جورابهایم را می کنم و دستهایم را زیر آب می گیرم که نشسته نباشند... همانطور که چک چک می کنند تخم مرغ را می کوبم به کناره ی ماهیتابه... جیز... زردی و سفیدی می دوند وسطِ زمینه ی سیاه... 

پرده را کنار می زنم... همسایه ی شماره ۲۳۰ هنوز نیامده... پایین را نگاه می کنم... گربه ی شماره ی ۱۳۰ دارد غذا می خورد... با ولع... دلم ضعف می رود... 

 

دیریرینگ دیریرینگ... گوشی را جواب می دهم... امشب می آیی بیرون؟ نمی آیم... خسته ام... هزار بار طفلکم می کنی و آخیش و الهی و قسمم می دهی که آیا از چیزی ناراحتم؟ نیستم... دوباره می پرسی که پس چرا نمی آیی؟ خسته ام... توضیح می دهی که چیزی به دل نگیرم و دخترک خودش هم نمی فهمد و جو گیر ِ شوهر کردنش است و اینها... امشب بیا حلش می کنیم... نمی توانم... خسته ام... باز نمی شنوی و باز توضیح می دهی که پسرک ساده است و فی الواقع خر شده و حالا ببین کِی بفهمد و اینها... از ولخرجی های کفشی چهارصد دلار ِ محبوب و پول فرستادنش برای ایران می گویی... امشب بیا به چشم ببین سر و وضعش رو... می گویم سعی ام را می کنم اما منتظرم نمانید... شاید برای یه دیرینک بیام و برم... و اضافه می کنم که پشت خطی دارم و حالا با هم می حرفیم... تَق. 

 

همسایه ی شماره ۲۳۰ تازه رسیده... حیف... بوسه ی دم درشان را میس کردم... حالا مرد نشسته پشتِ میز و کراواتش را شل کرده و با حرارت چیزی تعریف می کند... حرارتش را، از حرکتِ تند تند دستهایش می خوانم... زن یک وری تکیه داده به کابینتِ جلوی مایکرویو... ای وای نیمرو سوخت... 

 

پاهایم را فرو می برم توی تشتِ آب... به قوزک هایم زل می زنم که از بیرون سرخ شده اند و از تو زق زق می کنند... دیریرینگ دیریرینگ...

 

بر نمی دارم... روی مبل دراز می شوم... انگار هنوز ساعت هفت نشده خوابم می برد 

نظرات 6 + ارسال نظر
بارون چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 05:22 ق.ظ

....

نرگس چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:27 ب.ظ

چه همه خستگی... کجاس اون شور و شر و حال و حول جوانی تو سارا؟؟؟!!!

سارا پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:24 ق.ظ

بی خیال نرگس... اینا همه اش شوخیه!

نرگس پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:04 ب.ظ

شوخی شوخی...با وبلاگ هم شوخی :دی
سارا... دیشب با امیرحسین از دم کافه نادری رد شدیم... بسته بود البته...یادت کردم...یاد اون روز افتادم که سرک کشیدیم تو شیرینی نادری...یا اون روزی که...اوووووه...لبخندی زدم اندازه همه قهقهه های دنیا :)

امیر حسین جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 06:55 ب.ظ http://www.amirhb74.persianblog.ir

اوخ ... حیف نیمرو ....
ژس بگو هی میگه نرگس رفتیم کافه نادری ......

سارا شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:37 ق.ظ

اِ شما همون زوج خوشبخت هستید؟ بسی مفتخرم!
آقا ما که هیستوری شدیم... شما جوونا تعریف کنین دیگه... چه خبر؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد