از این تابوها... یا چرا تا حالا راسل نخوندم

 

یادداشت اول: از لحن جدی و در عین حال دردمندانه ی خودم در بند آخر پست اخیر خنده ام می گیره... و البته پیشنهادِ خوندنِ تسخیر خوشبختی (The Conquest of Happiness) عالی بود و باید حتمن اینکار رو بکنم... یادم به جلدی از این کتاب افتاد که توی خونه داشتیم... با عکس چروکیده (و تا حدی وحشتناکِ) راسل، وسط صفحه، و زیرش صفی ریز از مردان و زنان در لباسها و با فیگورهای مختلف... من از عکس راسل بدم می اومد ولی دوست داشتم به اون فیگورهای ریز نگاه کنم... و به نستعلیق ِ خوشتراش ِ عبارتِ «تسخیر خوشبختی» که بالای جلد نشسته بود... و حتی مطمئن نیستم که معنی اش رو درست می فهمیدم اون روزها! 

 

به هر حال من هیچوقت از راسل چیزی نخوندم... البته کلن به کتابهایی که داستان نباشن چندان علاقه ای ندارم و دیگه چی بشه که خود به خود یه کتابِ غیر داستانی دست بگیرم... اما سوای این، راسل برام توی محدوده ی قرمز بوده همیشه... چون در عنفوانِ کودکی، طی یک واقعه ی تاریخی، شنیده ایم که راسل احترام به پدر و مادر رو جهل مرکبی می دونه در حد بت پرستی و از تظر اعتباری، لزومی بر تفکیکِ دو نفر به نام والدین از سایر آدمها نمی بینه و به زبان ساده: پدر و مادر کشک ان و دو تا آدمن مثل بقیه ی آدمها...

  

و یک سری سرنوشت های سیاه و خاک بر سر شدن ها رو از «عواقبِ راسل خوندن» شمردن برام... البته الان که نقل می کنم، کاملن متوجه هستم که این هم یه چیزیه تو مایه های اینکه می گن «کمونیست ها ضد خدا هستن» یا «صادق هدایت خوندن باعث خودکشی می شه» اما خب تابوییه که شکل گرفته برام... و ببین که آدم بی اینکه خبر شه چه پیش فرضهایی می ذارن براش و چه راههایی رو براش مسدود می کنن و تا آخر عمر بی اینکه بدونی، داری با یه فرضهایی زندگی می کنی که یکی دیگه گذاشته تو جیبت و از یه راههایی می ری (یا نمی ری) که یکی دیگه تعیین کرده برات...  

من هنوز خودم در مورد یه سری تابوها به نتیجه نرسیدم و نمی دونم که خوبن یا یدن... اما می دونم اونهایی هم که این تابوها رو ساختن (یا حتی کسایی که به من منتقلش کردن) هم نمی دونن خوبن یا بدن... چون اصولن پروسه ی تابو سازی با ترس تحریک می شه نه با عقل... به بیانِ شاعرانه، پشت هر تابویی یه ترسی نشسته... اون کسایی که تابویِ راسل رو برای من ساختن هم شاید درگیر ترسی بودن... شاید که نه، حتمن... 

 

یادداشت دوم: این روزها خوبه... سرده... و من منتظرم که تعطیلاتم شروع بشه... اومده بودم چیزکی بنویسم اما یادآوریِ خاطراتِ «من و راسل» نذاشت!

چگونه از عقاید احمقانه بپرهیزیم؟

 

برادرم، به حق یا از سر تصادف، سر و کارم را می اندازد به این مقاله... انقدر لذت می بریم که قابش می کنیم می زنیمش توی وبلاگِ عزیزتر از جانمان: 

 

 

«برای پرهیز از انواع عقاید احمقانه ای که نوع بشر مستعد آن است، نیازی به نبوغ فوق بشری نیست. چند قاعده ساده شما را اگر نه از همه خطاها، دست کم از خطاهای ابلهانه بازمیدارد.
اگر موضوع چیزی است که با مشاهده روشن میشود، مشاهده را شخصاً انجام دهید. ارسطو میتوانست از این باور اشتباه که خانمها دندانهای کمتری از آقایان دارند با یک روش ساده پرهیز کند: از خانمش بخواهد که دهانش را باز کند تا دندانهایش را بشمارد. او این کار را نکرد چون فکر میکرد میداند. تصور کردن این که چیزی را میدانید در حالی که در حقیقت آن را نمیدانید، خطای مهلکی است که همه ی ما مستعد آن هستیم. من باور دارم که خارپشتها سوسکهای سیاه را میخورند، چون به من این طور گفته اند؛ اما اگر قرار باشد کتابی درباره عادات خارپشتها بنویسم، تا زمانی که نبینم یک خارپشت از این غذای اشتهاکورکن لذت میبرد، مرتکب چنین اظهار نظری نمیشوم. درهرحال، ارسطو کمتر از من محتاط بود. نویسندگان باستان و قرون وسطا اطلاعات جامعی درباره تکشاخها و سمندرها داشتند. با وجود آن که هیچکدامشان حتا یک مورد از آنها را هم ندیده بودند، یک نفر هم احساس نکرد لازم است از ادعاهای جزمی درباره آنها دست بردارد.
اغلب موضوعات از این ساده تر به بوته ی آزمایش درمیآیند. اگر مثل اکثر مردم شما ایمان راسخ پرشوری نسبت به برخی مسائل دارید، روشهایی وجود دارد که میتواند شما را از تعصب خودتان باخبر کند. اگر عقیده مخالف، شما را عصبانی میکند، نشانه آن است که شما ناخودآگاه میدانید که دلیل مناسبی برای آنچه فکر میکنید، ندارید. اگر کسی مدعی باشد که دو بعلاوه دو میشود پنج، یا این که ایسلند در خط استوا قرار دارد، شما به جای عصبانی شدن، احساس دلسوزی میکنید، مگر آن که اطلاعات حساب و جغرافی شما آن قدر کم باشد که این حرفها در افکار شما تزلزل ایجاد کند. اغلب بحثهای بسیار تند آنهایی هستند که طرفین درباره موضوع مورد بحث دلایل کافی ندارند. شکنجه در الاهیات به کار میرود، نه در ریاضیات؛ زیرا ریاضیات با علم سر و کار دارد، اما در الاهیات تنها عقیده وجود دارد. بنابراین هنگامی که پی میبرید از تفاوت آرا عصبانی هستید، مراقب باشید؛ احتمالاً با بررسی بیشتر درخواهید یافت که برای باورتان دلایل تضمین کننده ای ندارید.

یک راه مناسب برای این که خودتان را از انواع خاصی از جزمیت خلاص کنید، این است که از عقاید مخالفی که دوستان پیرامونتان دارند آگاه شوید. وقتی که جوان بودم سالهای زیادی را دور از کشورم در فرانسه، آلمان، ایتالیا و ایالات متحده به سر بردم. فکر میکنم این قضیه در کاستن از شدت تعصبات تنگ نظرانه ام بسیار مؤثر بوده است. اگر شما نمیتوانید مسافرت کنید، به دنبال کسانی بگردید که دیدگاههایی مخالف شما دارند. روزنامه های احزاب مخالف را بخوانید. اگر آن افراد و روزنامه ها به نظرتان دیوانه، فاسد و بدکار میآیند، به یاد داشته باشید که شما هم از نظر آنها همینطور به نظر میرسید. با این وضع هر دو طرف ممکن است بر حق باشید، اما هر دو نمیتوانید بر خطا باشند. این طرز فکر زاینده نوعی احتیاط است.
برای کسانی که قدرت تخیل ذهنی قوی دارند، روش خوبی است که مباحثه ای را با شخصی که دیدگاه متفاوتی دارد در ذهن خود تصور کنند. این روش در مقایسه با گفتگوی رودررو یک فایده و تنها یک فایده دارد و آن این که در معرض همان محدودیتهای زمانی و مکانی قرار ندارد. مهاتما گاندی راه آهن و کشتیهای بخار و ماشین آلات را محکوم میکرد، او دوست میداشت که تمام آثار انقلاب صنعتی را خنثا کند. شما ممکن است هرگز این شانس را نداشته باشید که با شخصی دارای چنین عقایدی روبرو شوید، زیرا در کشورهای غربی اغلب مردم با دستاوردهای فن آوریهای جدید موافقند. اما اگر شما میخواهید مطمئن شوید که در موافقت با چنین باور رایجی بر حق هستید، روش مناسب برای امتحان کردن این است که مباحثه ای خیالی را تصور کنید و در نظر بگیرید که اگر گاندی حضور میداشت چه دلایلی را برای نقض نظر دیگران ارائه میداد. من گاهی بر اثر این گونه گفتگوهای خیالی واقعاً نظرم عوض شده است؛ به جز این، بارها دریافتم که با پی بردن به امکان عقلانی بودن مخالفان فرضی، تعصبات و غرورم رو به کاستی میگذارد.
نسبت به عقایدی که خودستایی شما را ارضاء میکند، محتاط باشید. از هر ده نفر، نه نفر چه مرد و چه زن قویاً معتقدند که جنسیتشان برتری ویژه ای دارد. دلایل زیادی هم برای هر دو طرف وجود دارد. اگر شما مرد باشید میتوانید نشان دهید که اغلب شعرا و بزرگان علم مرد هستند؛ اگر زن باشید میتوانید پاسخ دهید که اکثر جنایتها هم کار مردان است. این پرسش اساساً حل شدنی نیست، اما خودستایی این واقعیت را از دید بسیاری از مردم پنهان میکند. همه ما، اهل هر جا که باشیم، متقاعد شده ایم که ملت ما برتر از سایر ملتهاست. ما با وجود دانستن این که هر ملتی محاسن و معایب خاص خودش را دارد، معیارهای ارزشیمان را به گونه ای تعریف میکنیم که ثابت کنیم ارزشهایمان مهمترین ارزشهای ممکن هستند و معایبمان تقریباً ناچیزند. دراینجا دوباره انسان معقول میپذیرد که با سوآلی روبروست که ظاهراً جواب درستی برای آن وجود ندارد. دشوارتر از آن، این است که بخواهیم مراقب خودستایی بشر به واسطه بشر بودنش باشیم، زیرا ما نمیتوانیم با ذهن غیربشری مباحثه کنیم. تنها راهی که من برای برخورد با این نوع خودبینی بشر سراغ دارم، این است که به خاطر داشته باشیم بشر جزء ناچیزی از حیات سیاره کوچکی در گوشه کوچکی از این جهان است و همانطور که میدانیم در دیگر بخشهای کیهان هم ممکن است موجوداتی باشند که نسبت بزرگیشان به ما مثل نسبت بزرگی ما به یک ستاره دریایی است.» 

 

 

 

با این قسمت قرمز رنگ هر چند، موافق نیستم... راه حل ِ آرام کردنِ خودستایی، خود-کوبی و تو دهن ِ خود زدن نیست... این راه حل نیست... راه مبارزه است... هر چند که آدم را ساکت می کند، اما سرکوب هم می کند... مبارزه، از هر نوع، همیشه خونریزی به دنبال دارد...

راهِ حل را، من در روش برعکسی پیدا کردم... که «ذاتِ بشری را انقدر بزرگ و عمومی و جهانگیر ببینیم که راضی نشویم به چنین گیس و گیس کشی های بین قبیله ای/بین ملتی... که بدانیم هر کس در جای خودش خوب است و دنیا آنقدر بزرگ هست که همه ی خوبها را در خود جای دهد و خوب بودن، صفتی است برابر و نه تفضیلی...» تا این ارزشگذاری ها از پایه بی معنی شوند و جای خودشان را توی معادله ها از دست بدهند...

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

 

بی خیالم... بی تفاوت به آنچه که می گذرد... حتی خوشحال... برخوردار از ایمانی گوسفندی... مطمئن به آنچه که قرار است بشود... و آنچه که قرار نیست بشود... و این از مظاهر اعتقاد به سرنوشت نیست... از جمله عوارض جانبی ِ روشن شدن تکلیف با خویشتن خویش است... دلیلی کافی برای بالا کشیدن پاروها... غلاف کردنِ ادعاها... حتی اگر برای لَختی...

  

بی عنوانی از خودمان است

 

یادداشت اول: دلتنگِ شهر ِ شلوغ و به هم ریخته ام شده ام در حد دکترا... حالاست که می فهمم مثلن خاله و دایی چی می گفتن وقتی شبِ اول توی مسیر فرودگاه تا خانه صورتشان را توی دودِ ترافیکِ دو نصف شب می گرفتند و آخیش کنان نفس عمیق می کشیدند هر چند چشمهای ورم کرده شان از شوق (یا دود؟) اشک می ریخت... من حالا، وسطِ سرمای مرطوبِ ونکوور با اینهمه ناز و کرشمه ی پاییز-به-سمتِ-زمستانِ طبیعتِ نارانه، دود و ترافیک و سوز ِ خشک کم آورده ام که کم از مازوخیسم ندارد... 

  

یادداشت دوم: «طبیعتِ نارانه» اختراع خودم است... وقتی زرد و سرخ (و گاهی صورتی... باورت می شد برگ هم می شود که صورتی شود؟؟؟)، اینجا و آنجا برگ می ریزد و من که این روزها عینکم را گم کرده ام گاهی توهم می زنم و کپه ی برگها را مثل ِ شعله های آتش ِ جامد می بینم... می گویمش «نار» اما خنکی ِ هوا بیشتر به بهار می زند و یکجوری این دوتا را که با هم قاطی می کنم می شود «نارانه»... 

چقدر توضیح! 

 

یادداشت سوم: یه موضوع بامزه ی اینجا، پیدا کردنِ قبله اس و اینکه از کدوم ور قبله نزدیک تره... بعضی ها رو به شمال وایمیسن و می گن از آلاسکا که رد شی راحت تره، بعضی ها به سمت شرق- یه خورده کج- بعضی ها به سمتِ غرب- یه خورده کج-... من که هر بار یادم می آد اینجا چقدر دوره از تهران، حالم بد می شه... 

 

یادداشت چهارم: شهرم معروفه... اکثرن وقتی روشن می شه که ایرانی ام می پرسن «تو تهران بزرگ شدی؟»... حالا نمی دونم بعدش تو دلشون چی می گن... ولی شهرم معروفه و همین ما را بس!

 

پی نوشت: روایتِ مدرسه ی فیلم ونکوور از بلاگیدنِ ایرانیان رو حتمن ببینید

ناامید نباش ریرا... اینجا گاهی آفتاب هم می شود...

 

یادداشت اول: این روزها کمتر حرف می زنم... خیلی کمتر... آنقدر کم که دیگر خودم هم فهمیده ام... بیشتر نقش می کنم و روی خطوط زورم را می زنم و آنقدر یک خط را می روم و می آیم که توانم تمام می شود و روی مبل، نشسته، خوابم می برد... 

 

یادداشت دوم: حرف نزدن هم خوب است و هم بد... من که دیگر خسته شده ام از تفسیر و تنظیم و میزان کردن به معنی وزن کردن... آدم وقتی چاره ای ندارد و دیگر چیزی هم برای از دست دادن ندارد، مسیر را رها می کند که راه خودش را برود... اما دورادور می بینم که کاملن برگشته ام به نُه سال پیش... روزهای پانزده سالگی... آن روزها را با تجربه های همه ی این سالها دوباره مزه مزه کردن، صفای خودش را دارد...