To be a real phony


O.J.: So Paul baby, is she or isn't she?

Paul: Is she or isn't she what?

O.J.: Is she or isn't she a phony?

Paul: I don't know, I don't think so.

O.J.: You’re wrong. She is a phony. But on the other hand you’re right. She isn’t a phony, because she’s a real phony. She believes all this crap she believes. You can’t talk her out of it.


-- فرازهایی از فیلم صبحانه در تیفانی


یادداشت اول: یکی از ارکان خوشحالی تو زندگی هم همینه... که بازی ای که توش قاطی هستی رو باور کنی و دوست داشته باشی... و معتقد باشی که بازی مهمیه... حالا می خوای پرستار باشی یا فشن دیزاینر یا نجار یا مادر دو تا بچه... مهم اینه که احساس کنی بازی که راه انداختی یا برات راه انداختن یا وسطاش رفتی قاطی شدی، بیهوده نیست... که بهش کمابیش مغرور باشی...

ولی امان از وقتی که اینجوری نباشی... که به نقشی که بازی می کنی باور نداشته باشی... تبدیل می شی به یکی از پوتتیک ترین موجودات روی صحنه... که نه تنها خودش داره اذیت می شه، بات آلسو بقیه هم از تماشاش رنج می برن...


یادداشت دوم: همچین حالتیه این روزا...


چنین میانه ی میدان


نشستیم دور میز، می خوایم تصمیم بگیریم که آیا باید مرد رو استخدام کنیم یا نه... به همین بهانه داریم سر تا پاش رو بیرحمانه قضاوت می کنیم... چون منظورمون پرسونال نیست که، پروفشناله... و چون منفعت کمپانی در میونه می تونیم دهنمون رو باز کنیم هر چی می خوایم در موردش بگیم... یکیمون می گه 'همه اش بستگی به این داره که آدم حرف گوش کنی باشه و بشه مِنتورش کرد، باید خیلی سعی کنه تا با فرهنگٍ شرکت همصدا شه'... یکی دیگمون تایید می کنه... فکر می کنم مرد احتمالن از بچگی عاشق کامپیوتر بوده، رنگ مورد علاقه اش سفیده، چایی رو به قهوه ترجیه می ده و شاید هنوز کلکسیون کاست هاش رو نگه داشته... در یک کلام، مرد انسانه... اونوقت ما نشستیم دور میز داریم در راستای رویاهای صاحاب کمپانی، یکی از خودمون رو سلاخی ِ شخصیت می کنیم... گاهی حتی همدیگه رو غربال می کنیم... که مطمئن شیم اونی که اون بالا نشسته خوشحاله و بهمون پاداش می ده... که مطمئن شیم سیستم اونجوری که صاحابش می خواد می چرخه...

اونوقت می خوام بدونم ماها چه جوری از خدا پرستای دو آتیشه ی تروریست بهتریم...



وقتشه باز بهانه جور کنم بزنم به در ِ سفر...