به خودم قول می دهم روزی از این دائم دویدن ها دست بردارم... روزی چند بار به خودم قول می دهم... از صبح که توی رختخواب سر خودم داد می زنم که بلند شو بلند شو، دیر بجنبی فلانی زودتر از تو می رسه سر کار - که انگار چه جنایتی ست نفر دوم بودن... تا شب که باز سر خودم داد می زنم که بخواب بخواب، دیر بخوابی فلان - حذف به قرینه... به خودم قول می دهم روزی انقدر امن خواهم بود که دست بر می دارم از سگ دو زدن و تبدیل می شوم به یک زن ِ ساده ی کامل... که تنش بوی شیرینی بدهد و از دستانش محبت بچکد... به خودم قول می دهم کودکم را توی زندگی ِجمع و جور ِ خوشبخت بار بیاورم - این مرض ِ قدیمی ِ بچه دار شدن باز درونم شدت گرفته... دکتر که می خواهد همه ی ارادتش را بگذارد تا مرا با چهارچوب های معمول ِ هزار بار زندگی شده نیازارد خودش را پیچ می دهد: اول باید یک پارتنر مذکر پیدا کنی... من که شوخیم گرفته: اوه، ریلی؟! احساس حماقت می کند؟ بکند... نمی داند چقدر بند بند وجودم چهارچوب معمول ِ هزار بار زندگی شده می خواهد... که محکمتر از هر قسم و آیه ناآرام ِ دلم را به رسمیت نشناسد و  محکومم کند به زندگی ِ روی خط وضوح... آدمها فکر می کنند با نگاه کردن طرفشان را می شناسند... اشتباه است... طرف می تواند همه ی عمر سر در طلب چیزی بدود و مقصودش چیز دیگری باشد... یعنی در این حد احمق...


یکی بود یکی نبود... غیر از خدا، همه بودن


وقت ندارم خبر بخوانم... وقت ندارم از دیوار بالا رفتن های برادران بسیجی را از خلال عکسهای خبرگذاری پیاز و شلغم نچ نچ کنم... وقت ندارم فکر کنم که آیا جنگ می شود و پشتم بلرزد و دلم نیز... آیا سیب زمینی ام؟... خیر. سیب زمینی هر روز ساعت هفت بیدار نمی شود و مادری ندارد که کمرش گرفته باشد و پدری ندارد که در غیابش هزار خرده کاری هی عقب بیفتد و پروژه ای ندارد که هر روز از یک جایش ناله بلند شود و فلسفه ی زندگی ای ندارد که گمش کرده باشد و الخ... ایضن سیب زمینی هیچوقت ریشه هایش را نمی گذارد روی کولش فرار کند و هر بار از آن باغ بی برگی بری می رسد با عذاب وجدان خوشحال شود که چه خوب شد اینجایم و آنجا نیستم... بله سیب زمینی این مشکلات را ندارد و من دارم و همین وجه تمیز ماست... فی الواقع مشکلات است که آدمها را از هم جدا و فرقه فرقه می کند نه گوناگونی زبان آنطور که در افسانه ی برج بابل مرقوم فرموده اند... که البته شاید آدمها آنوقت ها از این مشکلات نداشتند... انگلیس و بسیجی و دیوار سفارت نداشتند...و همین شد که خداوندگار قادر و توانا مجبور شد مداخله کند و به انگولک ِ زبانشان بپردازد تا بینشان تفرقه بیفتد... ما اما، ماشاله اسباب و لوازم و نیروی انسانی به قدر کافی داریم... همین است که دیگر خداوندگار قادر و توانا نیازی به مداخله نمی بیند و کلن رفته پی کارش... 

بعله... درست فکر کنی می بینی همه چی میک سِنس می کنه