تا جان ندهم بر سر من باز نیاید


به نظرم آدما باید باور کنن که آخر آخرش تو این دنیا تنهان و انقدر هی سعی نکنن تنهاییشون رو پر کنن یا بپوشونن یا الخ... و به جای این کارا به مشکلات دیگه ی زندگی برسن که اکچلی می شه یه کاری درباره شون کرد... به نظرم قبول کردنِ «انسان تنهاست» باید همپایه ی حقیقتی مثل «انسان بال ندارد» باشه... همونقدر واضح، همونقدر جهان شمول، همونقدر بی جر و بحث... که البته انسانی که انسانه انقدر دست و پاش رو شکوند و عمرش رو گذاشت تا آخرش هواپیما رو اختراع کرد و فرودگاه ساخت و این سر دنیا رو دوخت به اون سر دنیا... ولی به نظرم اولین قدمش این بود که بپذیره بال نداره و هیچوقت هم نخواهد داشت پس بهتره یه جور دیگه تا جایی که می شه این بال نداشتن رو جبران کنه... حالا شما همین رو مپ کن به تنها بودن... قبول این حقیقت معنیش این نیست که انسانی که انسانه می ره یه گوشه می شینه زانوی غم بغل می کنه... انسانی که انسانه راه می افته می ره دوست و یار و رفیق و همکار و همدم و معشوق و خانواده و ایکس و ایگرگ برای خودش دست و پا می کنه، خیلی هم خوب این تنها بودنش رو جبران می کنه، همونطور که بال نداشتنش رو جبران کرد... ولی اگه فکر کنه که می تونه تنهاییش رو پاک کنه و از بین ببره، با همین هشتاد درصدی که دست و پا کرده هم نمی تونه خوشحال باشه و زندگی کنه... همونطور که اگه فکر می کرد می تونه بال در بیاره هیچوقت رو ساختن هواپیماهای به این خوبی و فرودگاههای به این بنزی متمرکز نمی شد...



نوشته شده پس از دو شب بیخوابی ِ عمدی به قصد کشیک دادن بر بالین بیمار عزیز