وقتی که در استعاره ی فلک قطره بحر بود


برخوردم به آهنگهایی که وقتی صد سانت بودم گوش می دادم... عصر طلایی ِ نوار کاست... روزی که واکمن تجمل بود... دورانی که از برادر گرامی نوار کش می رفتم و انگلیسیم صفر هم نبود و شاید منفی صد بود چون یارو یه چیزی می خوند و من یه چیز دیگه می شنیدم... از جمله ی اون آهنگا هم این هپی نیشن ِ ایس آو بیس بود که از توی انباری خونه تا تو دستشویی مدرسه و سرویس ِ مینی بوسی و لبه ی بلوکِ سیمانی و اینجور صحنه هایِ تک-شاتِ نابی رو یادم می آره... 


حالا توهین به سلیقه ی جناب برادر یا تلنتِ گروهِ ایس آو بیس نباشه ولی خدایی عجب چیزای ایکسی گوش می دادیم!... یکی هم نبود دستمون رو بگیره و پا به پا ببره... همین می شه که من در خفا هنوز بعضی ترک های بک استریت بویز و بوی زون رو بیشتر از هر چیزی تو دنیا دوست می دارم... حتی از کریس دی برگ هم بیشتر!


تونسیدم تونسیدی تونسید


مردم تونس زدن دولتشون رو منفجر کردن... به قول جوک های سری اول: تونس تونست... تونسیدن به جمع افعال فارسی دست نیافتنی اضافه شد... منم بدو بدو خودم رو رسوندم اینجا که اولن خبر رو بنویسم چون نمی دونم اگه ننویسم چی می شه و این خودش خطرناکه... بعدشم یه سوال داشتم: چرا ما خودمونو با تونسی ها مقایسه می کنیم؟... این مثل اینه که مثلن من رو در زمینه ی بپر بپر و از دیوار راست بالا رفتن با یه بچه ی پنج ساله مقایسه کنن... ممکنه من خیلی ناآرومتر از بچه ی پنج ساله هم باشم ولی به هزار و یک دلیل از دیوار راست نمی رم بالا... یکی از دلایلش اینه که نمی تونم... یکی دیگه از دلایلش هم اینه که فکر می کنم بالا رفتن از دیوار راست دردم رو دوا نمی کنه... بقیه ی دلایلش هم با خودتون...


بعد یه بار رفته بودم بانک... بچه هه که پشت باجه بود همینجوری که داشت کارم رو راه می نداخت از این سوالای بدیهی در مورد ایران می پرسید مثل اینکه چقدر سخته برای کانادا ویزا بگیرین و اوضاع تو ایران چطوره و آیا ماست سفیده و اینا... بعد من که جواب یه خطی می دادم برگشت گفت غصه نخور کره هم پنج سال پبش همینجوری بود (متولد کره ی جنوبی بود) ولی یه شبه درست شد... شما هم درست می شین... شانس آورد دیرم شده بود وگرنه وای میستادم توجیهش می کردم که چرا ایران مثل کره نیست و نخواهد بود... حالا تونس و نتونس و بقیه هم همینطور



از این شعف ها


چند وقته هر چی می خوام بنویسم می بینم یا قبلن نوشتمش یا جایی خوندمش... واقعیت اینه که آدم از یه جایی تو زندگی شروع می کنه خودش رو تمرین کردن... خودش رو تکرار کردن... تایید کردن... رفرنس دادن... و در اونچه که ته مایه ای داشت، ورزیده شدن... اگر در شروع کردن بود، تمام کردن بود، جنگیدن بود، فرار کردن بود، در هر چه بود سخت شدن... و همین سخت شدن و سخت بودنه که تو آدمای میانسال تو ذوق (زُق؟) می زنه... پروسه اش یه چیزیه تو مایه های یائسگی فکری...



