-
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
جمعه 22 آذرماه سال 1387 00:44
بی خیالم... بی تفاوت به آنچه که می گذرد... حتی خوشحال... برخوردار از ایمانی گوسفندی... مطمئن به آنچه که قرار است بشود... و آنچه که قرار نیست بشود... و این از مظاهر اعتقاد به سرنوشت نیست... از جمله عوارض جانبی ِ روشن شدن تکلیف با خویشتن خویش است... دلیلی کافی برای بالا کشیدن پاروها... غلاف کردنِ ادعاها... حتی اگر برای...
-
بی عنوانی از خودمان است
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1387 22:16
یادداشت اول: دلتنگِ شهر ِ شلوغ و به هم ریخته ام شده ام در حد دکترا... حالاست که می فهمم مثلن خاله و دایی چی می گفتن وقتی شبِ اول توی مسیر فرودگاه تا خانه صورتشان را توی دودِ ترافیکِ دو نصف شب می گرفتند و آخیش کنان نفس عمیق می کشیدند هر چند چشمهای ورم کرده شان از شوق (یا دود؟) اشک می ریخت... من حالا، وسطِ سرمای مرطوبِ...
-
ناامید نباش ریرا... اینجا گاهی آفتاب هم می شود...
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 00:53
یادداشت اول: این روزها کمتر حرف می زنم... خیلی کمتر... آنقدر کم که دیگر خودم هم فهمیده ام... بیشتر نقش می کنم و روی خطوط زورم را می زنم و آنقدر یک خط را می روم و می آیم که توانم تمام می شود و روی مبل، نشسته، خوابم می برد... یادداشت دوم: حرف نزدن هم خوب است و هم بد... من که دیگر خسته شده ام از تفسیر و تنظیم و میزان...
-
مثل نیلوفر و ناز، ساقه ی ترد و لطیفی دارد...
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 04:28
یادداشت اول: این روزها را، فقط می خواهم زودتر بگذرانم... یادداشت دوم: ریرا... اقتصاد آمریکا را، راه نجاتی نیست... حکایت همانست که ترسم که اشک در غم ما پرده در شود، وین راز سر به مهر به عالم سمر شود... ترس فقط اینه که کسی رو نکشه... وگرنه که باید دورانش بگذره و این فرنگی های تنبل باید یاد بگیرن که گنده گ*** و گش*** رو...
-
به خانه ی من اگر آمدی...
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1387 22:15
اگر به خانه ی من آمدی برایم مداد بیاور مداد سـیــاه می خواهم روی چهـــره ام خـط بکشـم تا به جــــرم زیبایی در قـــــفس نیفتم یک ضربـــدر هم روی قلبـــم تا به هوس هم نیفتم ! یک مداد پاک کن بده برای محـو لـب ها نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان ، سیاهم کند ! یک بیلـچــه، تا تمام غرایز زنـــانه را از ریشــه در آورم شـــخم...
-
از این روزها ۳
دوشنبه 13 آبانماه سال 1387 22:08
یادداشت اول: بالاترین را که می خوانی گیج می شوی... یکی از فقر می گوید و سه وعده غذایی که همین روزها باید بشود دو وعده، یکی از معصومه ابتکار نقل قول می کند که «هیچوقت از تسخیر لانه ی جاسوسی پشیمان نشدم»، و کردان که هنوز روی بورس است و هنوز کسی از به هم زدنِ این ایکسی که بالا آمده خسته نشده... اما قشنگش آنجاست که وسطِ...
-
این پست تقدیم می شود به تو
یکشنبه 12 آبانماه سال 1387 10:19
یادداشت اول: تمام بعدازظهر را داری با آبمیوه گیری ور می روی... به قول خودت «داری درستش می کنی»... و من که حوصله ام سر رفته، همانطور چمباتمه زده روی کاناپه، زیر لب برای خودم قصه می گویم... عادتم را می شناسی... هر چند که با زمزمه ی از ناکجا آباد آمده سر بلند می کنی، اما وقتی می بینی باز هم منم که زده ام به جاده خاکی ِ...
-
از این روزها ۲
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 05:02
یک نفر آپارتمانِ مرا دچار اشتراکِ روزنامه ی صبحگاهِ ونکوور کرده است... عادت داشتم از کنار سبدِ فلایر ها و روزنامه های زرد بی اعتنا بگذرم... تا اینکه در جلسه ی ماهیانه، زیر بار نگاهِ سرزنش گر همسایه ها، سرایدار یک عالمه بسته ی لوله شده می گذارد توی بغلم و تاکید می کند که «هر کسی خودش مسئول بسته های پستی اش است»... و...
-
از این روزها
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1387 01:54
مردی که کنارم نشسته بود گفت؛«پس واقعاً تاکسی سوار می شین» «بله» مرد گفت؛«اول ها نوشته هاتون بد نبود ولی تازگی ها عجیب و غریب شدن» پرسیدم؛«عجیب و غریب یعنی چی؟» گفت؛«یعنی ادا، اطوارش زیاد شده» بعد گفت؛«داستان باید ساده و کوتاه و تاثیرگذار باشه» گفتم؛«اگه می تونستم کوتاه و ساده و تاثیرگذار بنویسم که خوب بود» مرد...
-
از رنجی که می بریم
سهشنبه 30 مهرماه سال 1387 04:43
برای دیدن تصویر کامل، اینجا رو کلیک کنید پی نوشت: دوستی برام یه جعبه مداد رنگی فرستاده... یکی از کارهام رو رنگ کردم... بعد که اسکن کردم متوجه شدم که اسکنر موجود سیاه سفیده...! احساس کارتون بودن می کنم! پی نوشت ۲: می خواستم طرح پیچه ی قاجاری بکشم... تصویری که تو ذهنم داشتم کافی نبود... تمام اینترنت رو گشتم که عکس یه...
-
My Middle Eastern Heart
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 18:41
I knew I was right to hate this sisterhood of US and Canada... It’s one of those relationships that have nothing but stress and pain... especially with the recent artistic demonstrations of government and the debt that every single American is going into... including children! Seriously... how many zeros the number...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهرماه سال 1387 03:24
حالم خوبه ;)
-
انگار مادرم گریسته بود آنشب
جمعه 19 مهرماه سال 1387 07:28
در پاسخ به شاخص های ناآرام ِ این روزها، کمپانی Lay off می کند... سرجمع هفده نفر باید بروند که چهار نفرش از دپارتمانِ ما هستند... من سورپرازینگلی اسمم توی لیست نیست... اما اینبار نیست... مطمئن نیستم که دور بعد هم نباشد... با جیم ِ چهل و پنج ساله، کِن ِ سی و دو ساله، ادواردِ نمی دانم چند ساله و مَگی ِ نوزده ساله...
-
من در پرتوی مذهب
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1387 20:53
-
What are we fighting for?
یکشنبه 14 مهرماه سال 1387 19:57
این آخرین طرحیه که آماده دارم:
-
بازم خودم...
جمعه 12 مهرماه سال 1387 02:52
-
من ِ بیهوده ی این روزها...!
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1387 03:16
کیفیت اسکنر موجود افتضاح است... این را هم به لیست غرغرهای این روزها اضافه می کنیم که مبادا چیزی از قلم بیفتد!
-
فکر کنم مُردم!
شنبه 6 مهرماه سال 1387 23:09
خودمم نمی دونم چرا... اما دیگه نمی تونم بنویسم... شاید بالاخره کمرم زیر بار ِ زبانِ نامادری شکسته... شاید دچار بحرانِ روحی (!) شدم و می گذره و دوباره بر می گردم به حالت اول... شاید هیچکدوم اینا نیست و یه دلیل دیگه داره... اما به هر حال، سعی ام رو کردم و نشد... به جای نوشتن اما، تصویری شدم... به عنوانِ مثال تصویر زیر...
-
این زمین دیگه گرد نیست...
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1387 02:32
یادداشت اول: دوستِ دیگری از جنس ِ پاره ی تن، ویزای ینگه ی دنیا می گیرد... من یک خط دیگر روی دیوار می کشم به نشانه ی یک دیوانه ی دیگر که از قفس پرید... تعدادِ دیوانه هایی که در قفس مانده اند رسیده به تعدادِ موهای سر بیبی خانم ای که روزی بی مقدمه، زل زد به من و گفت که این دنیا دیگه دنیا بشو نی... و من یکی نمی دانم چرا...
-
تولدم مبارک
شنبه 23 شهریورماه سال 1387 10:34
فوت اول: تولدمه! نمی دونم چرا امسال بیست و سه شهریور در کشور مادری، مقارنِ سیزده سپتامبر در کشور اجنبی شده ولی هر سال که مقارن با چهارده سپتامبر بود... و من در این روز فرخنده و مبارک، یک سال بزرگتر می شم... به خودم صمیمانه تبریک می گم چون اصلن انتظارش رو نداشتم انقدر زود بزرگ شم! فوت دوم: تولدمه! یکی از عوارض ِ زندگی...
-
از دادِ کدام شکایت
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1387 07:22
صدای تق تق ماشین میان بوق ممتد مینی بوس و وانت گم می شود... - ... مستندات به ضمیمه تقدیم می شود. با احترام... ... ... با احترام کی؟ - هان؟ - کجایی پسر؟... پرسیدم به اسم کی تمومش کنم؟ - نظری... محسن نظری. - هممم... اسم آشنایی نداری... به چه خیال داری از میر عماد شکایت می کنی؟ - مگه تو هم میرعماد رو می شناسی؟ - این بر ِ...
-
اینجا
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 10:23
یادداشت اول: این پست سومه که می نویسم... بلاگ اسکای دو تای قبلی رو پروند... در حالی که اعصاب نداریم، سعی می کنیم بگیم ایشاله قسمت بوده! یادداشت دوم: ویکند این هفته هم مثل سایر ویکند ها با افتتاح رستورانی جدید در ناکجا آباد شهر شروع می شود و میان همقطارها ادامه می یابد... و من در حالی که غذایی که نمی فهمم را نجویده...
-
بهشت خاکستری
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1387 00:53
کتابِ عطاءالله مهاجرانی رو می خونم... بهشت خاکستری ... داستان از هیئتی شروع می شود که دولت است و بنا بر دلایلی که آنچنان هم معلوم نیست و مثل پیش فرض می ماند، نتیجه می گیرد که: «... انسان به صورت خداوند آفریده شده است... باید در جهانی خدایی زندگی کند، نه شیطانی و جهنمی... من برای زندگی انسان، برای تکامل معنوی او،...
-
I'd rather die knowing that I was really good at something
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 10:47
یادداشت اول: خسته تر از اونی هستم که بخوام به اینجا یه تکونی بدم... ولی می دم... یادداشت دوم: تو فاصله ی از کار تا خواب، پیچ رادیو رو می پیچونم که اخباری بشنوم... متعصبم که حتمن تنها کانالِ فرانسویِ معلق توی هوا رو بگیرم و به خودم یادآوری کنم که می تونم بیشتر از یه آمریکایی ِ از همه جا بی خبر و سِلف سنتر باشم و حداقل...
-
لاکپشت پرنده
شنبه 2 شهریورماه سال 1387 22:40
یادداشتِ مهم: اوکی... مطمئنم هر چقدر چیزهای عجیب غریب دیده باشم تو دنیا، این رو دیگه ندیدم... اساتید بر علیه تقلب ... اساتیدی که دارن توی وبلاگی (که شاید یه خورده شبیه Forum باشه) مشکلات و بعضن کانفلیکت هاشون رو چه با همکار و چه با دانشجو و چه با سیستم مطرح می کنند... دجاوو... این مسائل خیلی آشنا به نظر می آن... اما...
-
از این الفبا
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1387 03:20
در یک جامعه ی چند ملیتی، من از راست به چپ می خوانم، بغل دستی ام از چپ به راست و نفر جلویی از بالا به پایین... در یک جامعه ی چند ملیتی، اینست حکایتِ مایی که در فاصله چند اینچی از هم، چیزی برای تعریف کردن نداریم... در یک جامعه ی چند ملیتی، من با قاشق غذا می خورم، بغل دستی ام با چنگال و نفر جلویی با چوب... در یک جامعه ی...
-
فرازهایی از شازده کوچولو
دوشنبه 28 مردادماه سال 1387 09:02
روباه گفت: -سلام. شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام. صداگفت: -من اینجام، زیر درخت سیب... شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی! روباه گفت: -یک روباهم من. شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته... روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم...
-
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم
شنبه 26 مردادماه سال 1387 20:19
یادداشت اول: فیلم هامون رو می بینم که تا حالا ندیده بودم... خسرو شکیبایی همیشه از ته دل بازی کرده... خودِ فیلم که پُره از مهرجویی و حال و هوایِ دهه ی شصت، پرتم می کنه به تهران... به تهرانِ روزهای خردسالی... آخر فیلم، گیج می زنم... نمی دونم به خاطر شکیباییه یا دلتنگی واسه شهرم یا چهارده ساعت سرپا بودن... اما خوب بود......
-
آیا چاره ای جز گنجشک بودن داشته اند؟ یا چه کسی باور می کند رستم
جمعه 25 مردادماه سال 1387 09:59
وجیهه خانم افتاده به جان حیاط و همانطور که دولا دولا شلنگ می گیرد و جارو می کشد، اسم در و همسایه را به گلنار دیکته می کند که روی تکه کاغذهای جدا بنویسد... و بعد به رسم نزدیکی یا دوری یا هر چی، هر تکه کاغذ را بچپاند توی یکی از کیسه ها که یا راسته است و یا ران و یا قلوهگاه... بیبی که دارد لای بقچه اش را می گردد،...
-
تضادهای روزانه
سهشنبه 15 مردادماه سال 1387 03:26
یادداشت اول: پناه آوردن به شعور جمعی و وا دادن به انتخاب هایی که هزار سال است جواب داده اند، یکی از بزرگترین نشانه های بزرگ شدن است... آنوقتی که افسارت را می دهی دستِ تجربه ها و دانسته های نسل های پیشین، معنی اش اینست که دیگر حوصله ی آزمودن و تجربه کردن را از کف داده ای و بیشتر می خواهی برانی تا برسی ته خط یادداشت...