-
یه پرندس یه پرندس یه پرندس، یه پرندهاس که از پرواز خود خستهاس
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 23:42
می نشیند روی زمین و انگار که هزار هزار کیلو بار روی شانه اش باشد، سخت نفس می کشد - خسته ای چقدر سر بلند می کند به تلخی: - درست نمی خوابم این روزا... دلم آشوبه - شلوغش می کنی احمد... یعنی از تو یکی دیگه انتظار نمی ره اینطور خام بشی یهو - شلوغش می کنم؟ و نگاه من را بلاتکلیف، در فرار از رنج و وحشتِ مواج در چشمانش، دوخته...
-
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1387 00:09
یادداشت اول: این روزها که می گذرد، گیر کرده ام بین قد عَلم کردن و قد علم نکردن... بین حرکت به سمتِ هویتی از آن خود یا همچنان در سایه ی معلومات و تعریفات ماندن... بین «کاشانه ی خود را ساختن» و «دختر بابا ماندن»... این روزها که می گذرد، فقط باران گرفتنش کم بود که آنهم بحمدلله باریدن گرفت... یادداشت دوم: معامله ی غربی...
-
از این اوستا
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 08:51
از عصبانی بودن خسته شدم... همه اش به خاطر هُم سیک شدنه... آری هُم سیک شدم اما به دلایل نا معلومی نمی رم ایران... دوستانی دارم بهتر از برگ درخت، و پروژه ای که بالاخره داره تموم می شه... دو سه روز دیگه دووم بیارم شرش کنده اس... می خوام ماشین بخرم اما همه سرم رو گول می مالن... دیگه حال ندارم به کسی ثابت کنم دروغ می گه......
-
کلیشه های غربتی
دوشنبه 31 تیرماه سال 1387 09:51
موقع خستگی در کردن در واپسین ساعات جمعه، با یکی از همکارا هم پیاله شدم و مسیر صحبت طبق معمول کشیده شد به ایران و ایرانی... بعد از ابراز تاسف شدید که «ایران اینجا درست شناخته نشده» و اینا، گفت که چند وقت پیشا یه مقاله خونده بود از یه دانشجوی ایرانی ساکن نورث اَمِریکا، و طرف توی مقاله اش فیل ساری کرده بود واسه همه ی...
-
آیا چه کس تو را، از مهربان شدن با من، مایوس می کند؟ ۲
سهشنبه 25 تیرماه سال 1387 10:17
یادداشت هیچُم: هیچ هیچ ام با زندگی... جز از خستگی و مشغله و بقیه ی عمری که به تفریح می گذره، چیزی ندارم بگم... دلم اما، واسه نوشتن تنگ شده... ضمیمه: اوووووووووووووق... آخرین بارمه که به کسی وا می دم تا وارد زندگیم شه... آخرین بارمه که به سرم می زنه رو کسی حساب کنم... تا از در یکرنگی و دوستی و «طاقچه بالا نذاشتن» وارد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 تیرماه سال 1387 07:30
یادداشت مخصوص ویکند: چند وقته که نمی تونم خودمو از شر یه سری فکرای مسخره ی خنده دار خلاص کنم! نمونه اش همین داستانِ حضرت رئیس جمهور و هاله اش که مثِ «لباس جدید پادشاه» می مونه!!! نمی بینیش اما همه درباره اش می نویسن و همه جا خبرش هست و خود حضرت هم که می گه هر کی نبیندش خره :)) یا مثلن چند وقت پیش (یه سال پیش بود؟)،...
-
I've got leather on my shoes, And I've got a dream to live
دوشنبه 10 تیرماه سال 1387 10:37
یادداشت اول: با چند تا از بچه های هم محلی می حرفم... یادِ پاساژهای اکباتان و عصرهای زمستون و ذرت بخارپز و پیتزا بگیر-ببر ای که وسط قهقهه و شوخی، اصلن نمی فهمیدی چی خوردی و چی بردی و مغازه هایی که دونه دونه ی جنس هاش رو از بر بودی و می تونستی چشم بسته صاف بری بالا سر اون چیزی که می خوای... یکی از مزایای مهاجرت اینه که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 تیرماه سال 1387 11:52
اجتماع بیش از دو نفر آنقدرها هم شلوغ نیست اجتماع بیش از دو نفر بیشتر، گوشه ی دنجی است برای دو نفری که نمی توانند یکدیگر را تاب بیاورند تا خود را محو کنند در پهنای خنده ها و شوخی ها و در اعماق آداب ها و رسوم ها. اجتماع بیش از دو نفر حتی دنج تر از آنست که من بروم توی کمد قایم شوم و تو زیر میز. از عمو جانِ بزرگ باید...
