بالکنم بغل بالکنشون بود... هنوزم همونجاس البته... یه خورده نزدیک نرده ها می نشستم می تونستم راحت باهاشون معاشرت کنم... اولین بار صدای پچ پچ و به هم خوردن کاسه بشقاب شنیدم که خم شدم... زن برام دست تکون داد، مرد داشت چایی می آورد تو بالکن... بعد دیگه هر موقع حوصله داشتم و صداشون رو می شنیدم می رفتم تو بالکن یه یه ساعتی تا هوا انقدر سرد شه که با پتو هم نتونی بشینی... دوست داشتم سطح معاشرتمون رو... حتی یه بار هم تو راهرو یا تو آسانسور همدیگه رو ندیدیم... یه بار هم تعارف نزدیم که از در خونه ی هم رد شیم و رو مبل خونه ی هم بشینیم... اونا قلمروی خودشون رو داشتن و من قلمروی خودم رو، همینجوری تو بالکن، وسط زمین و آسمون، مثل دو شبه سیارک بودیم در فاصله ی همیشه مساوی از هم... ناتوان از جذب و دفع... بی مراوده، بی استرس... تا اینکه یه روز اسباب کشی کردن و ازشون فقط یه ایمیل برام موند... یکی دیگه از خوبی های شبه سیارک بودن اینه که می تونی با بقیه ی شبه سیارک ها ایمیل رد و بدل کنی... سیارک های واقعی اصلن چنین امکاناتی رو ندارن... یه روز یکیشون بره اون یکی می مونه و حوضش...

جالبتر از رابطه ی من و اونها ولی، رابطه ی اون دوتا با هم دیگه بود... زن نروژیه و مرد اهل کنیا... موهای زن کم پشت و لخت و انقدر بور که به سفید می زنه، موهای مرد پر و فرفری و سیاه... تو یه دهکده ای که نمی شناختم تو ایالت ساسکاچوان که اونم درست نمی شناسم با هم آشنا شدن... هر دوشون تو صلیب سرخ کار می کردن... از قضا همسایه شدن ولی بدون بالکن... فکر می کنم این از قطب شمال، اون از خط استوا، این از نژاد سفید، اون از نژاد سیاه، این از کشور جهان اول، اون از کشور جهان سوم، تفاوت از این بیشتر؟ این دو تا آدم چقدر باید انتخابهای مشابه کرده باشن تو زندگی که از دو سر کره ی زمین راهشون رو گرفته باشن و رسیده باشن به همسایگی همدیگه اونم یه جای پرتی تو کانادا؟... چقدر باید پاره ی تن همدیگه باشن که همچین تصادفی رو رقم زده باشن؟


دورترین جای کره ی زمین به تهران شاید یه شهری باشه تو برزیل... اگه یه روز با یه برزیلی همسایه شدم سرضرب باهاش ازدواج می کنم...

اندر مضرات زعفرون

مامان بزرگم تعریف می کرد که زن بابای بابابزرگم که زن دوم بابای بابابزرگم باشه و پیرمرد مثلن شصت سالش باشه و زن بیست و دو سالش، سر بچه ی آخرش ویار زعفرون می گیره... قاشق قاشق زعفرون خام می خورده و کِرکِر می خندیده... همین وسطای حاملگیش می زنه و مامان بزرگ ِ بابابزرگم فوت می کنه... ظاهرن بانوی با صلابتی بوده و یه جورایی همه ازش حساب می بردن... سر تشییع جنازه و دفن و اینا، همین عروس ِ حامله ی خانواده کنار جوی آب تکیه داده بوده به درختای تازه در اومده و از خنده تا شده بوده... بعد سر ماه شیشم به حال نزار می افته و مثکه بچه نارس به دنیا می آد و مادر و بچه هر دو سر زا می رن... می گفتن به خاطر همون کِرکِر خندیدنش سر دفن متوفی این سرش اومد... که احترام خانوم جون (اشاره به مادربزرگ ِ پدربزرگ ِ بنده) رو نگه نداشته و همه ی جوونیش ذره ذره از جونش رفته... خواهر مامان بزرگم که خاله ی مامانم بشه اشاره می کرد به درختای ستبر کنار قبرستون و می  گفت همین درختا بودن... همینجا خورد به کمرش و خبر نشد...

حالا سوای اینکه این چیزا رو جلوی بچه ی صد سانتی تعریف می کردن و اصن حواسشون به روح و روان ِ آکبند ِ طفل معصوم نبوده، به نظرم قدیما مردم یه ذره هم درک متقابل نداشتن... نه مرده شون نه زنده شون...

House of cards


گاهی هم تعادل و هارمونی ای که تو زندگی بهش رسیدی برای بقیه تعادل و هارمونی نیست... و در همین لحظه همه ی اون تعادل و هارمونی با کشمکش و من می گم تو می گی های گاهی شوخی و گاهی جدی جایگزین می شه... بخوایم نخوایم دور و بری هامون هم یه تیکه هایی از زندگیمون رو صاحابن... بعضی هاشون انقدر خوبن که می ذاریم صاحاب باشن... پای لرزهای اینجوریش هم می شینیم...

بنوشید و لذت ببرید


لیموترش تو کوکا... ۳۳۰ سی.سی جرعه جرعه از این میتینگ به اون میتینگ... وقتی که چشات رو به زور باز نگه داشتی و تازه ساعت ۴ بعدازظهره... نمونه ای از به روزترین دوپینگ های من در زمینه ی بیدار موندن در محیط کار...


یه دیواره که پشتش هیچی ندااااااااره


هنوز به این نتیجه نرسیدم که آیا آدم باید مسئولیت احساسات بقیه نسبت به خودش رو به عهده بگیره یا نه... اگه یکی دوستت داشت، اگه یکی ازت متنفر بود، اگه یکی ازت خرده می گرفت، اگه یکی ازت دلخور بود... ته دلم می گم نه... ته دلم می گم آدم باید بگه به من چه... ولی سر دلم هنوز مطمئن نیستم...