با تو رفتم، بی تو باز آمدم، از سر کوی او، دل دیوانه


بعد از قریب به دو سال چای ِ ایرانی ِ هِل دار درست کردم... چرا دو سال؟ چون فکر می کردم چای ایرانی، چه هل دار و چه هل ندار، معده ام را اذیت می نماید... یکی از بچه ها کمی از نصفه لیمویش را چکاند توی لیوانم... حالا آمدم پشت میز، لیوان را گذاشتم جلوم، بوی لیمو و هِل و بخار معلق توی هوا، رفته ام به جاده ی شمال نرسیده به فیروزکوه که پیاده می شدیم صبحانه می خوردیم، و بغض گلویم هی بزرگتر می شود و وای به روزی که اشکها فرو افتد و سیاهی به بار آورد...


نمی دونم چرا رابطه ام با خاطراتِ قدیمم مثل رابطه ی عاشقانه ی قبلن-خیلی-عمیق-ولی-حالا-تمام-شده ایه که انگار هیچ راهی به جایی نداره... نمی دونم چرا همه چی رو انقدر دراماتیک می کنم... زندگی می تونه انقدرها هم سخت نباشه...


اصغر فرهادی استرالیا را 2-2 برد


یا پس لرزه اش در همان حد بود... چرا که میزان، خوشحالی ملت است... یاد آدم به 8 آذر سال 76 نیفتد به کی بیفتد؟ به 29 اسفند 1329؟...

و کلن سال 76 سال خوبی بود... زندگی هر چند با دریغ، ولی گاهی لبخند می زد... حالا سالهاست که زندگی دیگر حتی پوزخند هم نمی زند و لذا گلدن گلابِ اصغر فرهادی فقط یک گلدن گلاب نیست... بهانه ی کوچک خوشبختی ست... ملت طفلکی هستیم کلن که ادامه مان بسته به دستاوردهای شخصی ِ یکی از هفتاد میلیونمان است... 

اول آمدم اینجا کمی تا اندکی گرد و خاک کنم... خواستم بگویم کدام افتخار ملی... خواستم بگویم فرهادی افتخارش تمام و کمال مال خودش است و شاید گلدن گلاب هم کمش باشد ولی یکی مثل من را سننه... خواستم بگویم اشتباه است آدمها را در حد یک ملت بزرگ کردن و مثل اینکه هنوز عادت انقلابی مان درست نشده... خواستم بگویم که هر کدام از ما از لحظه ی قبل از اعلام جایزه تا لحظه ی بعد از اعلام جایزه چقدر فرق کردیم که حالا فکر می کنیم می توانیم سرمان را بالاتر بگیریم... خواستم بگویم در ضمن بیخود می کند آن خارجی ای که آدم را با ملیتش محک می زند و ما که نباید تسلیم این صحنه آرایی خطرناک بشویم و شرف خودمان را آویزان کنیم به آینه ی ماشینمان که...


ولی حقیقت اینست که به آدم ماتم زده نمی آیند درس هورمون شناسی و سیستم عصبی بدهند... یک تکه شکلات می دهند دستش سق بزند بلکه برای دمی مرهمی باشد... حالا حکایت ما و اصغر آقای فرهادی هم همین... منطق و تحلیل هم بروند توی جوب و تا اطلاع ثانوی همانجا بمانند... حال ما بدتر از این حرفهاست...


دل ز دستم گله داره، من ز دست دل شکایت


جاسبی رو از ریاست دانشگاه آزاد گذاشتن کنار و به جاش مدیر دولتی آوردن سر کار... یکی از معدود نهادهای خصوصی ِ بزرگ مملکت هم به همین راحتی به ها رفت... دو هفته ی پیش بود که تصادفی نفحات نفت افتاد تو دامانم و منم غنیمت گیر آورده، خوب خوندمش... بعد که این خبر دانشگاه آزاد رو خوندم به نظرم اومد امیرخانی نشسته روی لوگوی بالاترین داره ناخن هاش رو سوهان می زنه و شونه بالا می ندازه...


بله تب دارم! چندین روزه که زندگیم رو دادم به آب و روزهام همینطوری قیچی می خوره می ره جلو، بی اینکه حد و اندازه اش دستم باشه... خودم بین تخت و اتوبوس و میز کار تلو تلو می خورم... خیلی خبرهای دیگه هم بود که می خواستم ازشون بنویسم... درست حسابی، نه مثل این یکی که نوشتم... یعنی سرعت اتفاقات انقدر زیاد شده که اگه بخوای همه اش رو پوشش بدی باید صبح تا شب و چه بسا شب تا صبح بشینی به نوشتن... در چنین شرایطی آدم هنر کنه از گردن به بالاش رو بیرون از آب نگه داره، حالا بقیه اش هم غرق شد، شد دیگه... پیش می آد...


بعد یه جایی هم شاعر می گه:

بدرود

بدرود

رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار

شادمانه و شاکر


و من هی از خودم می پرسم آخه چه جوری؟ چه جوری می گذری؟ چه جوری می تونی؟ هان؟



تازه داره دردم می آد


آخه نامردا... چرا گودرمون رو بستین؟... 


آگهی وبلاگی!


طی بیخوابی های شبانه فکرم رفت طرف زمونه ی قاجار، اون دوره ای که زمین های شمال غربی و شهرهایی مثل گنجه و ایروان و باکو با از ایران جدا شدن... حالا با پس زمینه ی جنگ ولی در نهایت با امضای عهدنامه... چهارتا گردن کلفت نشستن پشت میز معامله کردن، مردم هم یه روز صبح پاشدن دیدن قبله عوض شده، حالا باید به جای اون اعلی حضرت، این اعلی حضرت رو تعظیم کنن... برام سواله که چی گذشت بهشون... اصن چیزی گذشت بهشون؟ یا اون موقع که عصر ارتباطات نبود هیچیشون نشد و به زندگی ادامه دادن و در کمال آرامش پیر شدن؟... دلم می خواد داستانشون رو بخونم... یه نویسنده ای باید باشه که یه چیزی نوشته باشه از اون دوره... تو سرچی که کردم چیزی دستم رو نگرفت... حالا الان بدین وسیله دارم درخواست کمک می کنم؟ آره فکر کنم!... آقا، خانومِ، اگه منبع دارین به من ِ سائل بیچاره برسونین... اجرتون با خودم... اون تیکه از جغرافیا کلن کنجکاوی برانگیزه... یکی از اولین اقوام مسیحی و یکی از عجیب ترین اقوام مسلمان مرز به مرز ان و جز کمی نویز و برفک هنوز هیشکی هیشکی رو نخورده... یادم به شطرنج می افته که گاهی گوشه ی صفحه سرباز سفید و سیاه گیر می کردن جلوی هم، در حالی که بقیه ی صفحه داشتن همدیگه رو رنده می کردن... حالا صفحه رو به قواره ی خاور میانه ببُر!


خلاصه خانوما، آقایون، نویسنده ی آذربایجانی یا ارمنی ِ ترجیحن اوایل قرن نوزدهم می شناسین خبرم کنین... لطفن ترجمه شده به انگلیسی... اصن کلن نویسنده ی آذربایجانی یا ارمنی می شناسین خبرم کنین... اون یه تیکه خاک، در کمال کنایه و استعاره و سایر صنعات ادبی، انگار همیشه پشت ِ گوشهای ایران بوده...