از این طلب ها


یادداشت اول: جولیان اسنج موهاش رو تیره کرده!... قیافه اش از یه موجودِ نیمه-فضایی ِ مرموز ِ به قولِ اینجایی ها بد-اَس تبدیل شده به رده ی مردِ خانواده و پدر دو تا بچه و درگیر سیاست... کلن رنگِ مو تو تصویری که آدم از خودش به دنیا القا می کنه خیلی تاثیر داره... یا حتی تو تصویری که آدم از خودش به خودش القا می کنه... 

یادم به چند وقت پیش افتاد که تو آینه ی دستشویی شرکت (با نور افتضاحش) دیدم انگار یکی از موهام سفید شده... اولن که کلی جا خوردم و یهو احساس کردم کمرم درد می کنه و گردنم گرفته!... بعدش رفتم نشستم پای کامپیوتر و فکر کردم به مسئول مربوطه ایمیل بزنم و از حساب بازنشستگیم مطمئن شم (تا قبل از این اتفاق، نمی دونستم که آیا حساب بازنشستگی دارم و آیا از حقوقم چیزی براش کسر می شه یا نه... بله من در این حد ولنگ و وازم تو زندگی)... یه چرخی تو وب زدم ببینم چه جوری می شه از سرعت سفید شدنِ موها کم کرد و تو ذهنم یه لیست از کارهایی رو که دیگه باید/نباید بکنم و غذاهای مفید و ماسک های موثر و غیره درست کردم...

خلاصه تا عصری که برم خونه ناخودآگاهِ درگیر ِ پیر شدن بودم!... تا اینکه رسیدم به منزل و هنوز کفشهام رو در نیاورده اعلام کردم که موهام داره سفید می شه و دیگه سنی ازم گذشته و باید مراعاتم رو بکنن و اینا... والده ی عزیز هم سریعن عینک زد و دور از جون مثل مامان گوریلی که تو سر بچه اش دنبال شپش می گرده کله ی این حقیر را مورد جستجو قرار داد... آخرش بعد از نیم ساعتی که چشم دواند و گردن کج و راست کرد، عینک از چشم کشید و نگاهی کرد که یعنی «برو تو هم هر روز یه صیغه ای به پا می کنی»... با تحقیقاتِ بیشتر معلوم شد که موی سفیدِ مربوطه حاصل خطایِ دید بر اثر نورپردازیِ نامناسبِ دستشویی بوده و وجودِ خارجی ندارد... این همان و التیام یافتن ِ دردهای موضعی ِ اینجانب همان... و از فردا بسانِ بچه خرگوش ِ بازیگوش مجددن به مصرفِ بی رویه ی جوانی ِ خویش روی آوردیم و تمامی ِ توصیه هایی که برایِ کاهش سرعتِ سالخوردگی و حفظِ مو و پوست و دندان از بر کرده بودیم به آب دادیم و حساب بازنشستگی را هم به فراموشی سپردیم...


می خوام بگم یعنی رنگِ مو انقدر مهمه تو زندگی!


یادداشت دوم: من هیچوقت این اصرار ِ بر جلوگیری از غرب/عرب زده شدن رو نفهمیدم... اینکه مثلن اگه مرد موهاش رو تن تنی بزنه تیپ غربی زده و اگه ریش بلند بذاره تیپ عربی زده... یعنی چون اول غربی ها موهاشون رو فلان مدلی زدن یا عرب ها ریششون رو بهمان مدلی بلند کردن، این مو و ریش بده؟... پس یعنی اگر اونها سراغ ِ این مدل مو و ریش نمی رفتن و اول ما بودیم که سر و کله مون رو اون مدلی درست می کردیم، خوب بود؟... یعنی چون یکی دیگه آلردی به یه قسمتی از سبکِ زندگی دست زده، ما نباید بهش دست بزنیم؟ یعنی اون قسمت از زندگی کثیف شده؟

این دیگران-نجس-پنداری رو که خیلی تو فرهنگمون داریم... همه مون مادربزرگهایی داشتیم که روزی یه بار همه ی زندگی رو آب می کشیدن و از بچگی بهمون یاد دادن که چیزی از غریبه نگیریم و دستمون رو به لباس یا پوستِ بدنِ کسی نزنیم و همه ی آنچه که بقیه هستن کثیفه و فقط ما تمیزیم و الخ... ولی اینکه تو فرهنگ و سبک زندگیمون هم دائم در حال طهارت دادن و نجس-شناسی باشیم، دیگه واقعن زیادیه... به نظرم روانکاوانِ محترم اگه این غرب/عرب-ستیزی رو تا حالا در رده ی «وسواس فکری» قرار ندادن، هرچه زودتر دست به کار بشن...


یادداشت سوم: هوا که ابری می شه حس اخمو و آشنایِ تو ونکوور بودن برمی گرده... جالبه که آدم بعضی چیزا رو دوست نداره ولی وقتی نیستن نا آرومه و همه اش احساس می کنه یه چیزی گم کرده...


از این ستون ها


یادداشت اول: تو هر محله ای همونطور که درمانگاه شبانه روزی هست، کتابخونه ی شبانه روزی هم باید باشه... گاهی وقتا فکر آدم می افته به دل پیچه و استفراغ و خونریزی و لازم داره سه چهار تا کتاب ورق بزنه... لازم داره همونجوری که توی مبل فرو رفته عصر-نوشته های پنجاه سال پیش یکی دیگه رو بخونه... لازم داره از چند تا جمله نت برداره تا آروم شه... 

چه وضعشه آخه... همه که نویسنده نیستن... همه که تو خونشون کتابهای اولیه ندارن... همه که آموزش مراقبتهای ویژه ندیدن...


یادداشت دوم: نگاه که می کنی می بینی مرد ایرانی هم زندگی نکرد... شاید از همون وقتی که زن ایرانی رفت زیر بار بندگی و بردگی... و از اون موقع مرد بیشتر از اینکه دوست داشته بشه، ترساننده و مورد نیاز بوده... بیشتر از اینکه حضورش خواستنی باشه سایه اش و پولش و حمایتش لازم بوده... بیشتر از اینکه خودش زندگی کنه به فکر چرخوندن چرخ زندگی بوده... وقتی به سیمای مرد سنتی نگاه می کنم جز تنهایی و خستگی چیزی نمی بینم... نگاهِ سنت به مرد هم به اندازه ی زن متریالیستیه... قلدر بازی و سیبیل کلفتی چیزی نیست جز دلفریبی ِ ناشیانه ی جنس ذکوری که (شاید حتی تا آخر عمر هم) جای خودش رو تو دنیا پیدا نمی کنه... 

کسایی که فکر می کنن مرد ایرانی چون می تونه چهارتا زن بگیره و هر جا بخواد بخوابه و هر کاری بخواد بکنه خوش بحالشه، شاید باید تجدید نظر کنن... مردهای ایرانی هم، چه اونهاییشون که تا خرخره بار زندگی به دوش می کشن و چه اوناییشون که ناخودآگاه از تصویر تحمیلی پدرانشون گریزونن و زندگی رو از این ستون به اون ستون فرج می کنن، قابل ترحمن... با این فرق که کسی براشون کتاب نمی نویسه و کمپین تشکیل نمی ده...


یادداشت سوم: بعضی روزها هست تو زندگی که اندازه ی دو سه هفته می ارزه...


دیکتاتور بزرگ


یادداشت اول: خودشیفتگی ِ نویسنده/نمایشنامه نویس اونجایی دیگه خیلی تابلو می شه که یکی از شخصیت های داستان از قدرتِ کلام و نکته سنجی ِ اون یکی تعریف می کنه...


یادداشت دوم: به نظرم اگه اینجوریه، خدا هم باید از قدرت مطلق کناره گیری کنه و زمام امور رو بسپره به دستِ توده ی مردم...


یادداشت سوم: یکی امروز تو روزنامه نوشته بود ارائه ی پول در مقابل کالا یه معامله ی وین-لوز ه وگرنه هیچ سودی تولید نمی شه... خواستم بگم اگه طرفی که کالا رو ارائه می ده واسطه باشه، آره... اگه تولید کننده ی اصلی باشه، نه...


یادداشت چهارم: بعضی ها آدما رو جاج می کنن، بعضی ها آدمایی که جاج می کنن رو جاج می کنن... به نظرم گروه اول نرماله و گروه دوم عوضی... و منم آدمایی که آدمایی که جاج می کنن رو جاج می کنن جاج می کنم و احتمالن از همه عوضی ترم...


یادداشت پنجم: دلم می خواد بدونم چقدر قبل/بعد از اختراع زبان، بشر شروع کرد به فحش دادن...


ادامه مطلب ...

بخشش لازم نیست اعدامش کنید


یادداشت اول: اینکه همه ی ما از الان-هجده-ساله گرفته تا پارسال-سی-ساله یه سری جملات و اشاراتِ مشترک داریم با هم که مامان باباهامون نمی فهمن، نشان از حضور تمام قدِ تک-صدایی در سیستم آموزشیمون داره... اینجوریه که خیل عظیمی از جوانانِ اون مرز و بوم می تونن بشینن دور هم (به فارسی روان) جوک تعریف کنن و مامان باباهاشون هی هاج و واج بپرسن چییییی؟


یادداشت دوم: اینکه ما با اعدام و سر بریدن و مثله کردن حکایتهای نغز داریم و باهاش مثلن کاربرد ویرگول رو یاد می گیریم، چندش آوره...


