برام سخته خط بین آگاه موندن و غرق شدن رو راه برم... خط باریکی نیست، ولی تو دنیای سوشال میدیا و رسانه های خبری ای که شاید قدری از بودجه شوند از تبلیغات و کلیک و ویو بیاد آدم می تونه به راحتی غرق بشه... این وسط مکالمه های تک-میکروفونی اذیتم می کنه... وقتی می بینم برای همدیگه جا باز نمی کنیم، با وجود کنار هم بودن و هدف مشترک داشتن همدیگه رو پیدا نمی کنیم... توی مکالمه های فردیمون سلطنت طلب احمقه، آدم دیندار نفهمه، آدم سکولار جاهله، آدم درگیر محیط زیست شکم سیره، آدم مهاجرت کرده دو روئه، آدم مقیم ایران منفعله... همون‌جوری که چهارچوب رو همیشه برامون تنگ گرفتن، برای بقیه جا تنگ می کنیم... خود من هم که می رم بالای منبر حواسم نباشه صبر شنیدن حرفهای یه عده ای رو ندارم... چقدر طول می کشه عادت کنیم به شنیدن همدیگه؟... که نه عقب بکشیم از دیسکورس، نه همدیگه رو بولی کنیم؟...


توی مصاحبه ی اخیر اوباما یه جمله ای بود که خیلی به مغزم نشست... که دموکراسی یعنی اینکه بتونی با کسایی که باهاشون مخالفی مشارکت کنی... ایران تا حالا دموکراسی نداشته، آیا این انقلاب می تونه به چند حزبی شدنش کمک کنه و برای دموکراسی راه باز کنه؟... اونوقت تکلیف برابری جنسیتی چی می شه؟... آیا مردایی که امروز کنار زنها شعار می دن، فردا که انقلاب تموم شد جا برای حضور و رهبری زنها باز می کنن؟... یا حداقل برای زن خودشون؟... یا اینکه حالا حالا ها باید جنگید و دو برابر تلاش کرد و از پا ننشت تا شاید یه روزی؟... 



استرسی که این روزها دارم رو حتی به خودم هم نمی تونم درست توضیح بدم... انقدر درد هست، خون ریخته شده، مادرها زجه زدن، دخترها اشک ریختن، انفرادی، اعتصاب، مردم نون شب رو از کجا می آرن؟... به خودم می آم می بینم همه ی اینا داره تو سرم چرخ می خوره و پوست گوشه ی ناخنم رو جوری کندم که خونش حالا حالاها بند نمی آد... بعد فکر می کنم این که چیزی نیست در مقابل روزهای انفرادی و شکنجه و خودکشی... دوباره می رم تو، اخبارها رو زیر و رو می کنم، سوشال میدیا، انگار یه تیتر از دستم در بره خیانت کردم...


تو ذهنم خودم رو مواخذه می کنم، درجه بندی می کنم، به خودم یه نمره ی مثبت می دم واسه دنبال کردن اخبار و آگاه موندن، هزارتا نمره ی منفی به خاطر اینکه مشارکتم در همین حده و شنبه به شنبه شعار دادن، هیچیه در مقابل جون هایی که از دست رفته و زندگی هایی که انگار نذر شده... بعد می بینم انگار باور دارم که فقط یه جواب درست وجود داره تو دنیا... با اینکه می گم عقیده ی مطلق دارم که هر کسی تو زندگی یه راهی داره، باز حواسم نباشه کتگوریکال فکر می کنم... طبقه بندی می کنم، آدم ها رو با هم مقایسه می کنم، خودم رو با بقیه مقایسه می کنم، به همه کس و همه چیز نمره می دم، فکر می کنم اونها فلان و ما بهمان، شرم می کنم که زندگی ایرانم رو گذاشتم و مهاجرت کردم و این پونزده ساله تا می شد فاصله گرفتم... شرم می کنم حالا چیزی بگم...


انگار ذهنم توان چند حزبی بودن نداره... باور نمی کنه که می شه دو تا جواب درست با هم وجود داشته باشه... باید تلفنم رو بذارم تو اتاق که دستم بهش نره، بشینم تو آشپزخونه با یه لیوان چایی، به خودم نهیب بزنم که یعنی چی... که باز که نتونستی با ابهام کنار بیای... باز سر خوردی توی دسته و دسته بندی و ما به جای آنها که... باز آدمها و زندگی ها و خودت رو سیاه سفید دیدی که... 


نمی دونم چقدر از این تک حزبی بودن ذهنم باگ مغزیه، چقدرش تاثیر مذاهب تک خداییه که توی فرهنگ و سیستم آموزشی و حتی ریاضی و فیزیک مون رخنه کرده... اون موقعی که مردم یونان باستان هزار و یک جور خدا داشتن و هر خدایی برای یه کاری خوب بود، آیا‌ کمتر از الان دسته بندی می کردن و رادیکالیزه می شدن؟... اون وقتی که زوس، که قرار بود لیدر جماعت خدایان باشه، ولی خودش خلاف و بدکاره بود، آیا آدما با هم مهربون تر و با طاقت تر بودن؟... 


نمی دونم... این اضطراب ذهن تک حزبی داشتن هم از اون اضطرابهاییه که نمی دونستم می تونم داشته باشم... و حالا دارم...



من با قضیه ی حجاب همیشه یه جور دو رویی برخورد می کردم... از یه ور برام واضح بود که نه تنها بیخوده، که ظلمه و بی عدالتیه و فلسفه اش از بیخ می لنگه... از طرف دیگه روم نمی شد جدیش بگیرم و بیشتر رو این فاز بودم که زنها مشکلات بزرگتری دارن و در شأن من نیست که بخوام سر این چیزا چونه بزنم... زیر پوستی بر حذر بودم از اینکه بهم برچسب سطحی بودن و دنبال قرطی بازی بودن بخوره... الان که فکر می کنم برام خنده داره، ولی یادمه مکالمه ی درونیم همیشه یه چیزی تو مایه های این بود که حالا من که نمی خواهم قرطان و فرطان برم و بیام، چه فرقی می کنه این لچکی رو بندازم سرم یا نه... و چقدر اشتباه می کردم... چقدر فرق می کرد و چقدر نادیده گرفته شدن و مفعول حساب شدن از همینجا شروع می شه... چقدر عدم تقارن حقوقی به همین ساختارهای به ظاهر ساده بنده... و چقدر ساده بودم که فکر می کردم آدم باید همیشه دست بالا رو بگیره و خودش رو قاطی موضوعات کوچیکه نکنه... الان در آستانه ی چهل سالگی می فهمم این موضوعات کوچیکن که موضوعات بزرگ رو لاینحل می کنن... که شاید حتی بدترین حالت این باشه که موضوعات کوچیک پیش پا افتاده و ساده باشن... که آدم حتی روش نشه سرشون چونه بزنه... مسأله ی حجاب ساده نیست، ولی به اندازه ی کافی دورش تبلیغ و ترویج شده که به نظر پیش پا افتاده بیاد... حداقل برای من اینطور بود...


و حالا که دهه هشتادی ها رو می بینم، که انگار ترس رو هجی نمی کنن، می فهمم چقدر دنیا رو وارونه می دیدم و از روی ترس فلسفه بافی می کردم... چقدر مخالفت کردن و نرم به ضم نون شکوندن به اندازه ی نفس کشیدن برای آدمی آدمیت مهمه... و مشعل نسل پیش رو دست نگرفتن فقط مستحب نیست، واجبه... و چقدر بزرگترین سوالی که باهاش دست و پنجه نرم می کنم اینه که چه جاهای دیگه ای چشم به روی واقعیت بستم و انتخاب راحت ولی از روی ترس، از روی محافظه کاری، از روی در جریان آب شنا کردن گرفتم در حالی که نمی بایست... اینم از اون چیزاییه که هر کسی باید برای خودش تصمیم بگیره، جهت شنا کردن واسه هر کسی یه مصلحت خاصی داره... برای یکی هم ممکنه درستش این باشه که اصن شنا نکنه، بزنه به خاکی و درخت تکامل رو دو شاخه کنه... 


ته ذهنم فکر می کنم شاید مهندسی خوندنم و اینهمه سال تو همون فیلد کار کردنم یکی از اون تصمیماتی بود که از روی ترس گرفتم... اینکه تصمیم گرفتم جدی ننویسم چون مگه آدم چند تا کار رو می دونه همزمان با کیفیت بالا انجام بده... اینکه اولویت ام رو گذاشتم روی مادیات زندگی به این توجیه که آدم از مادیات خیالش راحت باشه معنویات رو می تونه با یه حرکت درست کنه... شاید نهضت دهه ی بعدی زندگی این باشه که مسیرم رو به خودم نزدیکتر کنم... حتی اگر از بیرون کمرنگ تر و کمتر دهان پر کن باشه...  شجاعت اینو داشته باشم که فکرم رو سانسور نکنم... به خود محافظه کارم میدون ندم که امور زندگی رو به دست بگیره... شاید این حداقل کاری باشه که بتونم بکنم به حق شجاعت‌های فریاد زده شده و خون‌های ریخته شده ی این دو ماه...

از یادداشت قبلیم راضی نیستم، ولی انرژی یا تمرکز این رو هم ندارم که بشینم ویرایش کنم... روزهایی که می رم آفیس از کنار وزارت امور خارجه رد می شم و هر از گاهی راهم می خوره به گردهمایی های فی البداهه جوونها و شعارها... شاید هم اونقدر فی البداهه نیست و همه یه گوشه اینترنت جمعن و خبر دارن، و فقط منم که وقتی می پیچم خیابون اصلی یکه می خورم... نمی دونم چرا هنوز اصرار دارم فکرام رو بردارم بیارم اینجا... و هنوز اصرار دارم جمله های کامل مخلوط با تعبیر و استعاره بسازم، و در مقابل همزه ی روی هه آخر و تنوین روی الف آخر مقابله کنم انگار مشکلات جوونای ما، و خورده شعرهای قدیمی رو که گاهی، معمولا صبح زود، یهو تو ذهنم سبز می شه رو قاطی متن کنم انگار کمک حال... در حالی که شاید همه ی اینا به حال زمونه بی ربط باشه...