-
My Huckleberry Friend
دوشنبه 27 خردادماه سال 1387 07:24
مهم نیست چند بار تماشاش کنم... Breakfast at Tiffany's یکی از زیباترین فیلمهاییه که تا حالا دیدم و چند تا دیالوگ آخرش هم که... آخرشه: You know what's wrong with you, Miss whoever-you-are You're chicken... You got no guts You're afraid to say: OK, life's a fact People do fall in love... People do belong to each other...
-
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود...
یکشنبه 26 خردادماه سال 1387 01:27
پوکیده ام... بی رو دربایستی... در ابعاد نجومی فیلینگ ویک می کنم این روزها... میل به باز دوباره خوابیدن بعد از دوازده ساعت خواب، چیزی نیست که از یه آدم نرمال بر بیاد!... میل به اینکه زودتر دوشنبه بیاد و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه و بعدش ویکند... یکی نیست بگه خب مگه همین الان ویکند نیست؟! چرا می خوای بری برسی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 خردادماه سال 1387 07:20
شاید برای هزارمین بار است که مشتهایش را پر از خاک می کند و می آورد بالا... دعا وار... و تا برسد نزدیک چشمهایش و تا ببیند که چه شکار کرده، همه اش از لابلای انگشتان سر می خورد... تک خنده می زنم: - خاک اینجا عوض آبشه... از لای دست می چیکه زمین آمو... میان معجون نور و کوری، براق می شود: - تو چه می دونی آب چیه الدنگ - ها...
-
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
یکشنبه 19 خردادماه سال 1387 11:08
معبر پوشیده از برگهایی است که تا دیروز طلایی بودند... اما امروز فقط زردند... زرد، خشکیده و پر سر و صدا... مثل پیرمرد پیرزن هایی که صبح تا شب گوش همه را با وراجی می برند... می آیی بگویی پدر جان چای می خوری... و مجبوری نیم ساعت سوالت را دستت بگیری و خاطرات نخ نما شده اش را گوش دهی... بد شانس که باشی نیم ساعتت می شود یک...
-
درخت انجیر پیری که تو باغ بود، همهی کودکی های منو می دید...
دوشنبه 13 خردادماه سال 1387 00:29
- از آسمون سنگ هم بیاد باز این باغ شما پُر بار می ده... عجب خوش غیرتن این درختا... - بزن به تخته حاجی... بزن به تخته - باغ ماشاله رو دیدی؟ تُف هم تحویلش نداده امسال... - تقصیر خودشه... باغش پایینه، همه ی زمستون هم ولش می کنه به امان خدا و... استغفرله... خودش مشکلش رو دو تا کرد... چشمم کمکم گرم می شه... خودم رو تسلیم...
-
تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته...
جمعه 10 خردادماه سال 1387 21:22
یادداشت اول: پس از هفت ماه اقامت در ونکوور زیبا، تصمیم دارم این خط رو به وصیت نامه ام اضافه کنم: «لطفن مرا زیر آفتاب دفن کنید»... یادداشت دوم: از زور ناچاری، دستمال کاغذی می چپونم تو دماغم تا دستام آزاد باشه و بتونم یه نیمچه کاری بکنم... اگه یکی یهو سر و کله اش پیدا شه اینجا، حالش به هم می خوره یا می خنده؟! یادداشت...
-
مثل وقتیکه قهرمان داستانت میافتد توی فنجان قهوه اش و غرق می شود
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 08:00
وقتی در میان انبوهی از سرماخوردگی گیر کردی و افکارت هم نخ کش شده و از ترس اینکه همه ی دونه هایی رو که با زحمت بافتی یکی پس از دیگری در برن و یک کلافِ سردرگم برات بمونه ترجیح می دی از جات تکون نخوری، چی کار می کنی؟ وقتی کلن از زمین و زمان ناامید شدی و احساس می کنی قلبت خالی خالیه و واسه ی همیشه هم همینجوری می مونه چی؟...
