اینجا, شهر قدیم

 

ایرانم... و گیج... از آدمها و جاها و زندگی... وقت می گذره و من حتی یکی از کارهایی رو که دلم می خواست درست حسابی نکردم... هنوز اونقدر که می خواستم راه نرفتم و عکس نگرفتم و به جاها سر نزدم... خالی ام از انرژی... الان نشستم تو آزمایشگاهی که یک سال و بلکه دو سال توش عرق ریختم و الان می بینم که دیگه به هیچ جاش وصل نیستم... واقعن نیستم... آدم متاسف می شه... دلم می خواد برگردم سر خونه زندگی ِ هر چند ناکامل ام و هر لحظه ای که در رویایِ ادامه دادنِ گذشته گذروندم رو جبران کنم... و دیگه تعلقم به شهر جدید رو انکار نکنم... دلتنگیم کاملن اشتباهی بود... در نهایت تاسف یا خوشحالی...

 

و گرسنه مه... و هنوز بوفه پنج طبقه پایین تره... و هنوز زندگی به همون سختیه... و هنوز همه چی همونجوریه... فقط منم که عوض شدم... رد شدم... 

 

با اینحال هنوز ذوق دیدن بچه های بیست سالگی رو دارم...