خوش خبر باشی ای نسیم شمال... جونِ عمه ات


یادداشت اول: این تعهدم به یادداشت-نویسی منو کشته!


یادداشت دوم: بشریت پنج هزار سال عرق ریخته تا از تو جنگل در بیایم و شهری بشیم و تمدن و تکنولوژی داشته باشیم، اونوقت می شینیم دور هم و از تو پنجره ی تلویزیون راز بقا و تکه پاره شدنِ شترمرغ توسط یوزپلنگ و هپلی هپو شدنِ ملخ توسط قورباغه رو نگاه می کنیم... آخه واقعن، زندگیه داریم؟!


یادداشت سوم: مر تو را نصیحت ای جوان... از آدمی که در کلام خیلی تاکید می کنه X نیست بترس... احتمالن یا خیلی X هستش یا خیلی استعدادِ X بودن داره...

به جای X می توانید هرگونه فضیلت یا رذیلتِ اخلاقی را جایگزین نمایید


یادداشت چهارم: حافظ هم موجودِ خوشحالی بوده ها... پوشیده نیست که اینجانب تا کنون مواضع بی شماری رو در مقابل ِ این شاعر محترم اتخاذ نموده ام ولی موضع اخیرم که سرشار از بی اعتمادی نسبت به کلیه ی کراماتِ ایشونه، دیگه نوبرشه...


افاضاتِ صبحگاهی


یادداشت اول: یه موقعی بود که فکر می کردم جوهره ی وجود فارغ از "آدمهای زندگی" رنگ می گیره... یا حداقل فکر می کردم باید اینجوری باشه... ولی الان می بینم که نخیر و به هیچ وجه... آدم با بعضی ها که می چرخه، بهانه گیر می شه و از در و دیوار ایراد می گیره... با بعضی ها که می چرخه، می ره تو خودش و پرده ها رو هم می کشه... با بعضی ها که می چرخه، یواشکی سر از لاکش در می آره و با حیرت به دنیا نگاه می کنه... با بعضی ها که می چرخه، دماغش سر بالا می شه و افاده هاش طبق طبق... با بعضی ها که می چرخه، دیروز و فردا یادش می ره و هر لحظه ای رو عمیق نفس می کشه... با بعضی ها که می چرخه، الکی غش غش می خنده... با بعضی ها که می چرخه، پر از رویا می شه... با بعضی ها که می چرخه، همه اش می چرخه... با بعضی ها، با بعضی ها...

این لیست سر دراز و تهِ درازتری داره... ولی لپِ کلام اینه که دور و بری های آدم می تونن به آدم یه جور «بودنِ دوست داشتنی» بدن، می تونن هم فرصتِ یه «بودنِ دوست داشتنی» رو از آدم بگیرن... با اونی بچرخین که خودتون رو کنارش دوس دارین


یادداشت دوم: این بریتیش پترولیوم رو می بینین که چه جوری الکی الکی همه جا رو به گند کشیده و بازم از رو نمی ره؟! بعله انگلیسی ها اینجور آدمهایی هستن... حالا باز به دایی جان ناپلئون بخندین!


یادداشت سوم: کار کردن با مردها سخته، ولی کار کردن با زنها سخت تره... پای دعوا که بیفته، مردها می آن تو رینگ و باهات می جنگن... مشت می زنی، مشت می خوری، آخرش هر کی زورش زیادتر باشه می بره... زنها باهات نمی جنگن... لبخند می زنن، لبخند می زنی، بعد وقتی که حواست نیست چشمت رو در می آرن می ذارن کف دستت!


گلاب به روتون


یادداشت اصلی: بیست و دوی بهمن چهار صبح به وقتِ اینجا که می شد عصری به وقتِ ایران اتوماتیک پاشدم... یه راست رفتم پای کامپیوتر... هی صحنه های عاشورا جلوی چشمم بود و هی تو دلم می گفتم اگه باز وحشی بازی در آورده باشن چی... اگه باز کشته و زخمی و اینا چی...