-
پروانه ی من...
شنبه 4 خردادماه سال 1387 11:21
همین که نتها شروع می شوند باز سرم به دوران می افتد... باز هم تاریک و روشن عبور قطار... واگن به واگن... پنجره به پنجره... و باز آن سوت ممتد... دست دخترک را صاف می کنم و می گویم که از خط دوم دوباره بزند... جایی آن دورها تو صدا می کنی: جاسم... جاسم... و من از میان آنهمه غبار و سیاهی و دود و مه و... از میان همه چیز فقط...
-
تو را من چشم در راهم شباهنگام
جمعه 3 خردادماه سال 1387 06:49
طالع بینی هفته: گره ی کوری که بر رشته ای از کارتان افتاده شل یا باز خواهد شد. حقایقی تازه در مورد کسی که به او اطمینان داشته اید به دست می آورید و پی خواهید برد واقعیت چیز دیگری است و با آنچه که می پنداشتید بسیار فاصله دارد. یکی از برنامه هایتان به دلایلی ظاهرن نامعلوم به تعویق می افتد. یک کار اداری برای مدتی شما را...
-
اندر حکایت زاهد بی خواب
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1387 12:41
گویند زاهدی را نیمه شبان چو سر بر سجده داشت رخوتِ خواب فرا گرفت. خود را که خمود یافت حتم به ابلیس کرد که در محرابِ عبادت لانه همی کرده و به وسوسه ی غفلت، ره به آتش قهر الهی هموار می کند. عهد کرد که بدین فریب مستولی شود و نفس اماره را در جای رام کند. این شد که خواب بر خود حرام کرد و تا اذنِ اذان به ذکر گذراند و...
-
Where peaceful water goes
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1387 22:36
به گزارش شیدا یه ناشر آلمانی می خواد ویکی پدیا رو چاپ کنه رو کاغذ... از یه طرف برای تو دهنی زدن به وب و دیجیتال پابلیکیشنز و از طرف دیگه برای اینکه نشون بده هنوز گنده تر از وب هستش و می تونه از پدیده ای مثل ویکی به طرز پدرانه ای حمایت کنه... آدم یادش به انقلاب صنعتی می افته و نهضت های مخالف... و من یادم به فارنهایت...
-
باز هم پیتزای قرمه سبزی
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1387 21:04
قبل از هر چیز بگم که استاد آقامیری رو نه تا سر حد مرگ، ولی تا یه جایی در همون حدود می پرستم... رنگ پردازی، و حتی خیلی از موضوعاتی رو که پیک می کنه واقعن می پسندم... مثلن این کارش دقیقن عشق منه... یادش به خیر دو تا کتاب کامل رو در مورد مراسم سماع و رقص و این چیزا بلعیدم تا بتونم یه فیگور درست حسابی در بیارم و آخرش هم...
-
بیابید پرتغال فروش را...
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1387 21:24
یک رابطه ی یک-به-یک وجود دارد بین آن چیزی که در درونم می شکند و آن چیزی که در بیرون تظاهر می کنم و می گویم... حالا هم چند روزی است از چهار قشر بشریت می گویم که آدم یا باید ۱- برده باشد ۲- کارگر باشد ۳- سرمایه دار باشد ۴- معترض باشد و یا در راه رسیدن به یکی از اینها... و آموزه های پدر را دوباره تقریر می کنم و دلم به...
-
Nothing really matters at all
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 11:47
آفتاب. پیاده روی طولانی. آفتاب. یه مبل کهنه تو پیاده رو. بازم آفتاب. کافه ی سر کوچه. سه لیتر و نیم قهوه. رفت. آمد. آفتاب. از کجا آمدیم. به کجا می ریم. اینجا. الان. همین الان. و من که در دورترین نقطه از زادگاه به سر می برم. بارها لافش رو زدم... اما آیا واقعن می تونم اینجا رو «شهر خودم» بدونم؟ آیا نو مَتِر وات، اینجا...
