از این الفبا

در یک جامعه ی چند ملیتی، من از راست به چپ می خوانم، بغل دستی ام از چپ به راست و نفر جلویی از بالا به پایین... در یک جامعه ی چند ملیتی، اینست حکایتِ مایی که در فاصله چند اینچی از هم، چیزی برای تعریف کردن نداریم...

 در یک جامعه ی چند ملیتی، من با قاشق غذا می خورم، بغل دستی ام با چنگال و نفر جلویی با چوب... در یک جامعه ی چند ملیتی، اینست حکایتِ مایی که در فاصله چند اینچی از هم، چیزی برای قسمت کردن نداریم...

در یک جامعه ی چند ملیتی، اما همه به یک زبان لبخند می زنیم... و من از خط های بریده بریده ی کتابِ نفر جلویی حدس می زنم که او هم دارد شعر می خواند...

در این جامعه ی چند ملیتی، صبحانه ی فرانسوی را مثل آلمانی ها تند‌تند می خوری و با وجود اینکه مثل انگلیسی ها دیر می روی سر کار، تمام روز را مثل ژاپنی ها جان می کنی تا مثل چینی‌ها برای رئیس‌ات خود شیرینی کنی و عصر که شد مثل آنگولایی ها با سر و کله ی به هم ریخته می رسی خانه تا مثل آمریکایی ها لباس راحت بپوشی و با دو تا از دوستانِ ایرانی ات دور هم جمع می شوید و همین که سه تا شدید، به رسم روس ها یک بطری ودکا باز می کنید اما اگر قرار باشد شب تو رانندگی کنی، مثل یک کانادایی متعهد لب به الکل نمی زنی...

شوخی نمی کنم... زندگی در یک جامعه ی چند ملیتی دقیقن همینقدر آدم را گیج می کند...

مهم نیست که چقدر انگلیسی بلدم یا به سنه ی هزار و چهارصد، قرار است چقدر فرانسه به یاد داشته باشم... در یک جامعه ی چند ملیتی، فارسی همچنان شکر است...

فرازهایی از شازده کوچولو

 

روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

بعدن نوشت: لینک کتاب شازده کوچولو با صدای شاملو

بعدن تر نوشت: این پست ورطه رو از دست ندین :))

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

یادداشت اول: فیلم هامون رو می بینم که تا حالا ندیده بودم... خسرو شکیبایی همیشه از ته دل بازی کرده... خودِ فیلم که پُره از مهرجویی و حال و هوایِ دهه ی شصت، پرتم می کنه به تهران... به تهرانِ روزهای خردسالی... آخر فیلم، گیج می زنم... نمی دونم به خاطر شکیباییه یا دلتنگی واسه شهرم یا چهارده ساعت سرپا بودن...

اما خوب بود...

یادداشت دوم: روز به روز که می گذره، بیشتر نیاز پیدا می کنم به خودم حالی کنم که پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت... من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم...

راستیاتش این روزا گاهی از فرط استرس قالب تهی می کنم... برای منی که بچه ی آرومی بودم و شاد بودم و رها و نمی فهمیدم نگرانی یعنی چی، تحملش دو برابر سخته... مسئولیتِ کار و زندگی رو به عهده گرفتن آدم رو فرسوده می کنه... سخت تر اینه که بخوای ادای پروفشنال ها رو در بیاری و نذاری سن کم برات مانع بشه... و باز هم سخت تر اینه که دلبسته ی زندگیت باشی و دو دستی چسبیده باشیش... می دونم یه جایی می بُرّم... بهتره قبل از بُریدن، به خودم بفمونم که ملک جهان را فلان...

بابام بهم می گه کله خر! دلم براش تنگ شده...

یادداشت سوم: در تدارکِ تفریحات برای ویکند ام... کاش یکی بود مسئولیت ویکندهای منو به عهده می گرفت و من جمعه عصری می خوابیدم و دوشنبه صبح پا می شدم!

موخره: چقدر نق می زنم من!

آهنگِ هفته: هر چی از هایده!

موخره۲: چقدر آدم باید خودزنی داشته باشه که بگه «بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم»؟ جواب: خیلی

آیا چاره ای جز گنجشک بودن داشته اند؟ یا چه کسی باور می کند رستم

 

وجیهه خانم افتاده به جان حیاط و همانطور که دولا دولا شلنگ می گیرد و جارو می کشد، اسم در و همسایه را به گلنار دیکته می کند که روی تکه کاغذ‌های جدا بنویسد... و بعد به رسم نزدیکی یا دوری یا هر چی، هر تکه کاغذ را بچپاند توی یکی از کیسه ها که یا راسته است و یا ران و یا قلوه‌گاه... بی‌بی که دارد لای بقچه اش را می گردد، اشاره می زند:

 

- واسه حاج مهدی اینا دو تا کیسه بذار... زنش دیروز شکم نهم اش رو سر سلامت زایید...

