Time is a bitch

از دست رئییس جدیدم عصبانی بودم... هر روز یه نقشه ای می ریختم که انتقام اینهمه وقت و انرژی ای که ازم مصرف می کنه رو بگیرم... نه تنها اون، که بهش بفهمونم اینجا هیچکس بهش احتیاجی نداره و اگه می خواد توی تیم بمونه باید روشش رو عوض کنه...

الان که فکر می کنم می بینم شرایط رقت باری داشتم... از شدت اینکه هیچ کاری نمی تونستم بکنم و مجبور بودم تحمل کنم، داشتم به خودم می پیچیدم... خودخوری که می گن یعنی همین...

چیزی که تیر خلاص رو بهم زد و راحتم کرد، اتفاقی بود که یه روز عصر افتاد... رئیس جدید ازم خواست برم تو دفترش... بعد شروع کرد عین داستانی رو که دیروز برام تعریف کرده بود رو، کلمه به کلمه، دوباره گفت... مغزم سوت کشید... قبلن هم دیده بودم که یه چیزی رو دوباره یا سه باره ازم می خواد... یا یه جوکی رو دوباره و سه باره تعریف می کنه و خودش قاه قاه می خنده... ولی از شدت خود درگیری ای که داشتم همه ی اینا رو می نوشتم به پای بی کفایت بودنش و خودخواه بودنش و الخ...

شما اگر فیلم Still Alice رو دیده باشین ولی حتمن می فهمین چی توی من تلنگر خورد... حتی نمی تونم بگم دلم سوخت... بیشتر اینطور بود که مشکلاتی که با این آدم داشتم رو شروع کردم تو یه نور دیگه ای دیدن... مثل وقتی که یه نفری تو زندگیش هیچ تکونی نمی خوره و همه اش سرباره... و قضاوت مردم این بشه که این آدم تنبل و بی لیاقته... ولی واقعیت این باشه که این آدم افسرده اس و نیاز به کمک خارجی و هورمون درمانی داره...


خیلی دلخراشه وقتی می بینم آدمی مثل رئیس جدیدم که رزومه ی درخشانی هم داره و برای خودش کسی بوده، شابد درگیر از دست دادن حافظه و حضور ذهنش باشه... فکر اینکه این آدم مجبوره با منی که سی سالمه و صحیح و سالمم و احتمالن تو اوج آمادگی ذهنیم هم هستم تا کنه... و اینکه شاید حتی می بینه که همه ی ما از دستش کلافه ایم ولی کاری نمی تونه بکنه... و سیستم هم هیچ جای خاصی برای همچین آدمهایی باز نمی کنه جر خانه ی سالمندان و بازنشستگی زود-رس...


خیلی دردناکه


به قولی you can't hate someone when you know their story

به من بگو چرا

دو ساعت و نیم دور بزرگترین پارک ونکوور راه رفتیم... انقدر خسته ام که دیگه از زانو به پایین چیزی احساس نمی کنم... همینجوری که دارم بالاخره رو نیمکت می شینم می گم "خب دیگه برای کل ویکندم ورزش کردم"... یه وحشتی می دوئه تو صورتش و با تعجب می پرسه "جدی می گی؟"

نگاش می کنم... از تعجبش خنده ام می گیره... می گم نه بابا ویکند می نیمم چهل و هشت ساعت ساعته، فقط یک دهمش رو خوای ورزش کنی می شه دو دور دیگه دور پارک رو زد...


آروم می گیره... مستاصل می شم... 


سوال اول: آدمایی که اولویت زندگیشون فعالیت بدنیه، این همه انرژی رو از کجا می آرن؟

سوال دوم: چرا ورزش کردن مساوی زندگی سالم داشتنه و ورزش نکردن مساوی زندگی سالم نداشتن؟

سوال سوم: چرا آدما از دو کیلو وزن اضافه کردن و یه کم گوشت به بدن داشتن می ترسن؟ آیا بدن لاغر داشتن مجددن نشانه ی سلامتی و لایف استایل خوبه؟

سوال چهارم: چرا من بعد از قریب به هشت سال زندگی در این شهر و معاشرت با آدمهای سوپر فعال، هنوز نشستن زیر آفتاب و کتاب خوندن یا زیر و رو کردن اینترنت رو ترجیح می دم؟ آیا این چیزا ارثیه؟


سوالات دیگه ای هم دارم که دیگه خیلی طولانی می شه اگه بپرسم... ولی سیریوسلی، تحقیقات نشون داده عمر بالا و بی مریضی بیشتر از ورزش، به رژیم غذایی و سلامت عاطفی (مشتمل بر داشتن دوستای خوب و زندگی استیبل ) بستگی داره... این کسایی که دارن صبح تا شب می دوئن و وزنه می زنن و یوگا می رن انگیزه شون چیه؟ آیا وقت می کنن جز خودشون و بدنشون به چیز دیگه ای هم فکر کنن؟