از این لوچی ها

 

قانون را 

مثل یک لایه شیشه

آنقدر تنگِ تنم دمیده اند

که تا می آیم تکان بخورم 

می شکند

و اگر نخواهم که بشکند 

باید همه ی عمر  

از پشتِ یک لایه ی نازکِ شیشه ای به دنیا نگاه کنم 

انگار که ویترین

و همه ی عمر

مثل ِ عروسک 

هیچ کاری نکنم... 

شاید حداکثر وقتی به پشت می خوابانندم، چشمهایم را ببندم...

  

 

قانون را 

برایم هزار جور کلمه کرده اند... 

و از آن جمله است: 

نجابت، عفت... 

اوه بامزه ترینش این یکی است:

ناموس!!! 

 

و جانم برایت بگوید... 

این ناموس، قصه ی درازی دارد 

که آنقدر دراز است، نه اولش پیداست و نه آخرش

ما فقط وسطش را می بینیم 

و این وسط  

مردِ جماعت 

از صدقه سریِ من

هر کاری خواست می کند   

هر کاری...

به طور کاملن شرعی

حتی مرا می کشد

مرا 

خودم را ! 

به قول معروف 

اول مرغ را کشتند یا تخم مرغ را شکستند؟

 

چی بگم... 

 

حتمن تا حالا فهمیده ای 

که نویسنده ی این سطور 

یک زن است... 

اگر نفهمیده ای 

به مرد ستیزی اش نگاه کن  

حتی از پشت نوشته هایش هم معلوم است... 

آری اینست معیار ِ سنجش جنسیت: 

هر چه مرد ستیز تر، 

زن تر 

 

و ما زن ها  

(در مقام انتقام)

دور هم که جمع می شویم 

آمار مردهای دور و بر را می کشیم بیرون

و بهشان می خندیم 

و تحقیرشان می کنیم

و مسخره شان می کنیم

مسخره ی زشت 

مسخره ی بی تربیتی

و حتی مسخره ی رکیک 

آه که اگر خودشان بدانند... 

  

ما  زن ها 

بدون اینکه کاری کنیم

خطری برای نظام محسوب می شویم 

و برای اسلام 

و برای مسلمین 

ایول به این ضعیفه ای که ما باشیم! 

 

ما از دزد و جانی و قاتل هم خطرناک تریم 

وقتی می خندیم 

یا توی خیابان راه می رویم 

یا حتی وقتی چکمه می پوشیم

خدا!

تو رو خدا ببین 

چی فکر می کردی چی شد... 

 

اصلن درستش همان است 

که بمانم زیر لایه ی شیشه ای 

و جنب نخورم 

و محض محکم کاری 

چادر هم بیندازند روی سرم 

که دیگر کسی تهدید نشود 

  

و ما زن ها 

خیلی که بخواهیم مرزهای اندیشه مان را گسترش دهیم 

از مقام زن می نویسیم 

و از جایگاهش 

و از حقوق پایمال شده اش 

برایش گریه می کنیم 

و شعر می گوییم 

و کمپین راه می اندازیم 

و هزار کوفتِ دیگر 

 

(از تو چه پنهان، بعضی مردها هم اندیشه شان را همینجوری گسترش می دهند...

اما تو نشنیده بگیر)

 

خلاصه این می شود 

که من می آیم این خزعبلات را می گویم 

و تویِ این وانفسا 

«آدم بودن»

پوف می شود 

و به هوا می رود  

 

«آدم بودن» 

با این عظمت 

پوف می شود... 

 

Wow... 

آخر آدم چقدر می تواند آنهمه را نبیند و این یک کم را ببیند؟؟؟ 

...

انگار همه مان لوچ ایم... 

و من از همه لوچ تر...

 

ولی از شوخی گذشته،

به جان خودم

محققان بالاخره یک روز کشف می کنند 

که ذهن انسان 

بیشتر از آنکه شباهت ها را ببیند 

به دنبالِ تفاوت هاست...

حالا ببین 

 

و من دلم دارد به هم می خورد 

از این اینهمه زن زن کردنم 

در حالی که آدم بودنم 

آن گوشه وایساده 

و دارد عمر دود می کند... 

 

تنها دوره ای از عمرم 

که فارغ از جنسیت بودم 

قبل از دبستان بود 

مهدکودک...

 

خیلی نکبت است که آدم دلش برایِ مهدکودک اش و پنج سالگی اش تنگ شود 

اما دلِ من شده 

و همینطور، 

دلم لک زده 

که بتوانم راحت و سبک 

تا آخر دنیا پیاده راه بروم 

و اگر کسی دارد شانه به شانه ام راه می رود

فقط چشمهایش مهم باشد 

نه فلان...  

اما ما آنقدر لوچ ایم 

که حتی اگر با تمام قوا  

تصمیم بگیریم به چشمها زل بزنیم 

باز هم مسیر نگاهمان خم بر می دارد 

و به فلان جا منتهی می شود... 

 

وای چه بی ادبم من...!

نظرات 1 + ارسال نظر
بابایی جمعه 13 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:50 ب.ظ http://rezababaei.blogfa.com/

آفرین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد