تریبون به مثابه ی یدک کش


چند وقته دارم به تریبون داشتن فکر می کنم... از یه جایی به بعد تو زندگی، آدم دیگه صرفن چون حرفی داره حرف نمی زنه... یعنی به یه جایی می رسه که می گه خب اینی که الان داره دنگ و دونگ تو کله ام چرخ می خوره رو بگم یا بنویسم، مثلن تو همین وبلاگ یا تو دفتر یا هر جا، که چی بشه... بعد اون حرف یا فکر یهو انگار که سیلی خورده باشه، وای میسه با چشم گرد شده زل می زنه بهت که یعنی دستت درد نکنه، یه دفعه ما رو بکن تو قوطی دیگه... بعد می گه ما رو باش که می آیم تو کله ی این می چرخیم و پوف می شه می ره هوا... فکر رو اگه نگیری می ره... حرف رو هم... حالا نه اینکه رفتنش بد باشه... مثل باد شکم، آدم یهو راحت می شه... ولی بعدش یه قلقلکی می آد که شاید حیف شد گذاشتم بره... شاید اگه قیافه اش رو درست کرده بودم و گذاشته بودم تو ویترین، یکی پیدا می شد به دردش بخوره... که اونم البته واجب کفاییه... انقدر الان هر کسی واسه خودش یه سکویی درست کرده و رفته بالاش داره جار جار می کنه که صدا به صدا نمی رسه...


حالا تریبون داشتن هم مثل چاقو می مونه... می تونه خیلی ابزار خوبی باشه، می تونه هم تا دسته فرو بره تو شکم آدم... اما به هر حال بی تریبونی رخوت می آره و شونه های آدم رو مثل این الدنگهای بی خاصیتِ انگل اجتماع می کنه که تو زندگیشون هیچ محتوایی تولید نمی کنن... اکچلی این خط آخر رو فقط واسه فحش هاش نوشتم وگرنه که ایتس نات ترو... حالا اگه تریبون داشتم که نمی تونستم اینجوری فحش بدم!


رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست


همجنسگرا بودن توی اکثر کشورهای آفریقایی غیر قانونیه... گِی بودن بیشتر از لِز بودن... یکی از سختگیرترین کشورها هم در این زمینه زیمباوه اس... باور کلی اینه که هوموسکچوالیتی (هموسکشوالیتی، اونطور که مجریِ خوشگل بی بی سی تلفظ می کرد) غیر آفریقاییه... یه پدیده ایه که از غرب اومده... و به خاطر حفظ فرهنگ باید باهاش مبارزه بشه... مبارزه هم نه در حدِ آگاه سازی، در حد مجازات...


بی.بی.سی یه مناظره گذاشته بود در این باره... نشسته بودیم در کمال بهت و حیرت و سکوت زل زده بودیم به تلویزیونِ فسقلی و بیشتر از اینکه ببینیم می شنیدیم... انواع و اقسام آدمها بودن و خیلی خوب حرف می زدن... از رئیس جمهورها تا مردم عادیِ متعلق به دو جبهه تا اکتیویست های حقوق بشر... آخرش هم به نتیجه نرسیدن و اونایی که می گفتن هموسکشوالیتی غیر آفریقاییه موندن سر جاشون... یه جا هم یه رئیس جمهور سابق اعتراف کرد که چون نمی خواسته حزبش رای از دست بده کاری برای تغییر قانون نکرده... برنامه که تموم شد ما شروع کردیم... بلوندهای جمع نمی تونستن باور کنن که آفریقایی هایی که یه عمر با تبعیض نژاد سر و کله زدن و هنوز هم می زنن، تو خودشون دارن با سکچوال اُرینتیشن همون بازی رو در می آرن... یکی از بچه ها که انقدر با هیجان داد و بیداد می کرد با پشت دست زد دو تا لیوان رو شکست... من اما تمام مدت گیج بودم... گیج از اینکه می دیدم می فهمم اینا چرا اینجوری ان... نمی تونستم برایِ وایت های جمع دلیل بشمرم ولی می فهمیدم... یه جور عمیقی... همه اش یادم به زنهای سرزمینم و زن بودن تو سرزمینم می افتاد... به نسل مادرها و بیشتر مادربزرگهام... که همه جور اجحاف در حقشون و انسانیتشون می شد ولی باز همون برنامه رو سر دخترهاشون پیاده می کردن... و می کنن...


