این زمین دیگه گرد نیست...

 

یادداشت اول: دوستِ دیگری از جنس ِ پاره ی تن، ویزای ینگه ی دنیا می گیرد... من یک خط دیگر روی دیوار می کشم به نشانه ی یک دیوانه ی دیگر که از قفس پرید... تعدادِ دیوانه هایی که در قفس مانده اند رسیده به تعدادِ موهای سر بی‌بی خانم ای که روزی بی مقدمه، زل زد به من و گفت که این دنیا دیگه دنیا بشو نی... و من یکی نمی دانم چرا کاسه ی داغتر از آش، احساس گناه کردم زیر خیره ی نگاهش... 

حالا دیوانه هایی که در قفس مانده اند یا اسیرند به بندِ سربازی یا زیر دِین خانواده دو دل اند که بگذارند و بیایند یا حالا صبر کنند و ببینند چه می شود... رفیقی از پشتِ صدایِ دور ِ توی گوشی، می خندد که: ما هم شدیم بدتر از قوم یهود که «وقطعنا هم فی الأرض أمما منهم الصالحون»... همینجوری پیش برود، چه کسی از کوچه ی معشوقه ی ما گذر خواهد کرد؟ 

 

یادداشت دوم: یادش به خیر از سر جلسه ی امتحان که می آمدم و کسی می پرسید «امتحان چطور شد»، به نیت جواب سر بالا، می گفتم «دادم»... فقط پدرم جوابی برای جوابِ من داشت و می گفت «نمی دادی هم به زور ازت می گرفتن»... حالا پشتِ تلفن می گویم که پروژه ام را به سلامتی و میمنت تحویل دادم... دوست اشاره می زند که «به قول بابات، نمی دادی هم به زور ازت می گرفتند»... 

به این «به زور» بودنِ دنیا فکر می کنم... زورکی بودن شاید چیز بدی هم نباشد... هر چند که بندی است بر پای یا دست یا فکر یا هر کجا، اما آدم را می کشاند... مهم نیست کدام وری... مهم اینست که می کشاند...  

 

یادداشت سوم: تایرا بنک ایده ی انتخاباتِ سک-سی رو می آره وسط با این فتوشوت ای که راه انداخته... همه ی کله مان را سوال بر می دارد که انتخاباتِ سک-سی دیگر چه صیغه ای می شود... به گفته ی خودش، با اینکارش می خواد جوونای تازه به سن رای رسیده رو بکشونه پای صندوق های رای...  

من که آخرش هم نمی فهمم چرا مردم رو باید «کشوند» پای صندوق... چرا باید اصرار کرد به رای دادن و مشارکت... انتخابات مهمه... واسه همینم نباید لوث اش کرد... به نظرم هر کس سوادش رو داره و می فهمه داره چی می نویسه روی کاغذ، خودش می ره رای می ده... اگرم کسی سوادش رو نداره که همون بهتر اصلن خبر نشه که انتخاباته... همه ی مردم رو کشوندن پای صندوق، محور انتخابات رو بر تبلیغات بنا می کنه و هیجان عمومی یهو می زنه همه  چیز رو منفجر می کنه و نتیجه می شه یکی شبیه رئیس جمهور خودمون...  

بلی حق رای از برای همه است... ولی آخه آدم با هر حقی که بهش می دن جوگیر نمی شه که... از هر حقی که داره که استفاده نمی کنه که... مرزهای خودمان را، خودمان بشناسیم...

 

تولدم مبارک

 

فوت اول: تولدمه! نمی دونم چرا امسال بیست و سه شهریور در کشور مادری، مقارنِ سیزده سپتامبر در کشور اجنبی شده ولی هر سال که مقارن با چهارده سپتامبر بود... و من در این روز فرخنده و مبارک، یک سال بزرگتر می شم... به خودم صمیمانه تبریک می گم چون اصلن انتظارش رو نداشتم انقدر زود بزرگ شم! 

 

فوت دوم: تولدمه! یکی از عوارض ِ زندگی مجردی اینه که آدم از بسیاری از اخلاق های سوسولانه اش دست می کشه... و نمونه اش همین که من تولدمه و خوشحالم و نمی گم که لایف ایز اِ لوم و اینا... و بی صبرانه منتظرم که اینجا هم چهارده سپتامبر بشه و من با خوشحالی متولد بشم... ساعتِ دقیق، شش و سی و پنج دقیقه ی بعدازظهره... البته به وقتِ تهران...

از خودم خوشم می آد... وقتِ خوبی به دنیا اومدم! 