یادداشت سوم: یه فرضیه ای هست درباره ی زبانِ اصلی قرآن... که می گن متن عربی قرآن ترجمه اس از زبان آرامی... حالا اینکه زبان آرامی چیه خودش قصه ایه... ولی این فرضیه می آد رو یه چیزایی انگشت می ذاره و ادعا می کنه اصلش یه چیز دیگه بوده که آدم خنده اش می گیره... البته نقدهای مخالف بسیاری هم درباره اش نوشته شده که در نوع خودشون قابل تامل هستن... من ِ بیچاره که اگه بخوام بفهمم این چی می گه و اون چی می گه و درستش چیه، باید یه ده-دوازده سالی برم درس ِ زبان و زبان شناسی بخونم... ولی کلن خواستم منبع رو معرفی کرده و ابراز پشیمانی کنم از اینکه اینهمه سال عربی خوندم ولی هیچی یاد نگرفتم...


گم کرده را تدبیر نیست


یادداشت اول: می گن نوشتن آخرین پناهِ آدمیه... بعد فکر کن یه روز صبح که هنوز چشمات رو باز نکرده می دونی دیرت شده و داری تند تند لباسا رو پس و پیش می کنی که بلوز خنک پیدا کنی و لی لی کنان جورابت رو پات می کنی، یهو به یه گوشه خیره می شی و می بینی نیست... دقیقن نمی تونم توصیف کنم که چی نیست و کجا نیست، ولی نیست... فرض کن اون میوز ِ کوچیکِ کج و کوله ای که لخ لخ کنان دنبالت می دوید و قیافه اش کم از جن خانگی نداشت، اون نیست... وقت نداری بشینی فکر کنی چی شد که نیست یا حالا که نیست باید چیکار کنی... حتی نمی دونی روزا کجا بساط پهن می کنه یا شبا کجا می خوابه که بری دنبالش بگردی (باعث خجالته)...

و همینجوری یه هفته می گذره... میوز کوچولو بر نمی گرده و تو همینجوری که زانوهات رو بغل کردی و داری تاب می خوری، به یه گوشه خیره می مونی... زندگی ساکن می شه... ساعتها و روزها با هم فرقی ندارن... فکرا همینجوری می آن و می رن ولی کسی نیست که بهت اردنگی بزنه و نوکِ دماغت رو جلویِ مانیتور نگه داره که: بنویس... انگار که هیچ کاره باشی... انگار که کله ات چهاراه باشه... .

اما می دونی که نوشتن آخرین پناه آدمیه... می دونی که ساز و کارت بدون نوشتن به هم می ریزه... می دونی که ننوشتن یه جورایی خطرناکه، مثل خفگی با گاز که آدم رو با خودش می کشونه تو خوابِ ناز و بعد یواش یواش پخ پخ!... فکر می کنی خودت خودت رو زور کنی که بشینی و بنویسی تا نرفتی تو خواب ناز... تا ثابت کنی میوز و اینا افسانه اس... سه روز تعطیل صفحه ی ادیتورت رو باز می ذاری جلو روت ولی هر بار که می بینیش انگار می خوای بالا بیاری... 

نتیجه گیری: میوز افسانه نیست... و میوز من به دلایل نامعلومی گم شده (یا خودش رو گم و گور کرده)... از یابنده تقاضا می شه یه جوری راضیش کنه که برگرده سر خونه زندگیش!


یادداشت دوم: این آدمهایی که می گن با شهود و چشم دل دیدن که خدا هست... اگه بهشون بگی با همون شهود و چشم دل دیدی که خدا نیست، همچین بر و بر نگات می کنن که انگار: احمق، نفهم، دیوانه، مگه می شه با چشم دل دید که خدا نیست؟... در حالی که اگه بیطرف نگاه کنی "چشم دل" یه ابزاره... برهان که نیست... برایِ هر دو سوی قضیه باید به یه اندازه اعتبار داشته باشه... 

البته معنیش این نیست که این بنده ی حقیر معتقده خدا نیست... اعوذ بالله... ولی امتحان کردم، نتیجه اش جالب بود...


یادداشت سوم: خبر زیاد است و عمر کوتاه... از آن جمله هست طرحی که مجلس آمریکا تصویب نمود که به موجب آن دیگه هیچ شرکتی، هرچقدر هم گنده، توسط پول مالیات از ورشکستگی نجات پیدا نخواهد کرد... اولتیماتومی برای کمپانی های الکی گنده و مفت خور... نیروهای آمریکایی قراره سر قولشون باشن و تا 2011 از عراق بیان بیرون... ویکی لیکس داره موش می دوونه... تو کانادا هم هیچ خبری نیست جز یه نشتِ نفتی کوچولو حول و حوش میشیگان (که تازه اونم تقش تو آمریکا در اومده!)...