خبر مهم اینکه تحویل پروژه مون رو یه ماه انداختن عقب... می دونم برایِ کسی که این وبلاگ رو می خونه فرقی نمی کنه من کی پروژه ام رو تحویل بدم اما برای من خیلی فرق می کنه و الان مثل خر خوشحالم!... و بله اینجانب کارگر ِ طفلکی هستم که با چنین چیزهای ساده ای مثل خر خوشحال می شم... که اصلن روایت داریم می گه سادگی یکی از ارکانِ مثل خر خوشحال بودن است... بر منکرش هم فحش و بد و بیراه.



It should be illegal to deceive a woman's heart


یادداشت اول: یادداشت معروفی رو دوست داشتم... البته بحثه که آیا خانواده ی پهلوی انقدر پول داشته که بتونه مثلن بیاد دانشگاه بزنه یا نه... ولی به نظر من که تکلیف معلومه... این خانواده انقدر روی شاه و شاهزاده موندن و دربار رو حفظ کردن متمرکز بوده که وقتِ فکر کردن به "ایران زمین" و فرهنگ ایران و این چیزا رو نداشته... فرح توی مستندی که ازش ساختن به وضوح نشون می ده که هنوز خودش رو شهبانوی ایران می دونه نه یه فیگور فرهنگی یا سیاسی... تازه ایشون عروس خانواده ی پهلوی بوده و دیگه اعضای خونی (خونین!) این خانواده که جای خود و ادعای خود دارن... 


یادداشت دوم: پسره به دختره گفته چقدر چشمات قشنگه، دختره حالش بد شده... از اون مدل حال بد شدنهایی که عادت نداره کسی تو صورتش بهش ابراز محبت کنه و طرف به نظرش جواد اومده... که اوج محبتِ جنس خشن رو در این می بینه که مثلن: "خره بیا ببینمت" به قرینه ی "فخری یه چایی بریز بیا ببینیم چطوری"!... تا بشینه رمز گشایی کنه که "خره" یعنی عزیزم و "بیا ببینمت" یعنی دلم برات تنگ شده... بعد حالا دخترک تحصیل کرده اس و متوجه مشکلش هست و در به در دنبال مشاور می گرده که بره خودش رو درمان کنه!... من که تو ونکوور مشاور و این برنامه ها نمی شناسم ولی یادم به روانکاوی افتاد که تو ایران می رفتم پیشش... فی الواقع می رفتم می شستیم با هم چایی می خوردیم و گپ می زدیم ولی یادمه یه بار برگشت گفت این سالها بدترین موقع اس برای روانکاو بودن... از همون ب بسم الله گند می زنن به بچه ها، آدم هم کاری از دستش بر نمی آد بکنه براشون... براتون...

یادمه بحث کشیده شد به چیزای دیگه و دو سه تا چایی مصرف کردیم اون جلسه... کلن موجود ریلکسی بود!...


خسسسسسسسسسسسمه


روی میزش یه ماگ بود که روش نوشته بود The Power of Will... یه لحظه دلم خواست بپرم بغلش کنم و بهش بگم: می دونم چی می کشی!... بعد ولی به خودم مسلط شدم و اینکار رو نکردم!...

واقعیت اینه که آدمایی که روی ماگشون نوشته The Power of Will، آدمایی ان که رو ماگشون نوشته The Power of Will... مثل من نیستن که یه موقعی رو ماگم نوشته بود The Power of Will ولی الان نوشته Take it easy یه عکس خواب آلوی گارفیلد هم زیرش کشیده...


کلن آدم بدبختی ام که یه موقعی زندگی رو خیلی جدی گرفتم... و خودم رو خیلی جدی گرفتم... ولی الان که سر عقل اومدم و می خوام کوتاه بیام، نمی شه...



این بازیِ جالبیه: آدمایی که می شناسین رو اگه اولین بار تو خیابون ببینین فکر می کنین چی کاره ان؟ من مثلن این همکاری که بغل دستم می شینه رو اگه تو خیابون ببینم فکر می کنم مستخدم هتله!... به جان خودم... حالا احتمالن اونم در مورد من یه همچین فکری می کنه...