 

فوت سوم: تولدمه! و در حالی که آخرین روز کاریِ هفته رو خواب آلوده شروع می کنم و فقط می خوام زودتر تموم شه، آماندا زنگ می زنه که یه بسته دارم و برم بگیرمش... و وقتی می رم بسته رو بگیرم، مواجه می شم با یک عالمه گلهای رنگ و وارنگِ تابستانی و خندان، از طرفِ برادر عزیزتر از جان و فَنسی‌ و رمانتیک ام ... همونطوری که کارت رو گرفتم تو هوا و دارم از ذوق بالا پایین می پرم و زبونم بند اومده، آماندا با خنده می گه: «وات اِ سوئیت بوی‌فرند»... و من که دریغ نمی کنم در اصلاحش: «نووووو... نو بوی‌فرند ایز ساچ سوئیت»!!! 

 

فوت چهارم: تولدمه! در حالی که هنوز ذوق زده ام و یه چشمم به گلهاست و یه چشمم به این صفحه، فکر می کنم اینهان که سرمایه ی آدم ان تو زندگی... یه برادری که «نو مَتِر وات»، همیشه دوستت داره... یه مادری که «نو متر وات» همیشه حمایتت می کنه... یه پدری که با وجود همه ی اختلاف نظرها زندگی کردن یادم داده... یه خواهری که همیشه برات عزیزه و کِر می کنه... دلم خیلی براشون تنگ شده... 

 

فوت پنجم: تولدمه! ایمیل های دوستام رو می خونم که همه ابراز ناامیدی کردن از «هنوز» بی شوهریِ من و بلافاصله بعد از تبریک تولد، پرسیدن که من بالاخره کی می خوام شوهر کنم! البته واقعن متاسفم که سال دیگه هم باید دقیقن همین متن رو بفرستن... ولی خب چی کار کنم... ایتس دِ وی آی لیو!... جای آتوسا خالی که می گفت این خنده ی پَهن ِ تو از سر بی «بوی فرند» ایه... یکی رو برات جور کنیم که رگیولِرلی گریه ات بندازه، آدم می شی!!

 

فوت ششم: تولدمه! الان یعنی بیست و چهار سالمه یا بیست و پنج سالم؟! واقعن دارم می پرسم ها! 

آدم تو این سن‌ها زیاد عجله ای واسه زندگی نداره... انگار دست و دلباز باشه... بیست و چهارش اگه اشتباهی بشه بیست و پنج هم خیالی نیست... یکی دو سالی هم اگر تلف کنه هنوز جوون و سرزنده اس... امروز تو آسانسور (که با عالمه گل داشتم می رفتم خونه) چند نفر رو دیدم و گفتن چه گلهایی و گفتم مرسی تولدمه و اینا، یکی شون برگشت گفت «یو آر تو یانگ تو وُرک این اَن آفیس... وات آریو؟ سیکستین؟ سِونتین؟!» :)) و من به خوشحالی خندیدم... با اینکه زیادی جدی ام تو زندگی، ولی حتی از فکر اینکه ممکنه سر بیست و چند سالگی، شانزده هفده ساله به نظر بیام لذت می برم... 

 

فوت هفتم: درسته که تولدمه ولی بسه دیگه! خودمم حالم بد شد !!!...   

 

پی نوشت: با اینکه این یک تولد از راه دور است و هیچ کدام از مراسم ِ سالهای قبل رو نداره و من نه آذین رو دارم اینجا و نه هما رو و نه تقریبن هیچکس رو، ولی خوشحالم... و بار دیگه مرور می کنیم که عظمت باید در نگاه تو باشد نه به دور و برت!

از دادِ کدام شکایت

 

 صدای تق تق ماشین میان بوق ممتد مینی بوس و وانت گم می شود...    

- ... مستندات به ضمیمه تقدیم می شود. با احترام... ... ... با احترام کی؟

- هان؟

- کجایی پسر؟... پرسیدم به اسم کی تمومش کنم؟

- نظری... محسن نظری.

- هممم... اسم آشنایی نداری... به چه خیال داری از میر عماد شکایت می کنی؟

- مگه تو هم میرعماد رو می شناسی؟ 

- این بر ِ خیابون، همه میرعماد رو می شناسن... شکایت نومه هایی که واسه اش می نویسیم نصفِ دخلمونه... 

جوان همینطور که چشم ریز کرده و توی جمعیتِ آنطرف خیابان دنبال کسی می گردد، می گوید:

- پس دعاگوش هم هستین... 

- راستشو بخوای، هستیم... ولی از سر بدبختیه دیگه... خودت این گدا بازار رو می بینی که... ... ... حالا تو چرا مشتری ما شدی؟

- نزول حروم داره رو پولم می کشه... مهلت هم نمی ده... الان با وثیقه آزادم...

- هنر کردی... خیال می کنی صدات به جایی می رسه؟

- ای آقا... تو چی کار داری... تایپت رو بکن... پولت رو بگیر.

 

...   

نیمرخ سرباز نیزه به دست دهن کجی می کند... با آن موهای فرفری و بینی تیر کشیده و لباس چین واچین... ماشین نویس سرش را به نرده های سرد پشتش تکیه می دهد و فکر می کند که فرقش با سرباز، سر به جزییات می زند... جزییاتی مثل همین موهای فرفری که بر کله مجسمه هست و بر کله او نیست یا نیزه ای که اگرچه دکور، در دست مجسمه هست و در دست او نیست... وگرنه که توی این سرما، همه سنگ می شوند... چه شیر و خورشید نشان باشند و چه الله نشان... ... ... الله نشان...   

همینطور که به مجسمه زل زده می گوید: به نظرت واسه این هردمبیل، کاری از دست الله بر می آد؟ جز اینکه یکی رو بفرسته تا همه رو از دم تیغ بگذرونه؟...   

رو به ماشین تحریر می کند و پوزخند می زند که: حداقل بیا دلمون رو خوش کنیم که شمشیر مهدی موعود به قدر کافی تیزه! سر این جماعت سنگ شده رو زدن، کار هر فولادی نیس...    

ماشین تحریرش اما، در مقابل این موعظه ها فقط از سرما می لرزد... انگار که بگوید به من چه... و تابلوی خوش خط و مغرور دادگستری اخم می کند... که یعنی اراجیف بس است دیگر، پاشو برو... این دک کردن، کار هر روز تابلو است... ماشین نویس اما، همانطور که سرش را به نرده های سرد تکیه داده مسخره اش می کند:  

 

- چیه حاجی؟ گیرم که من هم برم... فِک می کنی شکایتای دنیا تموم می شه؟ شاکی رو جون به جونش کنی شاکیه... من نباشم مجبوری خط خرچنگ غورباقه شون رو با غلط املا و انشا و همه چی خریدار باشی... من نباشم کسی نمی دونه وقتی می خواد از میر عماد شکایت کنه، پارتیش باید به کلفتی همین ستونِ زیر پات باشه... 

 

و انگار که به چشم ببیند مجسمه ی سرباز هخامنشی حوصله اش سر برود، تشر می زند که:

- چیه عمو؟ حال نداشتی مجسمه باشی چرا مدل واستادی؟ تو اگه مرد بودی همون وقتی که داشتن پرچمت رو می کشیدن پایین یه کاری می کردی... نه حالا که همه مون همکار شدیم... ... ... واسه من پشت مو بلند کرده... 

 

و ماشین تحریر جلویش با همان دهان بی دندان که تا ته ریشه هایش پیداست از خنده ریسه می رود... یا شاید هم از سرما ریسه می رود... توی این سوز که دارد کم کم با تاریکی همبازی می شود، خنده و گریه سر و ته یک چیز است...    

 

سر و ته چیزی شبیه یک صبح سرد آذرماه روبروی سر در اصلی دادگستری... ماشین نویسی که سرش را به نرده های پشت سر تکیه داده و رنگش به کبودی می زند... و ماشین تحریری که معلوم نیست بعد از او، شکایت های چه کسی را تحریر کند...

اینجا

 

یادداشت اول: این پست سومه که می نویسم... بلاگ اسکای دو تای قبلی رو پروند...  

در حالی که اعصاب نداریم، سعی می کنیم بگیم ایشاله قسمت بوده!   

 

یادداشت دوم: ویکند این هفته هم مثل سایر ویکند ها با افتتاح رستورانی جدید در ناکجا آباد شهر شروع می شود و میان همقطارها ادامه می یابد... و من در حالی که غذایی که نمی فهمم را نجویده قورت می دهم و حرفهایی که نمی فهمم را هم نجویده قورت می دهم، خنده بالا می آورم... ما در حالی که تازه ترین گاسیپ ها را رد و بدل کرده و تا خصوصی ترین های زندگی همگان را زیر و رو می کنیم، اندکی کدورت ته دلمان می ماند بابت اینکه: بعضی هایی که تو تهران حتی نگاشون هم نمی کردی حالا برات شاخ شدن و عشوه می آن... اما شکم آن بعضی ها را هم با به سیخ کردنِ گاسیپ هایشان سفره می کنیم و دلمان خنک می شود...  

بلی... ما از همه بهتریم و به کار همه کار داریم و قویا معتقدیم همه آمده اند اینجا و خودشان را گم کرده اند... 

بدینگونه است که بر اثر بدخوری و کم خوابی های ویکند دل و روده ام را بالا می آورم و باز دلم برای کار و تنهایی پنج روز هفته تنگ می شود... اینست تعادل زندگی من!  