-
و رحمت الله و برکاته
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 06:30
امروز دو تا چیز پیش اومد که منو به شدت از بداخلاقی به متوسط/خوش اخلاق تبدیل کرد: ۱- این رو خوندم... به نظرم فوق العاده جینیس بود... تا ظهر داشتم می خندیدم... ۲- بعد از سه روز کار مشترک، امروز به همکار جدیدم نگاه کردم... و فکر می کنین چی دیدم؟! اممممم... راستش هنوز خودم هم مطمئن نیستم چی دیدم...!!! اریک (همون همکار...
-
خمیازه... خمیازه...
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1387 00:56
خمیازه های ناشی از گیر افتادن توی یک پروژه ی جدید... خسته از بی خوابی های شبانه... فکر... فکر... فکر... امروز دقیقن شش ماهه که اومدم... زندگیم به نحو عجیبی شکل گرفته انگار کن که پنج شش ساله اینجام... اما خودم هنوز بی شکلم... خودم هنوز مثال سبوی شکسته و آبِ ریخته ام... باید جمع شد! در پی یک قهر طولانی با روزگار، خیلی...
-
Complicated
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 10:41
یک نفر باید به ما می گفت که پیچیده بودن اصل نیست... حتی فرع هم نیست... که مرض است. از چه می ترسیدیم؟ از یکباره خوانده شدن و تمام شدن؟ از اینکه زیر و رو یکی باشیم و با یک نگاه پرت شویم روی همان پیشخوانی که بودیم؟ فرو رویم در همان یک اسلایس خلاء بین کتاب قبلی و بعدی؟ تا حالا نبوده توی زندگی خودمان، که کتابی را دوباره و...
-
هنوزم، می شه قربانی این وحشت منحوس نشد...
جمعه 30 فروردینماه سال 1387 14:18
از ترس اینکه چیزی رو خرد نکنم به پهلو غلت نمی زنم... صدای نفس هات حالا دیگه انقدر بلند شده که فکر می کنم کسی در ده قدمی هم باشه می شنوه... و یعنی کسی در ده قدمی نیست؟ صد قدمی چطور؟ هزار قدمی؟ چقدر از خونه دور شدیم؟ یادم نمی آد... از ترس اینکه چیزی رو خرد نکنم به پهلو غلت نمی زنم... وگرنه که پشتم داره تیر می کشه......
-
پدر، مادر، به خدا ما مقصر نیستیم...!
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 22:49
استرس کار و خستگی و خالی شدن از امید و علاقه هرچند به اندازه ی ذره، نمی گذارد چیزهایی را که می خواهم بنویسم... الان شاید وقت خوبی باشد... که منتظر بیدار شدن شهر هستم تا بزنم بیرون و ویکند در کنم... ************ یادداشت اصلی: عزیز نسین یکی از آن نامهای همیشه قلقلک دهنده است برایم... چند روزی می شود که مرده است و من هی...
-
مرا آن دروغ پسندیده تر آمد از این راست که تو گفتی...
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 09:14
کودک در آفریقا به دنیا می آید... طفولیتش را برهنه خاکمالی می کند و نوجوانی اش را برهنه س.ک-س مالی می کند و جوانی اش را برهنه اعتراض می کند و... وقت پیری لنگ کهنه ای به خود می پیچد و روزها را لابلای دود و تنباکو، تبدیل به غروب و عصر و شب می کند... کودک در آسیا به دنیا می آید... طفولیتش را در آغوش مادر می گذراند و...
-
کربلا کربلا، ما داریم می آییم...
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 02:04
منتظر یه چیزیم انگار... نمی دونم چی........ ولی شروع نمی کنم... انگار منتظر یه چیزیم...
-
یک کیلو آهن یا یک کیلو پنبه؟
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1387 06:52
- روشنفکری عبارت است از اندیشیدن و اندیشیدن و دوباره اندیشیدن و اجازه ندادن به «قانون» که به جای راه حل جایگزین شود و راه ندادن به شروط که به جای تفکر تعیین تکلیف کند و باور داشتن به استقلال آدمی از آنچه می گوید و برایش می گویند... اما در این وادی، از من آس و پاس به توی جوان نصیحت که افراط نکن و بدان و آگاه باش که در...