می گن کسی که غلط املایی نداره، شاید چون دیکته نمی نویسه... کسی که روزی سه دفتر دیکته می نویسه حتمن غلط املایی هم خواهد داشت...

این از اون داستاناییه که باید قاب کنم بزنم بالا سر ذهنم... که بلکه نترسم از اشتباه گفتن و اشتباه کردن تا وقتی که بازدهی کلی معنی داره... اگر می شد آدم درصد موفقیت و بازدهیش رو حساب کنه، به جای اینکه تعداد اشتباهاتش رو بشمره، راحتتر می شد بر Fear of failure چیره شد... ولی درصد حساب کردن برای مغز آدمیزاد طبیعی نیست... شمردن طبیعی تره... و به این ترتیب تعداد اشتباهات‌ خودمون و بقیه رو می شمریم و بهش Recency Bias هم اضافه می کنیم و هر اتفاقی که اخیرن افتاده رو ضرب در صد هزار می کنیم... و بعد شماتت ها و خط خوردن ها شروع می شه... کنار گذاشتن بقیه و کنار کشیدن خودمون... و منفعل شدن و در آرامش عزلت فرو رفتن... و از سنگ بزرگ بلند کردن یا مسئولیت جدی داشتن بر حذر می مونیم چون اشتباه، غیر قابل بخششه... فارغ از اینکه چقدر بی ضرر باشه و به کسی ضربه ای نزده باشه...


اخیرن خیلی توی فرهنگ آمریکایی/انگلیسی صحبت از کنسل کالچر هست... اینکه آدما رو به واسطه ی یک اشتباه یا یک حرف غلط کنار می ذاریم... مخصوصن توی حیطه ی فکری و فرهنگی، که معمولن یه محیط ابسترکته و اشتباه کردن و اشتباه گفتن به طور اتوماتیک و سریع ضرر نمی زنه و برای پیدا کردن جواب درست باید آزمایش کنیم و بسنجیم و بحث کنیم... این روزا خیلی پیش می آد که  استاندارد بالا داشتن رو با انتظار پرفکشن داشتن اشتباه می گیریم و تا حرف اشتباه زده می شه گیوتین رو سر هم می کنیم... یا یه کاری می کنیم که خود طرف بره کنار و حضور پابلیک داشتن رو به عطاش ببخشه... برای من خیلی تداعی حکم اعدامه... که شاید تا دویست سال پیش همه جای دنیا خیلی عادی بوده ولی الان اکثر فرهنگ ها هیچ اشتباهی رو قابل حکم اعدام نمی دونن... حالا اینکه چقدر بتونیم توی فرهنگ هم این فلسفه ی خطا و جزا رو گسترش بدیم و نه تنها انتظار پرفکشن از بقیه یا از خودمون نداشته باشیم، که وقتی می بینیم کسی یا مفهومی خیلی بی نقص و شسته رفته اس، به تاثیر گذار بودن و معنی داشتنش شک کنیم... و به جای اینکه از طریق سیستم حذفی به جواب درست و به رهبر درست برسیم، که معمولن باعث می شه به جواب یا به سیستمی که امتحانش رو پس نداده و خیلی کنار گود حضور داشته برسیم، به آدما یا فکرایی که خیلی لگد خوردن و سر و تهشون واضحه و مشکلاتشون شناخته شده است بها بدیم...


این روزها خیلی با این مفهوم کلنجار می رم... مخصوصن با اون قسمتی که مربوط به منفعل شدن و رو برگردوندنه... چون تهش ترسه از اشتباه و مرگ مجازی... و زندگی ای که ترس بهش حاکم باشه زندگی ایه که حیف شده... در حقیقت زندگی ای که خیلی شسته رفته باشه زندگی ایه که حیف شده...


یادم باشه...

در جریان جام جهانی قطر یکی از سوالهایی که خیلی پرسیده شده اینه که چی بپوشیم که مشکل ساز نباشه... اخبار رو که دنبال می کردم و کامنت ها رو که می خوندم، برام هم تازه بود و هم آشنا که مسئله ی پوشش آنقدر ساده ولی گیج کننده باشه... خیلی ها شاکی هستند که چرا مقامات قطری یه سری دستورالعمل واضح با مثال و غیره منتشر نکردن که همه بدونن، و به جاش همه جا آخرین حرفشون اینه که «لطفن به فرهنگ ما احترام بذارین»... یه عده می گن به این راحتی نیست توضیح دادن شفاف و کامل این قضیه و به طور ذاتی گیج کننده اس، واسه همین گیج شدیم... یه عده هم که کلن معتقدند هر چه بادا باد و اگر کار به جاهای باریک بکشه دولتشون پادرمیانی می کنه...


برای منی که توی محیط اسلامی بار اومدم و هر سال مدرسه نمره انضباط گرفتم ولی، جواب واضحه... قدم اول اینه که نگاه کنی ببینی بقیه چی پوشیدن، تو هم همون رو بپوشی و زیاد تو چشم نزنی... قدم دوم اینه که دو قدم دورتر از خط قرمز راه بری... قدم سوم اینه که اگر شک داری لباست مناسبه، مطمئن باش مناسب نیست و باید بیشتر تلاش کنی که «عادی» باشی (نگاهی پرکتیکال به قدم دوم)... همینجوری قدم به قدم، دایره ی مانور ات رو کمتر و کمتر می کنی تا مطمئن شی که داری کاملن تحت قوانین نانوشته عمل می کنی... 


این شاید اولین بار باشه که سر قضیه ی پوشش اجباری، فرصت مشاهده ی آزاد جدا از خودم رو دارم... همیشه وقتی اینجور بحثها بوده من جزو دموگرافیک  مفعول بودم که بحث بهش اعمال می شه، و هیچوقت اینجوری فرصت عقب نشستن و مشاهده کردن نداشتم... حتی از شهریور امسال هم که دارم سعی می‌کنم واضحتر در مورد این قضیه فکر کنم، باز فکرام و تجربیاتم با هم قاطی می شه... ولی این جام جهانی  فرصت نابیه... وقتی اینهمه آدم از اروپا یا آمریکای شمالی با هم و در یک زمان دارن سعی می کنن این داستان محدودیت پوشش رو ابهام زدایی کنن و می بینی که هی گیج می شن و نمی فهمن چه جوری باید از این قضیه سر در بیارن... از چیزی که به عمد مبهم نگه داشته شده... به عمد، چون ابهام در قوانین و مهمتر از اون نامعلوم بودن جریمه یا جزا یکی از بهترین راهکارها برای درونی کردن انضباط اجتماعیه... چون آدم رو همیشه در حال حدس زدن نگه می داره... و آدمی که دائم در حال حدس زدنه، به راحتی محافظه کار می شه... کم هستن آدمایی که در طولانی مدت چادرشون رو ببندن به کمرشون و تصمیم بگیرن ته قضیه رو در بیارن، یا قانون آمیخته به سنت رو چلنج کنن و پی هر جور آخر عاقبتی رو به تن بمالن... مخصوصن توی شرایط صلح و آرامش نسبی... اکثر آدمها طاقت نمی آرن که ندونن آخر و عاقبت کاری که می کنن چی می شه... ندونستن مثل برزخ می مونه... آیا هیچی نمی شه؟... یا می افتن زندان، یا شلاق می خورن، یا دارشون می زنن؟... آدم متوسط نمی تونه بی ثباتی ای که توی این بازه ی احتمالات هست رو به مدت طولانی دوام بیاره... می گرده دنبال راه چاره، و یکی از راه چاره ها اینه که تو دلش می گه حوصله داری در بیفتی، بیا آسه برو، آسه بیا، به زندگیت برس، یه جوری که زانوی آهوی بی جفت نلرزه... 


و این آغاز کانسرواتیو شدن درونیه... یه جوری که حتی هزینه ی اعمال قانون رو کم می کنه و رفته رفته هر جور قانون چپکی یا راستکی ای رو عادی می کنه... تو همچین محیطی ممکنه آدم از سر تا ته زندگی رو بره و حتی به ذهنش خطور نکنه که اسارت اصلی درونشه... که پلیس اصلی خودشه...