موضوع انشا: علم بهتر است یا دین؟


یادداشت اول: گاهی انقدر فکرای جورواجور با هم می آد تو کله ام که دلم می خواد بلند شم وایسم، دست بزنم به کمرم و سرشون داد بکشم تا آروم شن... بعد به صفشون کنم و اونایی که نوبتشون تا آخر وقتِ اداری امروز نمی رسه رو بذارم واسه فردا یا بفرستمشون دنبال نخود سیاهی که برن دنبالش و مثلن یه ماه دیگه بیان... 

در کل، ایکاش مغز را مجالِ مسواک زدن و خوابیدن بود!


یادداشت دوم: ترسناک به نظر رسیدن یکی از راههای "اظهار قدرت" است... و اظهار قدرت (یعنی وقتی المانِ قدرتمندی را به رخ همگان- اعم از مهاجم و تماشاچی- می کشی) یکی از راههایِ فراهم آوردنِ "احساس امنیت" است... و اینکه آدم برای فراهم آوردنِ "احساس امنیت" دست به کاری بزند، یعنی که همینجوری احساس امنیت نمی کند... و عالمان می گویند یکی از دلایل احساس عدم امنیت در زندگی، کمبود محبت در دوران کودکی است... بنابراین شاید خیلی دیر باشد برای اینکه بخواهید پرخاشگری/عصبانیت/گاردِ طرفتان را از بین ببرید یا راضی اش کنید که خالکوبی های وحشتناکش را پاک کند و موهای سبز سیخ سیخی اش را به حالت اول برگرداند... ولی محبتِ بی دریغ حداقل کاری ست که از دست بر می آید


یادداشت سوم: درست که فکر می کنم می بینم بد نمی شد اگه یکی دوتایی شاخ داشتم


یادداشت چهارم: این تیکه از یکی از مصاحبه های جان استوارت رو دوست می دارم:


STEWART: I’ve always been fascinated that the more you delve into science, the more it appears to rely on faith. They start to speak about the universe as if, well there’s “most of the universe is anti matter [sic],” oh really, where’s that? “Well, you can’t see it.”  Well, where is it? “It’s there.” Well, can you measure it?  “We’re working on it.”

It’s a very similar argument to someone who would say God created everything.  Well where is he? “Well, he’s there.” And I’m always struck by the similarity of the arguments at their core.


البته بعدش خیلی ها بهش خرده گرفتن و به طور مثال، این فیلو همچین غیرتش زده بالا که دست به چارت شده و آرگیومنتی راه انداخته واسه خودش... ولی فارغ از همه ی سوراخ سمبه هایی که حرفِ جان استوارت داره، من تیزیِ نگاهش رو تحسین می کنم

از این الک ها


یادداشت اول: برای بعضی آدمها پیش می آد که یه جای زندگی بمونن... به بیانی سخیف تر، گیر کنن... و بعد، مثلن ده سال که گذشت، برگردن و نگاه کنن و با خنده ی کجی بگن: اِ راستی من می خواستم فلان کار رو بکنم یا بهمان جور آدمی بشم... هه هه هه...

زن همینطور که منتظر مادر ِ مو حنایی ِ انگار اسکاتلندیشه، تعریف می کنه... دختری داشته که دوسالگی مرده... شوهری داشته که سه چهار باری هرز رفته و "دیگه نمی شد بهش اعتماد کرد"... می خواسته بره گیاه شناسی بخونه ولی واسه جمع کردنِ خرج تحصیل شروع کرده تو سیف وی کار کردن و پولش خوب بوده و مزایاش خوب بوده و همونجا مونده و کلن کالج رو فراموش کرده... حالا پنج شش تا گربه و یک عدد سگ و یک باغچه و یک دوست پسر دارد و چشمهای آبی تیره اش برق می زند و مادرش به جانش غر می زند که هزار تا کار دارد و دخترکِ شاید سی و پنج و شاید چهل ساله اش مزید بر گرفتاری هایش شده...

وقتی رفت تا پنج دقیقه همینجوری نشسته بودم و زل زده بودم به جلو... نمی دونم دقیقن داشتم به چی فکر می کردم...


یادداشت دوم: می شینه یه لیست ردیف می کنه جلومون که ما اگه اسکندر و اسلام و مغول و عثمانی و رومی و فلان و بیسار و اواخر صفویه و قاجار و انقلاب نداشتیم، الان ایران زمین اِل بود و بل... 