 

وجیهه خانم همانطور دولا گردن می چرخاند سمت دیگر:

 

- اینطوری واسه خودمون هیچی نمی مونه بی‌بی... بخوای حساب کنی، همه یا زاییدن یا می خوان بزان... خدا قوت‌شون بده...

 

و شلنگ را می کشد که برسد به دالان و آنجا را آب بگیرد... دستهای بی‌بی همانطور روی بقچه اش وا رفته و نگاهش انگار که پر از دودِ سیگار شده باشد،آرام توی هوا موج می زند... صدای وجیهه خانم از توی دالان می آید:

 

- یاسر... یه کیسه بیار این پشما رو بریز توش... این اکبر آقا هم زبون بسته رو زجر کش می کنه تا کاردش بزنه... ببین چه کرده اینجا رو... کدوم گوری هستی یاسر...

 

و خودش لخ لخ از توی دالان می آید و شلنگ را ول می دهد توی باغچه... بی‌بی همانطور با نگاه دنبالش می کند:

 

- بد اخلاقی نکن با بچه... برو هزار بار هم شکر کن که بیشتر از این نزاییدی... بچه هات تن سالم، خودت هم قوت بهت مونده و شکمت مثل سیرابی ولو نشده...

 

یاسر با دو تا کیسه نایلون از توی آشپزخانه در می آید... کیسه ها همینطور پشت سرش بال بال می زنند و خودش معلوم نیست به کدام دیگ دست برده که دور دهانش نارنجی است... اما از ترس تشر خوردن است یا هر چیز دیگر، کله اش را فرو برده توی یقه اش و زیر زیرکی مواظب است که پا توی خیسی ها نگذارد... وجیهه خانم همانطور که با جرنگ جرنگِ النگوهایش دستش را زیر شیر می شوید آه می کشد که:

 

- ای مادر... این حرفا رو تو خلوت زدن آسونه... اون وقتی که آدم روش نمی شه سرش رو بلند کنه چی؟ حرفِ مردم چی که می گن اجاقش نیم سوزه... اینم اگه شکر داشته باشه که پس چی ناله داره؟... همین عشرت خانوم هر وقت منو می بینه چشم ابرو می آد از سرخی و سفیدی دختر آخرش... همون که داره زنِ محسن موتوری می شه... می گه این دخترم گل سر سبدمه... مثکه قراره همه رو دو قلو بزاد...

 

- از نداشتِ پسره مادر... اسمشون گم شد از اینور... مادر شوهرش زود عمرش رو داد و رفت وگرنه نمی ذاشت تو اون خونه ی درندشت تک بمونه و هی دختر بیاره... حالا می خواد جای پسر نداشته رو با نوه پر کنه که جا پاش سفت بشه...

 

به دالان زل می زنم تا یاسر رویش را برگرداند... اما برنمی گرداند... وقتی وجیهه خانم اینطوری کفری می شود، جُم نمی خورد تا کتک نخورد... گلنار هم همینطور... و من که مانده ام بی کار با آنهمه عکس فوتبالی ای که جلویم چیده ام...

- چِمدونم... آدم از پچ‌پچ ها دور نمی مونه... حالا می خوای دو بسته بذاری براشون بذار... ولی دلِ من باهاش صاف نمی شه... هزار بار به نُک و اشاره به شکمم خندید که نمی تونه بچه نگه داره...

- به شکم خودش بخنده مادر... که معلوم نیست چی توش قایم کرده...

و همانطور که زل زده به دخترش، دست می برد که سیگاری لوله کند...

تضادهای روزانه

یادداشت اول: پناه آوردن به شعور جمعی و وا دادن به انتخاب هایی که هزار سال است جواب داده اند، یکی از بزرگترین نشانه های بزرگ شدن است... آنوقتی که افسارت را می دهی دستِ تجربه ها و دانسته های نسل های پیشین، معنی اش اینست که دیگر حوصله ی آزمودن و تجربه کردن را از کف داده ای و بیشتر می خواهی برانی تا برسی ته خط

 

یادداشت دوم: دوستی هست که حالا یا از سر شکست عاطفی و یا از سر پختگی و آزمودگی، می گوید: «همیشه آدمهایی را انتخاب کن که چیزی به دارایی شان نیفزایی... همیشه آدمهای قوی را انتخاب کن و بگذار ضعیف ها بروند بمیرند... با قانون طبیعت در نیفت وگرنه ور می افتی»... و من متنفرم از اینکه انقدر راست می گوید

 

یادداشت سوم: یه عطر دارم از روزهای دور تهران... امروز محض تفریح زدمش، چشمتون روز بد نبینه... چه به سرم اومد... یه چیزایی یادم اومد و یه خاطراتی واسم زنده شد که نگو و نپرس...

کله ام شده مثل یه صندوقچه... پر از خاطره ها و تصویر هایی که ازشون فراری ام... همه شون رو چپوندم تو هم و گذاشتم تو این صندوقچه و درش رو بستم... یه موقع هایی که اشتباهی و به هر دلیلی، در این صندوقچه باز می شه، پدرم در می آد...