از اول شلوغی ها که شروع شد، نیت کردم که اینجا مرتب بنویسم... نیت کردم که بیشتر از مهاجر بودن، ایرانی باشم... تصمیم گرفتم پشیمون باشم از اینکه بیشتر از ده دوازده ساله که از دیسکورس ایرانی فاصله گرفتم... که فارسی صحبت کردنم محدود به هر شنبه زنگ به مامان و بابا نباشه... حتی خیال پردازی کردم که شاید جمع ایرانی تو برلین پیدا کنم، جزوی از وطن در قربت بشم، زندگی ای که انگار زندگی قبلیم بوده یادم بیاد... ولی نشد... حالا از خودم می پرسم چرا نشد؟


جوابم مجموعه ای از دلایل بعضن خیلی پیش پا افتاده و بعضن بسیار بنیادینه... یه روزی می شد که فکر داشتم بنویسم، ولی صفحه ی بلاگ اسکای بالا نمی اومد... یه روزی هم می شد که بر اثر چرخ زدن تو توییتر آنقدر افتضاح می خوندم که از زبون فارسی و ایران و ایرانی بودن و هر چی نکبت این دنیاست متنفر می شدم... وقتی عربستان سعودی دست صلح دراز کرد یکی از بچه ها مسج زد گفت تموم شد... نمی خواستم باور کنم ولی ربطی به باور کردن یا نکردن من نداشت... باور اینکه با دست خالی بشه ژئوپولیتیک منطقه رو تحت تاثیر قرار داد از قدرت تخیل من خارجه... و همون موقع هم فکر کردم شاید اینطور بهتر... 


یکی از همکارام یه بار ازم پرسید ایرانی بودن چه جوریه... اون لحظه جواب درستی نداشتم بهش بدم ولی این مدت خیلی بهش فکر کردم و هنوز هم فکر می کنم... ایرانی بودن برای من چه جوری بوده؟ شاید ور از دوگانگی... مخلوطی از عشق به زندگی و سرخوردگی از زنده بودن... تعلق خاطر به جایی داشتن که جات نیست... دلواپس قهرمان‌های  تو داستان بودن، که تو هم لابد براشون مثل داستان می مونی، یا درس عبرت... یه جور دلبستگی ای که هزاران سال رسم قناعت و انعطاف و عادت پشتشه، که هم یادت داده چه جوری تو سخت‌ترین شرایط زنده بمونی و هم صدای اعتراضت رو ازت گرفته... بهش اضافه کن زن بودن و تب زندگی داشتن و آزادی نداشتن رو...