قبول دارم که از یه جایی به بعد- مثلن از قاجاریه- دیگه زمام از دستمون در رفت و دیگه نا نداشتیم که دست به زانو بگیریم و بلند شیم، ولی آخه ببین که داری همه ی دنیا و همه ی تاریخ رو مقصر می بینی ولی نمی گی خودت اون وسط چه کاره بودی... خودمون اون وسط چه کاره بودیم پس؟

امیدوارم حمل بر خیانت پیشگی نشه، ولی بنده فکر می کنم که یکی از فاکتورهای تعیین کننده در شایستگی و بالندگی، قابلیتِ دفاع و دووم آوردنه... ما این فاکتور رو نداشتیم... حالا به هر دلیل... از نداشتن ِ خودمون بود که از عرش به فرش اومدیم، نه از داشتن ِ بقیه...


یادداشت سوم: یادمه راهنمایی که بودم چند تایی دوست داشتم، همگی جوگیر ِ شعر کلاسیک... ساعتها به دیوان خوندن و بیت از بر کردن مشغول می شدیم... یکیمون سر کلاس فارسی برگشت گفت کاش مثلن قرن ششم هفتم به دنیا اومده بود و در اون هوا نفس می کشید و به جای اینهمه عرق ریختن و لغت به لغت خود رو به معنی رسوندن، زبانِ شعر می شد زبانِ اولش... معلم هم خنده ای کرد و گفت فکر نکن همه اون موقع شاعر و عارف و با فرهنگ بودن... شما فقط دارین خوبهاش رو می بینین... همین فردوسی و بیهقی و مولانا هم به زمانِ خودشون سخت درک می شدن... اگه خیلی خوش شانس بودن یه تعدادی شاگرد و یه حلقه ای از مریدان داشتن ولی از بدنه ی جامعه جدا بودن... فرهنگِ اون زمانِ مردم خیلی فقیرتر از این حرفا بود...

یادمه که پوزمون خورد... یادمه که کم کم بساط مشاعره مون برچیده شد و تا سال بعدش همگی کوچ کرده بودیم به سهراب و فروغ و حمید مصدق... یادمه که از اونها هم چیزی نمی فهمیدیم...


یادداشت چهارم: حالا من چرا گیر دادم به فرهنگ و هنر، نمی دونم... کلن زندگی منشوریست در حرکت دوار دیگه...


ظاهرن اول مرغ بوده بعد تخم مرغ


یادداشت اول: چندین بار شده که از دور یه آدمی رو دیدم و دلم خواسته پا بذارم جا پاش... بعد رفتم از نزدیک نگاهش کردم یا باهاش صحبت کردم، دیدم انقدری که من برایِ راهی که این آدم تو زندگیش رفته و جایی که الان وایساده هیجان زده ام، خودش نیست... و خودشون اغلب یادشون می آد که وقتی جوون بودن فکرای دیگه ای می کردن و نقشه های دیگه ای می کشیدن و فکر می کردن راهشون به جای دیگه ای ختم بشه...

اینه که کلن به این نتیجه رسیده ام (با تاکید روی ماضی نقلی) که ریگاردلس آو موفق/خوشحال بودن یا نبودن، نود درصدِ آدما تو این مایه ان که «چی فکر می کردیم، چی شد»... و سر ِ همین، اخیرن از برنامه ریزی کردن و نقشه کشیدن ناامیدم!... اتفاقی که واسه ی اینهمه آدم قابل تحسین افتاده، دیگه واسه من که حتمن می افته...


یادداشت دوم: همین ماجرایِ یادداشتِ بالا بیشتر به این نتیجه می رسوندم که تا می شه باید از لحظه ی حال لذت برد... چون به احتمال زیاد آینده اون چیزی از آب در نمی آد که داری خودتو واسه اش می کُشی...


یادداشت سوم: یکی از سوالاتِ بی اهمیت ولی جالب اینه که «علم ریاضی کشف شده یا اختراع؟»... آیا ریاضی رو اختراع کردیم تا بتونیم دنیامون رو برای خودمون توضیح بدیم، یا علم ریاضیات مثل جزیره ای که چه بشناسیمش و چه نشناسیمش، واسه خودش وجود داره؟

این مقاله دیدگاههای مختلفِ روی این قضیه رو بررسی می کنه


یادداشت چهارم: یکی از سوالاتِ دیگه ای هم که انگار اخیرن به مجموعه ی ندانسته های بشری اضافه شده اینه که: آیا یک هشت پا می تواند برای یک دوپا پیشگویی کند؟



نمی دانم چرا... شاید برای اینکه این دنیا کشنده است


یادداشت اول: سرده! تا یه خورده هوا گرم می شه همچین کولرها رو می زنن که آدم لرزش می گیره... بیرون آفتاب پهنه ولی من تو شرکت سوئیشرت تن می کنم، تازه بازم انگار سرما تو تنمه! این امر برای تمام اماکن تجاری از جمله مال، سوپر مارکت و حتی بوتیک ها صادقه... واقعن نمی دونم این مخلوقاتِ کانادایی چرا انقدر از گرما وحشت دارن... انگار خودشون رو با آدم برفی اشتباه گرفته باشن و می ترسن که آب شن...


یادداشت دوم: به نظرم کاملن نرماله که بازار برای خونِ نداها و سهرابها واکنش خاصی نشون نده ولی در اعتراض به افزایش مالیات اعتصاب کنه... چه انتظار دیگه ای داشتیم؟ بازار یه هویتِ اقتصادیه و فقط به مولفه های اقتصادی واکنش نشون می ده... زبون سیاست رو اصلن صحبت نمی کنه... فقط اونجایی قاطی بازی سیاست می شه که نفع و ضرر مالی بهش وابسته اس... از طرف دیگه بازاری بودن یه شغله... شخصیت نیست که بخواد ارزشهای اخلاقی یا احساساتِ انسان دوستانه/وطن پرستانه داشته باشه که... یه نفر بازاری، نه به خاطر بازاری بودنش که به خاطر عقایدش می آد له یا علیه جنبش فعالیت می کنه... اون موقعی هم که انقلاب شد، بازاری ها از امام حمایت کردن نه بازار...

اعتصاب بازار در اعتراض به تقلب در انتخابات یا آزادی زندانیان سیاسی مثل این می مونه که علی بزنه تو گوش ِ قلی، بعد اکبر (بازار) که داشته همون اطراف می پلکیده بیاد پدر علی رو در بیاره و قلی رو نجات بده... ناجی گری گرچه تو دین و فرهنگ و حتی افسانه های ما موج می زنه، ولی اصولن چیز بی ربط و حتی مضریه... 

بذاریم هر چیزی سر جای خودش باشه و در حد خودش فانکشن کنه... اگه نذاریم، این سپاه رو می بینین؟ اینجوری می شه...


یادداشت سوم: سالگرد محسن روح الامینه... دلم می خواد از باباش بپرسم اگه پسرت کشته نمی شد و به جاش محکومش می کردن و می آوردنش تو دادگاه برای اعتراف، چه موضعی می گرفتی؟ تو که دیگه می دونستی حتی از نظر این قانونِ مفنگی هم پسرت خلافی نکرده... آیا باز چهارچوبِ دستگاه قضایی رو می چسبیدی و تقاضایِ "رسیدگی" به تخلفات رو می کردی؟

بعضی آدما انگار تو این دنیا بی دفاعن...


هرگز جدا جدا، درمان نمی... شود


یادداشت اول: با اینکه در زندگی شغلی/اجتماعی دائم از این شاخه به اون شاخه می پرم، اینرسی زیادی دارم برای تغییر شرایط زندگی عاطفیم... حتی برایِ بهتر شدن هم باز دلم نمی خواد چیزی تغییر کنه... در حدی که حالِ خودم هم از دستِ خودم گرفته می شه... البته ترس از خراب شدنِ در و دیوار بر سر رو هم باید در حسابها آورد... به هر حال همه چیز این زندگی به تلنگری بنده...


یادداشت دوم: تازگی ها متوجه شدم اکثر قریب به اتفاق ِ عکسهایی که می گیریم برایِ اینه که بگیم خوشگلیم و داره بهمون خوش می گذره... این «اکثر قریب به اتفاق» هم البته عبارتیه شبیه همون تشتِ طلایِ نقره... احتمالن یارو خواسته خیلی عربی رو فارسی حرف بزنه... ما هم که در قرقره کردنِ دست آوردهای بقیه کم نمی آریم!... ولی خلاصه یه چند وقتیه اسم عکس گرفتن که می آد مورمورم می شه... همینه که همگان معترفند self awareness on physical appearance استرس زاست...


یادداشت سوم: این تربیتِ اسلامی ای که ما دخترا شدیم هم به نوبه ی خودش شاهکاری بود ها... اینکه اگه کسی بهتون متلک می گه تقصیر خودتونه... اگه کسی هیز نگاهتون می کنه تقصیر حجابتونه... اگه کسی آسایش براتون نمی ذاره تقصیر سکناتتونه...

هنوز که هنوزه وقتی یکی رندوملی باهام تیک می زنه، خجالت می کشم و خودم رو جمع می کنم... فکر می کنم حتمن یه حرکتِ جلفی کردم یا یه جور کجی بودم... غافل از اینکه در برخی موارد، طرف منظورش کامپلیمنت دادن بوده... در برخی موارد، طرف منظورش فلیرت کردن بوده... در برخی موارد، باید زل زد به یارو و به ریشش خندید... در برخی موارد، باید رفت از طرف شکایت کرد... مهم اینه که در هیچکدام از این موارد خجالت کشیدن مجاز نیست...