دستهایش

 

دستهایت را آرام به هم می زنی انگار که بخواهی خاکشان را بتکانی... اما به عوض خرده نان ازشان می ریزد... مادر بزرگ همیشه سفارشم می کرد که: مرد را از گره ها و پینه های دستهایش بشناس... می گفت روزیِ هر کسی به اندازه ی کاسه ی دستش است... مردت را، بپا که دستانش خوب گود باشد... و من تو را در اولین نگاه نشناختم... شاید چون از زور سرما دستکش دستت بود... 

همینکه لقمه را فرو می دهی دوباره بحثِ رکودِ اقتصادیِ اخیر را از سر می گیری... حضار با چاشنی ِ سخنرانی، از رنگین کمانِ غذا بهره مند می شوند... نیم نگاهی به لمباندنِ خان دایی می کنم که دهانش را رها کرده تا سر خود لقمه ها را ببلعد و شش دانگِ حواسش سوی توست که «راهکارهای موجود برای دوام آوردن در این وانفسای رکود» را از دست ندهد... حسرت می خورم... چرا هیچکس خواب ندید که هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را می خورند؟...

اگر هم می دید چه فایده... این روزها دیگر کسی به اعجاز ِ خواب باور ندارد که... 

 

دستهایت را توی هوا تکان می دهی... سرانگشتانت انگار که صیقل خورده باشند، از چربی زیر نور برق می زنند... اما بازوی راستت که پلیور سبز پوشیده چند حرکت ناشیانه می کند و قاشقت پرت می شود روی زمین... دولا می شوی که برش داری و وقتی که سرت را می آوری بالا چانه ات را می بینم که از سر ِ مسخرگی گرد شده... دلم برایت تنگ می شود... طفلکِ بیچاره ام! تا چند نفر دوره ات می کنند، چقدر از من دور می شوی... تویِ فکرم، پشت سرت آب می ریزم و برایت آش پشت پا بار می گذارم... بلکه زودتر برگردی... 

گاهی مثل همین الان، دلم را می سوزانی... همین که ساعتها توی آشپزخانه مانده ام و اینهمه غذا پخته ام، اما باز تو که می نشینی سر میز و نطقت را شروع می کنی، همه چیزم رنگ می بازد... انگار بخواهی لام تا کام حرف نزدن های صبح تا شب و شب تا صبح ات را همین یک شب در ماه ها تلافی کنی...  

محض ایجادِ اختلال، بشقابِ ته دیگ را دست به دست می چرخانم... 

 

دستهایت را با دستمال سفره پاک می کنی... من همانطوری نشسته ام بالای دیگ و آش پشت پایت را هم می زنم و ثانیه ها را می شمارم که شام تمام شود و چای و شیرینی بیاوریم و با زنها ظرفها را بشوییم و غذاها را جا بدهیم توی یخچال و میوه پوست بکنیم و بچه ها بد اخلاق بشوند و به این نتیجه برسیم که دیر وقت است و ماچ و بوسه کنیم و بالاخره در را پشت سر اینهمه ازدحام ببندم... بشقابها را دست به دست می کنیم که یکی شان کنیم و تو هنوز داری حرف می زنی...  

دیگر دنبال نمی کنم که چه می گویی و فکر می کنم کاش غذا را شور یا تند کرده بودم... آنوقت دیگر حضار نمی توانستند به این راحتی به تو گوش بدهند... رمز موفقیت تو همینست اصلن... که کلمه هایت به راحتی از گلو پایین نمی روند و هضم کردنشان تمام ِ تلاش ِ آدم را می طلبد... با تلاش، توجه هم می آید و آنوقت است که تو توجه را بر می داری و نقد می کنی و می زنی به جیب و باز من می مانم و دیگ های خالی ام...  

 

حالا دیگر خیلی دیر است برای اینکه ظرفِ سالاد را دور بچرخانم... همه تقریبن از پای میز بلند شده اند... جایی از فاصله ی بین میز غذا و مبل، جمله ات را می شنوم: «اما اگر اینطور نشده بود حالا مثلن سارا یکی بود عین مادربزرگش...» سرم را از خالی کردنِ آشغال مرغ ِ بشقابِ دایی حان بلند می کنم و به دستهایت زل می زنم که بی هیچ گره و پینه ای توی هوا چرخ می خورند... حرکتِ نرمشان پژواکِ حقیقتی است که خیلی وقت است می دانمش: اصلن شبیه مادربزرگم نیستم...   

آش پشت پایت را، می گذارم ته بگیرد...

نظرات 5 + ارسال نظر
شمع سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 06:30 ق.ظ http://shamnevis.blogsky.com

وااااااااااااااااااااااااااااااای خیلییییییییییی قشنگ بود خیلی

" تویِ فکرم، پشت سرت آب می ریزم و برایت آش پشت پا بار می گذارم... بلکه زودتر برگردی... "

" به دستهایت زل می زنم که بی هیچ گره و پینه ای توی هوا چرخ می خورند... حرکتِ نرمشان پژواکِ حقیقتی است که خیلی وقت است می دانمش: اصلن شبیه مادربزرگم نیستم... "

خییلیییییییییییی خوب بود .... من واقعا کلی چیز یاد گرفتم کلییی


آذین سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:05 ق.ظ

خیلی قشنگ شده اینجا سارا
این نوشته ت خیلی با IQ هم بودا !

خداییش یه جوری از ته دل می نویسی انگار صد ساله آقاتون از این بلاها سرت اورده ! دست مریزاد :)

رضا سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:23 ب.ظ

حالا مگه مادر بزرگت چشه؟

نرگس چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:06 ب.ظ

چه تلخ بود... اصلا چطوری میشه اش پشت پا پخت واسه کسی که دوستش نداری چه برسه به سوزوندنش...نه نه سارا..من باورم نمیشه ؛)

سارا پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:38 ق.ظ

به نرگس: کی گفته دوسش ندارم؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد