کیوت و لاولی و من که بیشتر تو نخ آن بغض قرمز بودم و دلم برای بچه سوخت، این هم از امروز که یکی به مناسبت شش ماهگی طفلش کیک شکلاتی آورده بود و یکی دیگر که امروز صبح خبر پدر شدنش ایمیل شد به پهنه ی پهناور کمپانی و آن یکی هم که وقت برگشتن از ناهار دیدم تازه دارد قدم رنجه می فرماید سر کار با سر و کله ای پریشان که تازه دو ساعت پیش فهمیده فرزند سوم «هم» دختر است... نمی دانم جنس ابزار پیشگیری بُنجُل شده یا ملت واقعن یک طوریشان شده... به هر حال ما که قاطی این بازی نمی شویم حالا حالا ها ولی به قول دوست، جان عمه تان «آدم» بار بیاورید...

کربلا کربلا، ما داریم می آییم...

 

منتظر یه چیزیم انگار... نمی دونم چی........ ولی شروع نمی کنم... انگار منتظر یه چیزیم...

یک کیلو آهن یا یک کیلو پنبه؟

 

- روشنفکری عبارت است از اندیشیدن و اندیشیدن و دوباره اندیشیدن و اجازه ندادن به «قانون» که به جای راه حل جایگزین شود و راه ندادن به شروط که به جای تفکر تعیین تکلیف کند و باور داشتن به استقلال آدمی از آنچه می گوید و برایش می گویند... اما در این وادی، از من آس و پاس به توی جوان نصیحت که افراط نکن و بدان و آگاه باش که در و دیوار هستی ات باید به چیزی بند باشد وگرنه این خانه ی بر آب را که بن و ریشه ای نیست از آن خود... آخرش باید یک چهارچوبی بگذاری و دستت را به جایی بگیری که نیفتی و بعد از اینهمه آدم که رفته اند و یا مانده اند و یا نمانده اند، خیلی هوس نکن که چهارچوب هایت یونیک باشد و نگران نباش... کسی به کُپ زدن محکومت نمی کند... اما اما اما نکند آنقدر دستت را باز بگذاری که رشته از کف بدهی و آنقدر دوباره بیندیشی و حلاجی کنی که همه ی زندگی ات بشود مثل سوپ صاف کرده... که آنوقت حتی از آنچه که خودت هستی هم نمی توانی دفاع کنی... نه اینکه فن رزم و نیزه بلد نباشی... که دستت نمی رود نه به شمشیر و نه حتی به سپر...

 

- یه چیز دیگه هم می خواستم بگم که یادم رفت...