واقعن تو چه کلامی می شه این پدیده رو توصیف کرد؟ چه جوری می شه توضیح داد؟ تعصبِ بالاتر از تعقل؟ خودخواهی؟ ترس؟ عادت؟ صرفن فکر نکردن و دنبال سنت بودن؟...


هنوز ناراحتم از اینکه تعصب سکچوالیتی رو تو آفریقا می فهمم... یه جور فهمیدنهایی هست که نشونه ی به فاک رفتن ِ آدمه... یعنی خودمو که می ذارم کنار ِ این بچه هایِ گل و بلبل ِ اینجا، می بینم که چقدر آلردی تنم به چیزای بدی خورده... همینجوری می شه که زیاد با وایت ها نمی پرم... کنارشون خودم رو سیاه می بینم...



پی نوشت: این متن قرار بود به مناسبت روز زن نوشته بشه و شخصی نباشه و تحلیلی باشه... که هیچکدومش نشد... حالا نیت کردم یه چیزی واسه عید بنویسم... کنجکاوم ببینم  اونو کی می نویسم و چه جوری بهش گند می زنم!


اولویت زندگی کردن است


به بهانه ی کباب کردن سوسیس ها اومدم صاف نشستم جلوی شومینه و صورتم گر گرفته... دستام از نگه داشتن شیش تا سیخ داره می افته ولی استخونهام یه جور خوبی دارن گرم می شن... انگار که گرمای آتیش گرفته باشه به سرمای سه ساله ی جا خوش کرده تو تنم... همه طبق معمول دارن از در و دیوار و زمین و هوا می گن و بحث می کنن... موضوع هم که کم نیست... اون وسط همینجوری که چشمم به سوسیس هاس می شنوم که یکی یه لگدی هم به مهاجرانی می زنه... در حدِ مرتیکه ی پفیوز ِ آفتاب پرست... فکر می کنم مهاجرانی یکی از نویسنده های مورد علاقه ی من بود... چقدر خم ِ قلم و نرمش کلام اش رو دوس داشتم... الان ولی دیگه برام مهم نیس... خیلی قبل از اینکه در افشانی اخیرش رو بکنه دیگه مهم نبود... همونجوری که مثلن امیرخانی از بیوتن به بعد دیگه مهم نبود... و خیلی های دیگه که تو کفشون بودم... فکر می کنم چقدر خوبه که اینا نمی دونن یه موقعی دوسشون داشتم و حالا دیگه نه... 


سیخ ها رو می ذارم تو سینی و همونجا دراز می کشم رو زمین... گرما می زنه به پهلوم... دستم رو می گیرم به گیلاس شراب که وسطِ بدو بدوی «آی سوسیسا سرد شد» کسی پاش نگیره بهش... فکر می کنم یه آپارتمان با شومینه داشته باشم... یه دیوارش رو آجر بزنم... یه دیوار دیگه اش رو رنگ آتیش... پر از تابلو... و دیگه هیچی مهم نباشه


بجنبان اون ماتحت رو


یادداشت اصلی: خوبه آدم گاهی هم داستانِ کسایی رو که به گا رفتن بخونه، که ببینه به گا رفتن همچین هم کار سختی نیس... هی نشینه باد بندازه به غبغب و دهنش رو هولوفتی پر کنه که: «دُرُس می شه، دُرُس می شه»...



یادداشت تکمیلی: از اونجایی که احساس می کنم بزرگ شدم، تصمیم گرفتم دست خودم رو در استفاده از کلماتِ بی تربیتی باز بذارم... دیگه هر کی بزرگ نشده خودش رعایت کنه بی زحمت!

ای کل از چه با کلان آمیختی


از شما چه پنهون این بیانیه ی مکارم شیرازی درباره ی بحرین و خرده هایی که بهش گرفتن، یه خورده منو یادِ خودم انداخت... من مثلن انتخاب کردم که برای مدتی تو کانادا زندگی کنم... ولی تقریبن فقط اخبار اقتصادی آمریکا رو می خونم و تو کفِ ادبیات اروپام و به مسائل فرهنگی تاریخی خاورمیانه علاقه نشون می دم!... نمی دونم این چه اخلاقیه که آدما سعی می کنن اونجایی که هستن نباشن... حتی اگر مشکل آزادی بیان نباشه... یه جور ترس ِ نهادینه شده اس فکر کنم...