  

 

یادداشت سوم: نرگس جان! خیلی دلم می خواد چیزی له یا علیه مهاجرت یا عبارت «نیا اینجا خوب نیست» بگم... ولی هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر چیزی برای گفتن پیدا می کنم... حقیقت اینه که خوب مطلق وجود نداره... همه ی اونچه که چه تو ایران هست و چه اینجا، یه سری ویژگیه... این ویژگی ها رو هر آدمی برای خودش یه جور ترجمه می کنه... اون چیزی که من ازش رنج می برم تو همین ولایت خارج، واسه ی دوست خود من سرگرم کننده اس... و بالعکس...

آخر‌ِ آخرش، آدم چه تو ایران چه تو خارج باید بدونه از زندگی چی می خواد... حتی اگر نه به جزئیات، در کلیات باید تصویرش از خواسته هاش و آرزوهاش روشن باشه... اونوقت تشخیص اینکه کجا برای زندگی مناسبتره دیگه سخت نیست... ولی خب اگر ندونی، یا دچار حرکات کاتوره ای می شی و باد با خودش می بردت هر کجا که خواست، یا با شعور جمعی همراه می شی و اینبار «جمع» با خودش می بردت هر کجا که خواست...  

فقط می دونم که زندگی هر آدمی تنها سرمایه ی همیشگی شه... توصیه های ایمنی را جدی بگیریم!

بهشت خاکستری

 

کتابِ عطاءالله مهاجرانی رو می خونم... بهشت خاکستری... داستان از هیئتی شروع می شود که دولت است و بنا بر دلایلی که آنچنان هم معلوم نیست و مثل پیش فرض می ماند، نتیجه می گیرد که: 

«... انسان به صورت خداوند آفریده شده است... باید در جهانی خدایی زندگی کند، نه شیطانی و جهنمی... من برای زندگی انسان، برای تکامل معنوی او، شرایطی بهشتی فراهم می کنم... شرایطی که در آن گناه اتفاق نیفتد...» 

 

و اینگونه می شود که «دولت» دست اندرکار ساختِ جامعه ای بهشتی می شود... و گویا چون قرار است جامعه ی بهشتی کمالِ مطلق باشد و انگار کن خودِ بهشت باشد، فرض بر اینست که مردم نیز خوشحال خواهند بود و به بیانِ خودمان، این همون چیزیه که می خوایم... 

 

کتاب با شخصیت های مسطحی مثل «آقای جنت ساز»، «آقای فرهنگی»، «آقای فیلسوفی»، «آقای واعظی»، «آقای عسکری»، «جوانی با عینک پنسی»، «آقای وفایی» و بقیه ی حضار شروع می شه... در طول کتاب اما، شخصیت ها جا به جا می شن... گاهی بدونِ هشدار حتی... یکهو چشم باز می کنی می بینی یه عده دیگه تو بازی ان... کلن سخته که بتونی پیدا کنی کدوم دیالوگ رو کی گفته مگر از روی محتوا یا آهنگِ جمله... که اونهم منوطه بر حس شخصی ت از جمله ها... و همه ی اینها، تمرکز زیادی می طلبه... هر چند که ظرافتِ نگاهِ نویسنده و قلم روانش خیلی تمرکز کردن و حل شدن توی متن رو راحت می کنه...  

 

خیلی بیشتر حرف دارم از کتاب که بزنم... مخصوصن دلم می خواد بگم که چقدر محیطی که خلق می کنه رو می شه به جای محفل های دولتی ِ «پشت درهای بسته» گرفت... به هر حال این کتاب رو کسی نوشته که در صدر وزارت بوده... هر چند به نوع خودش کوتاه... هر چند به نوع خودش فراموش شده... ولی تا کتاب رو نخونی نمی تونی ببینی اینها رو... یا شاید من دچار توهم شدم و دارم گنده اش می کنم! 

 

ولی کلن برام خیلی جالب بود... این اولین کتابیه که از مهاجرانی می خونم و یه جورایی خوشحالم... به لحاظِ قلم می تونه یکی از ظریف ترین و محبوبترین نویسنده هام باشه... هر چند که حرفاش یه جورایی دردمند و سردرگمه... و یه جورایی حیفم می آد که آدمی با این روحیات و این هوش، چرا باید اینطور قاطی ِ خشونت و خِشانتِ سیاست بشه... 

 

به هر حال، خوندنش بسیار توصیه می شه... کتاب به دختر نازنینش «صهبا» تقدیم شده و هر گونه شباهت احتمالی بین شخصیت ها و رویدادها با افراد حقیقی یا حقوقی به کلی تصادفی است.