ولی به هر حال، اومدم یادداشت بذارم یادم بمونه که از یادداشت قبلی راضی نیستم... حق موضوع به گردنم مونده و جا داشت که بیشتر بنویسم... که بهتر باز کنم اون فضای بین وظیفه ی شخصی و وظیفه ی اجتماعی رو... و آنقدر در مورد مهاجرت سهل انگارانه ننویسم انگار سیاه و سفید... اومدم حداقل برای خود آینده ام یادداشت بذارم که می دونم حق مطلب رو ادا نکردم، که پس فردا سر افسوس تکون ندم که چقدر سهل انگار و کوته بین... با نوشته های قبلیم خیلی اینجوری می کنم... می خونم و یه جوری ناامید می شم که انگار بزرگترین خبط دنیا... که شاید واقعن هم باشه...


انشالله روزی بیام بیشتر در این باب بنویسم... و جمله هام رو با زمان گذشته پیوند نزنم که رنگ حسرت بگیرن، چون سوال اصلی «آیا باید می موندم» نیست، «آیا باید برگردم» هه... و نگاه به عقب کردن فقط در حدی خوبه که آدم درس بگیره اگر درسی باشه، لازم نیست که با آینده تداخل کنه... یا حداقل من نمی خواهم آدمی باشم که گذشته اش آینده اش رو می نویسه و اراده یا توان یا اولویت تغییر و از نو زندگی کردن نداره... و جا برای امید باز کنم و نذارم غم این روزها زندگیم رو ببره انگار که سیل... 


نمی دونم چه افسونی تو این بلاگیدن هست که من رو از خودم جدا می کنه و درگیر فرم و کلمه می کنه، به جای اینکه کمک کنه فکری که دارم رو بهتر خشت خشت بسازم ببرم بالا... آیا زبان فارسی برای من با غمبرک زدن و منفعل نوشتن یکیه؟... آیا چون روی وب می نویسم و اگر دفتر خاطرات می نوشتم جور دیگری بود؟... آیا تاثیر هوای این روزهاس؟... نمی دونم... اونم جای مطالعه داره به نوبه ی خودش...





دیشب فنی محاصره شده بود... فیلم ها رو می بینم و دل و روده ام به هم می پیچه... از بقیه ی تهران چیز زیادی یادم نیست و انگار بقیه ی تهران هم خیلی رنگ عوض کرده، ولی فنی هنوز مثل پونزده سال پیشه... و توی صفحه ی تلفن همه ی اون حال و هوای آشنا توی دود و تاریکیه... 


با سوال «آیا باید می موندم» اونقدرها کلنجار نمی رم، ولی هنوز اجازه می دم یه گوشه ی ذهنم بمونه، شاید به احترام تفاوت عقیده ها... به احترام عقیده راسخ ام که هر کسی یه راهی داره تو زندگی... با اینکه شرایط هر روز بدتر از دیروز ایران یه دلیل بزرگی برای مهاجرتم بود، دلیل بزرگترش عطش رفتن و دیدن و تجربه کردن و یاد گرفتن بود... نیاز به قدم گذاشتن بیرون خودم و فرهنگ و هر چی که تا بیست سالگی تو کوله جمع کرده بودم... من بیست و سه ساله انقدر آماده ی گذاشتن و گذشتن و عبور از خودم بودم که مهاجرت رو بلعیدم انگار که شهدالعسل... و باز هم سر سی و سه سالگی با همون انگیزه... برای خیلی ها ولی مهاجرت مثل دوایی بود که باید قورتش می دادن و باهاش تا آخر عمر می ساختن و می سوختن... و با اینکه برای من این درد اونقدرها ملموس نیست، از کنارش نوک پا رد می شم انگار که زانوی آهوی بی جفت... 


با وجود همه ی کانویکشن ای که دارم ولی، به سوال «آیا باید می موندم» اجازه می دم دور سرم بچرخه... چون هنوز حیطه ی وظیفه ی اجتماعی رو خیلی خوب نفهمیدم... هنوز برام واضح نیست که مرز بین مسولیت فردی و اجتماعی کجاست و نمی خوام به یه جواب واضح قناعت کنم... چون ته ذهنم با اخوان ثالث بحث دارم، که زندگی شاید همین نباشد... مرگ گوید هوم، چه بیهوده... زندگی می گوید اما باز باید زیست... و شاید فاصله ی بین مرگ و زندگی بیشتر از چیزی باشه که تا حالا فکر می کردیم... مثل یک شب تا صبح پرپر زدن تو فنی یا هر دانشگاه دیگه ای که قرار بود مقدس باشه...