به مادر شوهرم گفتم، دیگر تمام شد...

 

هنوز هم که هنوز است دروغ می گویم... هنوز هم که هنوز است نمی توانم صاف بایستم و بگویم نمی خواهم به این دلیل که نمی خواهم و خواستنم از خودم و همه ی دنیا مهم تر است و اصلن مگر نخواستن دلیل می خواهد... هنوز که هنوز است هموطنان، چه همخون و چه غیره، لطف می کنند و دست از سر کچل آدم بر نمی دارند و خاک بر سر من که به خاطر هیچی دروغ نمی گویم و به خاطر کمرویی می گویم و خاک بر سر من که هر کاری بلدم جز حرف زدن...

همدیگر را سفارش می کنیم: سبزه یادت نرود که سبزه ریشه است و من که اولین بار است وسواس عید گرفته ام، نیت می کنم و گندم توی آب می ریزم و بعد از چند روز از آب می گیرم و انگار نَدیمش باشم، پُف نم می زنم به آن گونه های قهوه ای و می نشینم بالا سرشان که سبز شوند و دریغ... دریــــــــغ...... آنوقت است که وامصیبتا سر می دهم که: ببین... از ریشه ام کنده شده ام و اصلم را به باد داده ام و خاکم را به آب دادم و خودم را آتش زده ام و حالا دیگر چه دم از ریشه می زنم و این هم نشانه اش... و گندم ها که صمُ بکم زل زده اند به گوشه ی سقف و از من اصرار، از آنها انکار که انگار به گوششان هم نشنیده اند حکایت پوست ترکاندن و جوانه زدن و قد کشیدن را و یک جوری صدا به صدا نمی رسد در این همهمه ی ساکت انگار کن یا من از مکزیک آمده ام یا اینها... تا اینکه مورخ چهاردهم مارچ از سر کار می رسم و با بی حوصلگی روبنده ی نمناکشان را کنار می زنم و یکی دو ردِ سفید که می بینم، انگار شرفم خریدار پیدا کرده باشد یا دخترم بالغ... که سر از جان نمی شناسم و کمر همت می بندم که این سفیدی را به سبزی برسانم...

چندی بعد با دوستی از قدیم الایام که دهه ای ساکن این دیار بوده و حالا فرانسه را متر می کند می صحبتم و در خلالِ آمارها بحثِ سبزه می شود و یادش می آید که یادش رفته بود به من بگوید توی این دیار گندم سبز نمی شود و فکر عدس باشم... و من که خیط شده ام از آنهمه خودم را بستن به دو تا گندم فسقلی و سنت و ادب، تصمیم می گیرم از سر کوچه سبزه بگیرم و به هر کسی هم که بخواهد حرف از زاد و ریشه بزند، به شکل بی ادبانه ای بتوپم.

دیگر اینکه متوجه شده ام به هیچ وجه از آشپزی خوشم نمی آید و این روزها دارم به این فکر می کنم که کُشتی گیر قوی تر است یا بند باز؟

موسیقی هفته: ویولن زن روی پشت بام

سفید با خط های سیاه

 

یکی از کلونی هایی که (به نظر من) شاید حتی بیشتر از ایرانی ها به خودشون گیر می دن و در مورد خودشون حرف می زنن و نظر می دن و رولهای نانوشته می بافن و در عین باور به برابری، هنوز مشکلاتِ نژادی شون رو حل نکردن، سیاهها هستن... بخوام دقیقتر بگم، African-American ها (شاید چون من با سایر نژادهای سیاه برخورد نداشتم تا حالا)...

خیلی جالبه وقتی می بینی یه دختر سیاه پوست انقدر تصویرش از خودش مثبته و حتی برای خرید رفتن هم سک.سی ترین لباس رو می پوشه و باحالترین تیپ ها رو می زنه... یا مدلهایی خلق می کنه واسه ی قیافه اش، که کمتر دختر سفید پوستی حاضره حتی بهشون فکر کنه... اما در عین حال، وقتی نگاه می کنی می بینی زیاد توی لاو-لایف شون موفق نیستن... من فکر می کنم شاید بیشتر به خاطر طبیعتِ نَچرال و در ادامه، مستقل شون باشه... چیزی در مورد اکثر زنهای سیاه پوست هست که هنوز بوی طبیعت می ده... یه چیز وحشی که آدم رو یاد آبشار و یوزپلنگ و زرافه می ندازه!!! پلاس اینکه به شدت ادعاشون می شه... دلشون می خواد سبک خودشون، شغل خودشون و استایل خودشون رو داشته باشن... و رک و راست: این چیزیه که مردها نمی پسندن...

اما از سوی دیگه، تعصب شون روی نژاد خودشون جالبه... اینکه با وجود اعلام برابری، همچنان حساس ان روی اینکه طرفشون سیاه باشه... و به اکراه فکر می کنن به اینکه با یه سفید قاطی بشن... تقریبن ترسناکه وقتی با یه مرد سیاه قدم می زنی و توی مسیر چند تا زن سیاه از کنارتون رد می شن... یا میز اونطرفی چند تا دختر تیره نشسته... Dirty Look is what I call it... نگاههایی که هزار تا خواهرشوهر و مادرشوهر و جاری و غیره هم نمی کنن... انگار کن که Potentialy، چیزی ازشون دزدیدی...

مردهای سیاه اما زیاد مومن نیستن... البته هنوز می تونی ترسشون رو ببینی موقع نزدیک شدن به یه رنگِ دیگه... ترس از یهو ریجکت شدن شاید، اونهم فقط به خاطر رنگشون... و نمی دونم دارم چرند می گم یا واقعن اینجوریه که شب، اصولن موقع بهتریه برای اینکه با یه مرد سیاه سر صحبت رو باز کنی!!! ولی باور جمعی اینه که مردهای سیاه جذاب ترن... و باید بگم که موافقم...

ولی دوست داشتم اگه می تونستم یه دوست دختر سیاه داشته باشم که مثلن از مدرسه باهاش بودم!... اگه انقدر رنگ ماست نبودم، حتی شک می کردم که اجداد دورم گریزی به آفریقا نزده باشن... این روزا بحثه که زنهای سیاه خیلی هاشون دوست دارن که «مادر مجرد» باشن... سیمپلی به این دلیل که دیگه ناامید شدن و مطمئنن که حتی به مرد درست حسابی هم تو این دنیا پیدا نمی شه!... من هنوز خیلی جوونم برای مادر بودن... ولی شاید بعد از سی سالگی، بهش فکر کردم!

در مقابل همه ی این حرفا، چقدر دخترهای شرق آسیا رو بورسن اینجا... و من می گم همه اش به خاطر تصویر شکننده و سنتی ایه که از زن ارائه می دن و با این غربِ تکنولوژی زده و سوپر مدرن، این تصویر سنتی مثل چاغاله بادوم اول عید، نوبرانه اس... خوشم نمی آد ازشون... و از پسرهایی هم که با دختر چشم بادومی می پرن خوشم نمی آد... کل مجموعه شون به درد خودشون می خوره...

این در و اون در

 

کار. کار. میتینگ. کار. پروسس. فایل. ناهار. چای. تو چرا از آبگرمکن آب بر نمی داری؟ چون زود یخ می کنه. کار. گپ. کار. سگا. عصر. گزارش. بای. بای. خیابون. آدم. ساختمون. چهارراه. اتوبوس داره می ره، بدوم یا ندوم؟ صندلی. دریاچه. جنگل. پل. آب. آب. پلازا. دینگ، ایستگاه بعد پیاده می شم. خونه. اوپس، نون نداریم. مغازه. نون. شیر. بیسکوییت؟ نه، دارم چاق می شم. مرغ؟ نه، دیگه داره حالم ازش به هم می خوره. صف. اوپس، پنیر یادم رفت. بیخیال. هَو اِ نایس تایم. کوچه. همسایه. های. های. خونه. قفل. کفش. کیف. کلید رو بذار سر جاش. لباس. جوراب رو ننداز رو مبل. غذا. غذا؟ کدوم غذا؟ ماکارونی؟ سوپ؟ سوپ. سالاد. ماست. کامپیوتر. امروز چه خبر. ایمیل. آفلاین. چت. درس؟ دو خط. حموم. سشوار. تلفن. مامان. بابا. خوبم. آره. اوکی. خدافظ. چت. درس. فیلم. دیر شد بگیر بخواب. ظرفا؟ فردا. پس لابد آشغالا هم فردا؟ آره. اوکی. شب خوش.

