از این روزگار

 

یادداشتِ هر روز: چندین وقتِ پیش به این لینک برخورده بودم و عزم کرده بودم که بذارمش اینجا ولی نشده بود... امروز دوباره بهش برخوردم و مثل ِ خوابی که دوباره تکرار می شه، دیگه نتونستم نذارمش... خیلی خوندنش توصیه می شه مخصوصن با تکه ویدئویی از فیلم Maxx در ادامه اش که کم بامزه و در عین حال نوستالژیک نیست... نمی دونم سایت فیلتر هست یا نه... اما اگه هست، این متن ِ پسته: 

 

فرار مغزها یا استهلاک مغزها

۲۶ مرداد ۱۳۸۶ | دسته: مهاجرت

  • فرشاد (اسم جعلیه) پنجم ابتدایی رو که تموم کرد وارد سازمان استعدادهای درخشان (تیزهوشان) شد. در دوره راهنمایی شاگرد اول کلاس بود و یکی دوباری هم به مرحله کشوری المپیادهای ریاضی و کامپیوتر راه پیدا کرد. لیسانس و فوق رو دانشگاه تهران گرفت و بعد از مدتی اداره یک شرکت با چند رفیق، از دانشگاهی در آمریکا پذیرش گرفت برای دکتری، و از ایران رفت. چند روز پیش که با فرشاد حرف می زدم می گفت این امکان رو هم جدی بهش فکر میکنه که درس رو ول کنه و دنبال کار بگرده، برای اینکه برای گرین کارت اقدام کنه. گفتم درس؟ گفت خیلی دوست دارم استاد دانشگاه شم اما خب شرایط خیلی آماده نیست.   

  • علیرضا (اسم جعلیه) از دبیرستان وارد تیزهوشان شد و بعد با یک رتبه زیر ۲۰۰ رفت شریف. لیسانس و فوق رو اونجا گرفت و برای دکتری رفت کانادا. چند وقت پیش فهمیدم با استادش شدیدا دعواش شده و داره بر میگرده ایران. تحمل غربت و هوای سرد وقتی تنها هم هستی اصلا کار ساده ای نیست.  

  • مجید (اسم جعلیه) از راهنمایی رفت تیزهوشان بعد هم لیسانس و فوق رو شریف گرفت. برای دکتری رفت یک دانشگاه دسته چندم کانادا در رشته ای که هیچ علاقه ای بهش نداره. پریروزا که باهاش حرف می زدم می گفت اولویتش تموم کردن فوری درس و پیدا کردن یک کاره.

تمام این سرگذشت ها واقعی هستند (البته مکانها و نامها همگی جعلیند). این آدمها تک تکشون در رده های بالای هوشی بودند، و هستند، اما به هر حال مصیبت های مهاجرت آزارشون داده. کسی که تجربه نکرده شاید نتونه درک کنه اما وقتی اوضاع زبانت خرابه، می شی مثل بچه های کوچولو. توانایی صحبت کردن با سن بالا میره، اینو همه می دونن. چیزی که آدم پس از مهاجرت درک می کنه اینه که سن عقلیت هم انگار با افول مهارت های زبانیت کاهش پیدا می کنه. وقتی روزی سه بار ازت میخوان حرفت رو دوباره تکرار کنی دیگه تو آقای مهندس فلانی نیستی. تو جایگاه یک افغانی رو در ایران ِ نژادپرست داری.

وقتی میگیم فرار مغزها بنظر داستان ساده می رسه. آقای مغزدار سوار هواپیما میشه و در اینور پیاده میشه. بعد تاکسی میگیره و می ره ناسا روی پروژه مریخ نورد کار میکنه. در عمل این اتفاق نمی افته. حداقل برای خیلی ها. اون خیلیها، که شامل همه آدمهای بالا میشه، از هوششون استفاده می کنن برای اینکه زبانشون رو بهتر کنن و جا بیافتن. برای این استفاده می کنن که از “سیمپسون ها” سر در بیارند و انواع مشروب رو بشناسن که ضایع نشن در یک مهمونی. روش غذا خوردن هم هست و روش توالت رفتن. با اینهمه دل مشغولی وقتی برای کار دیگه نمی مونه. اینها مستهلک میشن. 

این تازه داستان ِ انبوه مهاجرین ِ افسرده نیست. 

 ...

از طرف دیگه وقتی با هنوز ایران مونده ها که حرف می زنی می بینی اوضاع روز به روز خراب تر می شه... دیگه مردِ گنده اش هم تو روز روشن جرئت نمی کنه از کوچه پس کوچه رد شه... دیگه مهندس ِ بیست و پنج سال سابقه کار هم دخلش جواب ِ خرجش رو نمی ده... اوضاع ِسیاسی-جنگی هم که... 

تنها و نگران، این بیتِ کیوسک رو زیر لب زمزمه می کنیم که: 

 

توقف ممنوعه نمی شه وایسی، چراغام قرمزه نمی شه رفت...  

همه حیابونای این شهر، یا ورود ممنوعن یا بن بست...

نظرات 4 + ارسال نظر
siavash سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:15 ق.ظ

it might be a cliché
It is not the strongest of the species that survives, nor the most intelligent. It is the one that is the most adaptable to change.