صفحه ی بالاترین رو آوردم بالا، انقدر دلهره داشتم که قبل از لود شدن صفحه بالا آوردم... همونجا روی کیبورد، بی اختیار، بی چاره... تا حالا نشده بود از شدت استرس بالا بیارم...

حالا حالم برایِ بیست و دوی خرداد از الان همینجوریه... تو مایه های بالا آوردن... کلن طاقت استرس ندارم تو زندگی... گفتم بیام اینجا یه خورده از در و دیوار بنویسم سرم گرم شه، تا ادیتور رو باز کردم تو دلم گفتم هو اَم آی کیدینگ... داری می میری بچه...


دفعه ی پیش لپ تاپ به صد حربه درست شد و دوباره راه افتاد... ایندفعه یادم باشه سطل به دست برم پاش... آدم مگه چند بار شانس می آره تو زندگی...


عجبا


یادداشت اول: وقتی می بینی یه مغازه ای 70% آف زده رو جنساش، بدون یا بیچاره شده یا داره بیچاره می شه... که اگه می تونست گرونتر بفروشه که می فروخت... که خودش مشکل داره وگرنه دلش برای جیب من و تو نمی سوزه که... به لبخندِ گشادِ خانم فروشنده یا جمله های پر عطوفتِ رو در و دیوارش یا موزیکِ اِگزاتیکش گوش نکن... چوب حراج زدن نشونه ی استیصاله... حالا شما می تونی اینو به احساسات یا س-کث هم تعمیم بدی


یادداشت دوم: حرفِ یادداشتِ بالا شد، یادم افتاد که اینو می خواستم بگم... موجوداتی که داشتن ِ یکنفر در بغلشان را توی چشم همه فرو می کنند نیز خیلی مستاصلند... که یا در راهِ داشتن ِ یکنفر در بغلشان خیلی انتظار کشیده اند یا خیلی سرخورده شده اند... تازه شنیدیم بعضیها Public Display of Affection رو جزو اخلاقیاتِ شریکِ دلخواهشان می آورند... اعوذ بالله!

بدانیم و آگاه باشیم که دیگنیتی هم خوب چیزیست... که حضور در جمع آدابی دارد... که Get a room


یادداشت سوم: آسمون ونکوور سوراخ شده ماشاله... دیگه چتر جواب نمی ده... صبحی تا بیام برسم سر کار به غایتِ با لباس زیر دوش رفتن خیس شده بودم... 

فحشهای رکیکی می دم تو دلم!


خود خدا هم ممکن بود...


یادداشت اول: بهانه ی خوشبختی دوشنبه صبحها یک عالمه پستِ گودر ِ مانده از شنبه اس... اونوقت اگه همه اش رو تا دوشنبه عصر مصرف نکنم و یه چیزایی برای سه شنبه صبح هم بمونه، دیگه خیلی خوب می شه!


یادداشت دوم: ای کسانی که ایمان آورده اید، در اسرع وقت به زنگ های میس شده و مسج های گذارده شده رسیدگی کنین... شاید یه خبری شده باشه در خور اینکه همون دوازده شب لباس بپوشین برین بهش رسیدگی کنین... آخه چرا تا ده می شه کرکره رو می کشین پایین و خودتون رو می زنین به خواب که اونوقت فردا صبحش هی کله تون رو بکوبین به دیوار؟!


یادداشت سوم: شنیدین که خود امام هم ممکن بود از خط امام خارج بشه؟! 


یادداشت چهارم: تیم لیدرمون اومده دوباره این بازی رو راه انداخته که "اهدافت" برای شش ماه تا یکسال دیگه چیه... یه مدت بود بیخیالِ این قرطی بازی ها شده بودن ها...

اینجور سوالا شبیهِ همونیه که می پرسیدن "بزرگ شدی می خوای چیکاره شی"... گفته بودم که هنوزم به این بزرگ شدن و چیکاره شدن فکر می کنم... سوالِ تیم لیدر باز به هوسم پر و بال داد... البته جوابی بس تخیلی تحویلش دادم که هر چند خوشش اومد ولی خودم می دونم همه اش خالی بندی بود... آما سوال به قوت خودش باقیه... بزرگ شدم می خوام چیکاره شم؟