لحظه به لحظه ی اخبار بچه ها رو دنبال می کنم هنوز... با گاسیپ و مخلفات... با همون اگرها و شایدها و نکنه ها... با همون گاهی حال به هم خوردن ها و بد و بیراه گفتن به در و دیوار هستی... کنده نشده ام از اون محیط... از اون دایره... از اخبار مربوط به خانوم عسگری تا ریش استاد و... بچه ها فارغ التحصیل شدن... عکساش رسیده... با شالگردن سفید، جلوی فنی... دلم تنگ شده؟ تنگ نشده؟ تابستون می رم ایران؟ پاییز؟ نمی دونم... بچه ها قسم خوردن... نمی دونستم مهندسی هم قسم داره... من نخوردم... سروش می گه پس هر غلطی دلت می خواد بکن... به غلط هایی فکر می کنم که اگر قسم خورده بودم نمی تونستم بکنم... چیزی به ذهنم نمی رسه... بیشتر دلم از اون شالگردن ها می خواد.

 

هنوزم چشم تو برای من جام شرابه

 

وان: خوشحالم که جوونم... خوشحالم که هر غلطی بخوام می تونم با زندگیم بکنم حتی اگه هیچ غلطی هم نکنم... هر چند که جوون بودن همیشه همراه با نپختگیه و بلا نسبت، نفهمی... اما خب اینجا دیگه کسی بهم نمی گه ورود اطفال ممنوع... و هر چی باشه، دیگه داره می شه بیست و چهار سالم

خوشحالم که اینجام و دارم کار می کنم و انقدر راحت عادت کردم به زندگی و فکرای گنده ای دارم و هر چند که گاهی واقعن می ترسم و یهو خالی می شم از همه چی... اما خوشحالم... 

رابین عین غول بیابونی وای میسه بالا سرم که: تو کی می خوای "اهدافت" رو برای سال ۲۰۰۸ بنویسی؟... جدی می گفت... مجبورم کرد تمام کارهایی رو که به فکرم می رسه یادداشت کنم و زمان بندی کنم و سه تا فرم رو تکمیل کنم و زیرش رو امضا کنم و خودش هم به عنوان شاهد زیرش رو امضا کرد و رفت تو بایگانی... به همین مسخرگی!... اونوقت من تازه می پرسم: واز ایت سیریوس؟! و در کمال تعجب جواب می شنوم که: یس... کامپلیتلی سیریوس.

حالا من یک موجود "هدف" دار هستم که سه صفحه هدف داره و پاشو امضا کرده و تا آخر امسالِ میلادی باید بهش برسه وگرنه بد می بینه... و باورم نمی شه که عین خر دارم درس می خونم باز! انگار نه انگار که از مکتبخونه فرار کردم...

نتیجه گیری: ساقیا حتی به سودا اگر ترکِ دین کنی    بازم ز ره تمنای طور و سین کنی

                 از ترکِ اشهد و ان لا کس نشد کافر     باشد که ز دل این مکتبت برون کنی 

خبر مهم: این رباعی سروده ی خودمه!!! به تاریخ همین الان D-:

وطن؟

 

وقتی به قصد ناهار که نه و از سر بهانه گیری و به اسم تجدیدِ حیات از کار بیرون می زنم و نیت می کنم سوء استفاده کرده و همه ی یک ساعت و بل یک ساعت و نیم رو بیرون بمونم و وقتی می پیچم توی پیتزافروشی ارزون و معروفِ داون تاون که خدا می دونه روزانه چند تا وکیل و وصی و مدیر و کارمند رو سیر می کنه، وقتی فروشنده ی پشت پیشخوان با یک نگاه می پرسه «آر یو پرشین؟»، وقتی همه ی یک ساعت رو با فروشنده و بانو گپ می زنم، خوشحال می شوم... سیمپلی، «خوشحال» بهترین وصفه...

و خدای من... چه زندگی هایی... چه زندگی هایی... چه صبری و چه تحملی... من چقدر خوش شانسم... و ای لعنت به اون «سرا»یی که اینهمه آدم رو آواره کرده...

توصیه ی هفته: با اولین فیلتر شکنی که به دستتون رسید (یا دستتون بهش رسید)، «سکوت بره ها» اثر رضا قاسمی رو دانلود کنین و بخونین...