نازنین سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:44 ق.ظ

خوب . زنده موندن یه بحثه. آآمما
دو تا از مثالایی که رفیقمون زده نمی گه که این آدما اصولا به آدمای غمگینی تبدیل شدند . فقط میگه اینا درهای جدیدی رو حلوی روی خودشون باز دیدن که قبلا ندیده بودند . اون وسطی بد شانسی اورده . مساله اصلی به نظر من اینه که آدما ببینن چجوری می تونن از این درحات آزادی اضافه استفاده کنن . و آزادی نه به معنی سیاسی . به معنی مسیر های اضافی که می شه طی کرد و نهایتا به همون هدفی رسید که از اول واضح یا پنهان در لایه های پیاز ذهن مد نظر بوده . وقتی یکی از ایران پا میشه میره دکترا بخونه طبیعی یه که فکر کنه می خواد استاد دانشگاه شه . جند تا مهندس می شناخته اینحا . همه خاندانی و حسیبی و بقیه اساتید رشته خودشونو که ایرانین می شناسن .. جلو تر میاد می بینه راه های زیاد تری جلو پاش بازه . بحث زبان و خیلی از مباحث فرهنگی هم که تنبلی یه. واسه اینکه بدونی سیمسون کی بود و چی کرد دو قسمتشو ببینی و یه ویکی بزنی دستت اومده . لازم نیست بیست و یک سیسن نیگا کنی.
نمی خوام راجع به پست رفیقمون زیاد اینجا حرف بزنم . فقط فکر می کنم که این بیت کیوسک و از این کوری ها در فضای دلتنگی ایران و شاید کمی اسیب شناحتی نوشته شدن . وگرنه واقعا روبروی مجید و علیرضا و فرشاد جه ورود ممنوعی در کار بوده غیر از نوستالوژی کارون و ارس و دلتنگی مادر و عشق اول و نه دیگه حتی رفیق

سارا سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 06:42 ق.ظ

به سیاوش: جمله ی فیلسوفانه و قشنگیه ولی کاربردی نیست... البته آدم فلکسیبل قابل تحسینه ولی نمی تونی خطِ بقا رو انقدر بالا بذاری و بعد راحت قبول کنی آدمهایی که هوش اجتماعی/تطبیقی بالایی ندارن در جریان زندگی کمرنگ بشن... مثل اینه که کسی رو به خاطر متعالی نبودن سرزنش کنی... قرار بود این دنیا جنگل نباشه... هرچند که مثکه هست...

به نازنین: من از مثالهای رفیقمون اینجوری برداشت کردم که ببین آدمها چطور در مسیر مهاجرت و به دلیل نیاز به تطبیق برای بقا، ارزشهای اولیه شون رو می ذارن کنار و به آنچه که دون شان شون هست (کار کردن به جای درس خوندن) تن می دن، یا وسطش می برن، یا فقط محض فرار یا هر چی خودشون رو گرفتار می کنن توی جایی که آب تا قوزک پاشون هم نیست و بعد سرخورده می شن و دوباره به جای درس خوندن تن به کار کردن می دن...
البته اینکه چرا کار کردن رو پایین تر از درس خوندن می دونن سوالیه که من خودم هم جوابش رو نمی دونم و کاملن باهات موافقم که اینها صرفن یه سری راه دیگه ان که با عوض شدنِ محیط جلو روی این مثالها قرار گرفتن... اما اون چیزی که من رو به طور خاص به این متن وصل می کنه همون قسمتیه که بولد کردم... من تو ایران هم بلد بودم فصیح حرف بزنم هم نت وُرکِ آدمای هم تیپ ام رو کشف کرده بودم و هم تا جایی که تونستم درس خوندم و بر اساس ِ استانداردها، بچه ی خوبی بودم... اما بر اثر مهاجرت خیلی از این داشته های اینتلکچوال ام بی اعتبار شدن... و البته برای زنده موندن (به لجاظ روانی) باید جاش رو پر کنم با یادگرفتن زبان و کالچر جدید (قضیه فقط سیمپسون یاد گرفتن نیست که می گی کاری نداره... اینا یه مشت مثاله واسه نشون دادنِ دانش مشترکِ مردم در جامعه ی جدید... و این دانش مشترک اصلن ته نداره)... اینه که می شه استهلاک... در مورد این مثالها که به روایتِ نویسنده همه بچه نابغه بودن، اون مغزی که فرار کرده بود تا نجات پیدا کنه حالا داره ساییده می شه تا تو قالب جدید جا بیفته...

نمدونم... اینا هیچکدومش برای من آسون نیست... تو اگر مهاجرت نکردی که ایشاله سر و کارت نیفته، اگرم کردی و اینا رو ریز می بینی که خوش به حالت

نازنین سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:54 ب.ظ

ممنون به خاطر جواب کامل و جامعتون . این قسمت ساییده می شه تا تو قالب جدید جا بیفته یا وسطش می برن تموم مطلب رو به حق ادا کزد.
من قصد ساده انگاری یا من رستم ( در این مورد خاص گرد آفرید ) انگاری نداشتم . قبول دارم و غیر این نگفتم که در این گونه موارد یاد گیری 15 سال در دنیایی دیگر زیسته سخت و غیر قابل انجامه . اما معتقدم آدم می تونه در عرض دو سه سال در صورت تلاش سخت به وضع قابل قبولی از معرفت برسه . هنوز فکر می کنم که مشکلات بحث فرهنگ و زبان قابل رفعه . و بیشتر از اونکه مثال ایرانی به ذهنم برسه مثال های ترک و آمریکای جنوبی که این کارو کردن دور و برم هست . سیمپسون هم صرفا اشاره به یک تجربه و اشتباه شخصی بود . وقتی ده سیسن از سریال معروفی رو به بهانه آشنایی با فرهنگ دیدم فهمیدم که لزومی نداشته وقتو اینگونه تلف کنم . این یه مثال بود از مواردی که شیپور از سر گشادش نواخته می شه. مورد بارز دیگش الکله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد