بچه بازی


آقای جقجقه غمگین است... او اینرا می داند و ایضن می داند که نباید غمگین باشد، اما غمگین است. او وقتی راه می رود و حرف می زند و حتی وقتی می خندد غمگین است. به نظر او وقتی آدم همیشه غمگین است دیگر غمگین نیست چون برای غمگین نبودن باید حالتی را یافت که آدم غمگین نباشد و اگر از آخر به اول برویم، پس آدم باید از جایی شروع کرده و غمگین «شود» اما او هیچوقت «نشد»ه و همیشه «بود»ه و بنابراین به نظر آقای جقجقه غمگین بودن مثل یک خال است لابلای ابرو که همیشه بوده و حتی لازم نیست بهش عادت کرد و هیچ چیز خاصی نیست و نباید نگران بود. زندگی به راهش ادامه می دهد.

آقای جقجقه آنقدر حوصله ندارد که، عادت می کند.

خانم عروسک اما، با آقای جقجقه موافق نیست. به نظر او هر خالی را باید سوزاند حتی اگر وسط ابرو باشد. خانم عروسک دائم دنبال اینست که خال های دنیا را پیدا کرده و محو کند حالا با لیزر یا هر چی. به نظر خانم عروسک خال چه از اول بوده باشد و چه بعدن بوجود آید، یک لکه ی ننگ است و لکه های ننگ را باید شست و تر و تمیز بود... حتی اگر کسی نگاهت نکند. خانم عروسک به آقای جقجقه می گوید که باید خال وسط ابرویش را بردارد اما آقای جقجقه جواب می دهد که این خال همیشه جایش آنجا بوده و پس باید باشد و اگر نباشد مثل اینست که عضوی از بدنش نیست.

خانم عروسک از خودش فراری است.

خانم عروسک و آقای جقجقه زندگی را می چرخانند... یا زندگی آنها را می چرخاند. آنها هر روز صبح از خانه خارج شده، آلت دست یک عده بچه می شوند و شب به خانه برمیگردند... آقای جقجقه وظیفه دارد رنگ و وارنگ بوده و تا تکانش می دهی به صدا افتاده، گوش فلک را با حرفهای گنده گنده کر کند. خانم عروسک می باید خنده رو باشد و مهم نیست که کی چه بازی ای می کند، وی همچنان خنده رو و بی حرکت باقی می ماند، انگار نه انگار.

خوب است که دنیا افتاده دست یک عده بچه وگرنه آقای جقجقه و خانم عروسک به هیچ دردی نمی خوردند.

الان ساعت هشت شب است و خانم عروسک انقدر از صبح تا حالا بازی کرده دیگر حوصله ی آقای جقجقه را ندارد و آقای جقجقه هم از این امر کمال امتنان را دارد زیرا می ترسد که تا بهش دست بزنند دوباره صدای جق جق اش در بیاید... او در انتهای یک روز کاری، اصلن حوصله ی سروصدا را ندارد... حتی اگر سر و صدا از خودش باشد. آقای جقجقه و خانم عروسک هم-خانه هستند.

گاهی دو تا اسباب بازی را توی یک سبد می گذارند تا جای کمتری بگیرند و اتاق ریخته واریخته نباشد.

آقای جقجقه و خانم عروسک سالهای سال بچه بازی می کنند. آنها پس از مدتی پیر شده و با مدلهای جدیدتر جایگزین می شوند. زندگی به راهش ادامه می دهد. پایان.




بعدن نوشت: بی حوصله نوشته بودم و گنگ... کمی ادیت کردم. باشد که اصلاح شده باشد.

از این اوستا

 

حکایت من و این روزها حکایت آنست که از یک ماه پیش والدین التماس می کنند بروم دنبال کارها و الزامات و ملزومات و من که نمی گذارم کسی دخالت کند و ادعا می کنم می دانم دارم چه می کنم و همه چیز را در ذهنم مرتب کرده ام و زمانبندی کرده ام و حساب کرده ام و اینبار حتی فاکتور نوسان هورمونها و خوی زنانه و الخ را نیز در محاسبات وارد نموده ام و حالا ببین که در عرض یک هفته همه چیز را سرجایش می چینم و بعد خطابه ای سر می دهم در باب اهل نظر بودن و انقدر فقط اهل عمل نبودن و یک ساعت فکر کردن و یک عمر راحت زندگی کردن و بعد ادعا می کنم که تربیت شده ی مکتب علمای ثبوتی ام با نیم نگاهی به ثبات و بیایید دست به آچار بودن را کنار بگذاریم و لختی درنگ کرده، بیندیشیم و بعد راه بیفتیم باشد که به زور جاده خاکی خود را به قریه نرسانیم و سپس سر افسار کلام را به سوی خویشتن کج نموده، عرض می نمایم که این حقیر ترجیح می دهم بیشتر فکر کنم و الان که هیچ کاری انجام نمی دهم دارم برنامه ریزی می کنم که چگونه به بهترین حالت عمل کنم که کمترین توان و وقت و مال و غیره هدر رود و قد قد قد... آنقدر حرف می زنم که به تنگ آمده جمله ی همیشگی را حواله ام می کنند که «خودت می دانی» و من کیفور و سرمست از بندی که ز پایم گشوده اند و ببین که چه ها می کنم... بعد زارت می زند و سرما می خورم و فین فین و عمر به خواب و بی خبری می گذرد و گرچه که در بی خبری لذتی است که تنها بی خبران دانند اما نه این روزها و نه الان و عجیب بد دردی است وقتی دماغی که چکه می کند، ایضن بسوزد و یک غمزه ی والدین کافی که بفهمم دیدی باز فلان و دقیقه ی آخر و هنوز نمی فهمی و الخ... و امان از آدمی که خیره سر باشد و لج باز باشد و یکدنده باشد و ادعایش بشود و با همین سر و کله ی معیوب راه بیفتد توی خیابان و اداره-جات دولتی و دهانش سرویس شود، چون فکر اینجایش را دیگر نکرده بود و بیخود نسرودند که تجربه برتر از تفکر آمد پدید... 

حکایت من و این روزها حکایت من و انبوه کتابهایی است که نخوانده ام و فیلم هایی که ندیده ام و دوستان از گل بهتری که کمر به تربیت ام بسته اند انگار کن که هر یک تلویحن حس می کنند چیزی کم است در این نهاد... و حکایت اولین کتابی که از میلان کوندرا می خوانم که آخرین کتابش است و «جاودانگی» است و فیلم هایی که روی هم چیده شده اند و آدمهایی که می آیند و می روند و نصیحت می کنند و صحبت می کنند و همیشه حرف از من شروع می شود و به خودشان ختم می شود و این دایره ی تفکر آدمی است که هرقدر پیچ بزند و دور بزند و محیط شود بر جامعه و انسانها با تاکید روی «ها» ی جمع، آخر ختم می شود به «من» و «خویش» و الفاظ مترادفِ مفرد... که البته از استعداد من در سکوت کردن و رفته رفته محو شدن نیز آب می خورد مخصوصن وقتی موضوع انشا باشم و در عین حال حرفی برای گفتن نداشته باشم و آنقدر هم از سر لطف در نیایم که همراه شوم در کلام و دست آخر می بینی موضوع انشا تغییر کرد و چقدر ماهرم در کنار کشیدن و چقدر کیف می دهد و این هم مرضی است... و فلان دختر خاله ی دسته دیزی که پشت سرم بر می گردد می گوید «خودش را لوس کرده» و شاید باید تو رویش بزنم و یه نیمچه دلخوری ای راه بیندازم ولی حیف که اهلش نیستم و بدتر از آن، حالش را ندارم و پس به درک...

حکایت من و این روزها حکایت باور کردن بزرگترین مکر زنانه است وقتی به جای ورزش کردن و شاد بودن با حربه ی فلان کرم و لوسیون و مرطوب کننده حلقه های سیاه زیر چشم را محو می کنم کانهو هیچ وقت نبوده اند آنطور که بر می گردم به تصویر توی آینه می گویم «تو که چیزیت نیست چاخان» و شاید دختر خاله ی دسته دیزی راست می گوید و دست بردار از این ننه من قریبم بازی ها و اینجا یک جمله ی خوبی نوشته که «[...] بر حیرت خود که دقیقن این (یعنی آنچه که در آینه روبروی خود می بینیم) خود ما است چیره شویم» و این حیرت هر روزه اتفاق می افتد و من که همیشه طرفدار فشن و میکاپ بوده ام دارم پایه می شوم و از سوی دیگر روی خود باوری و تعریف استیل به عنوان یکی از درمانهای borderline personality مانور می دهم و ایت فیلز گود هرچند که هنوز جملات قصار زن افغان توی گوشم هست و یکی اش این که «حوری هم اینجوری بغ کنه بد خلقی کنه با دیو فرقی نداره... شما که جای خود داری» و خوب یادم است اینرا در جواب این گفت که گفتم مردها دنبال زن خوشگلن و من نه زنم و نه خوشگل و ماجرا از آنجا شروع شده بود که به مادرم گفت این دختر شما الان باید سیسمونی دومش رو هم برده باشه خانه و مادرم شاکی شده بود که نگاه به سنش نکن هنوز بچه اس و یک دنده و خیالاتی... و چه داستانهایی و چه حرفهایی و کاش می شد لحظات را فریز کرد و جای سبزی قرمه، پرستید...

حکایت من و این روزها حکایت شهوت سرکوب شده ی آدم ها است و یکی از این آدمها می شود که راننده تاکسی باشد و به هر بهانه ای فحش را بپاشد به در و دیوار و ویراژ بدهد و لایی بکشد و وسط خیابان ترمز بزند پای مسافر و از پشت یکی مثل خودش بکوبد به سپر و فحاشی گری ای که هر دو طرف در می آورند و لابد یکی از بوسه ی نداشته ی صبح می سوزد وقتی که زن به نشانه ی کلد شولدر غلت می زند و سر در بالش فرو می کند، یکی از هوس سینه های برجسته ی فلان دختر توی پیاده رو که لوند و خرامان اعتنایش و اعتنای بوق ها و چشمک هایش نکرده و وسط این جهنم دیگر مهم نیست کی از چی می سوزد و تنها شهوت است که خشمگین سر می کشد و طیفی از فحش تا ناله را پوشش می دهد... و فروید را بگذارید چند صباحی زنده شده در این حوالی قدمی بزند که شاد خواهد شد و تصمیم دارم فرویدیسم را اول بخوانم که نود درصد به بالا کار آدم را با این جامعه روشن می کند و بعد اگر مجالی ماند به اگو و لیبدو و سایر چرندیات...

حکایت من و این روزها حکایت غریبی است که آشناست و ناله ها زیاد و میل به خزعبل نوشتن زیاد و همه اش تنها فالش نت های یکی از شش میلیارد است که مثل باقی از اصل ببریده شده و کز نفیرم مرد و زن نالیده اند و همین است که هست و دلخورم از اینکه همه چیز آنطور نیست که دلم می خواست و تو بگو کمال طلب یا بگو پرفکشنیست یا بگو ایده آل گرا و هرچند اینها از زمین تا آسمان با هم فرق دارند اما تنها الفاظی هستند تا کودکان درونمان را نامگذاری کنیم و کلمات هم آنقدر دستمالی شده اند و آنقدر هر کسی از ظن خود شد یارشان که دیگر فرقی نمی کند و حیف که باید با واژه ها گفت که به معنای هیچ واژه‌ای معتقد نیستم و مهم همان ظن است که من می فهممش و می دانمش و آدمها را چیزی بیش از نام و عنوان و چسب ها و نرم ها به ضم نون به هم پیوند می دهد...

و اگرچه که هنوز هم شر و ور برای گفتن هست و قریب به یک سال و خورده ای است که در بک گراند مارش جنگی می زنم و این در نماد شناسی لابد تعبیر می شود به سر جنگ داشتن با دنیا و مافیها و خرابی های بیشتر و به سوگ نشستن های بیشتر و شهید شدن! های بیشتر و واقعن می خواهم اینطور نباشد ولی نمی شود و حالا حالاها هم خوابم نمی گیرد، ولی والسلام.

این روزهای بازنشستگی...


گذشتگان ما هفت آسمان و نُه فلک می شناختند و سیارات هفتگانه، و زمین را مرکز کائنات می گرفتند. تخیل های شاعرانه از هیئت ستارگان نام ها و خاصیت ها تصور کرده بود: چون خوشه ی پروین و زهره ی چنگی و مریخ و سلحشور و عطارد قلمزن و ماه پریده رنگ که مظهر زیبایی و بیوفایی و شوریدگی شناخته می شد، و خورشید فرمانروا که مورد پرستش بود.
آنگاه علم جدید آمد و کائنات را بی انتها اندیشید که با یک «بیگ-بنگ» ایجاد شده است و گفت که سیر کیهان از روی نسبیت با تشعشع و جاذبه تنظیم می شود، و ستارگان و کهکشان ها به تعداد بینهایت رو به فرسودگی دارند و کره ی زمین با سرد شدن خورشید در معرض انهدام است.
از ماه انیس عاشقان تا ماه متروک بی اندام که آدمیزاد پای بر آن گذارد، تفاوت در دانش انسان است که گسترش پیدا کرده [...]


[...] درباره ی اینکه چطور شد که نظام گذشته ی ایران به این آسانی سرنگون شد، در حالی که همه ی شرایط ظاهری دوام را در خود جمع داشت، کتابهای زیاد به زبانهای مختلف نوشته شده... و هنوز هم دنیا تا اندازه ای متحیر آن است. براستی چه شد؟ روزی یک خانم شیرازی وارد یک کتابفروشی می شود و می گوید: «آغوی کتابفروش، یک کتاب به من بده که بخونم ببینم چطو شد که ایطو شد». در واقع بسیاری دنبال چنین کتابی می گردند [...]


[...] من گمان می کنم که نشانه ی خوبی نیست که در یک جامعه راههای مستقیم برای انجام امور عادی نامرغوب و ناکارساز شناخته شود و هر کسی تمایل داشته باشد، یا ناگزیر گردد که راههای اعوجاجی در پیش گیرد [...]


[...] پول وقتی از وسیلگی در آمد و خود «نفس خیر» قرار گرفت دیگر باید فاتحه ی هر چه فضیلت است خواند [...]


[...] عشقت رسد به فریاد، ار خود به سان حافظ     قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت.

 


کتاب «سخن ها را بشنویم»، نوشته ی محمدعلی اسلامی ندوشن، مجموعه ای است از مقالات به هم پیوسته به قلمی شیرین که متین و محکم، حقایق عمیقی را از تاریخ و فرهنگ و ادب و فطرت جامعه ی ایرانی تصویر کرده است. ویرایش کتاب، البته، مالامال از اشکال است و در حال حاضر اگر کسی می خواهد به این مرز و بوم خدمت کند، برود بی دردِ نان ادیتوری یاد بگیرد...

- نوشته شده به تاریخ اولین روز بارانی مهرماه.

آسیب شناسی فک و فامیل

 

۱ - خاله

معنای لغوی: خواهر مادر

معنای استعاره ای: هر زنی که با مادر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد.

نقش سمبلیک: یک خانم مهربان و دوست داشتنی که خیلی شبیه مادر است و همیشه برای شما آبنبات و لباس می خرد.

غذای مورد علاقه: آش کشک.

ضرب المثل: خاله را میخواهند برای درز ودوز و گرنه چه خاله چه یوز. خاله ام زائیده، خاله زام هو کشیده. وقت خوردن خاله خواهرزاده رو نمی شناسه. اگه خاله ام ریش داشت، آقا داییم بود.

زیر شاخه ها: شوهر خاله: یک مرد مهربان که پیژامه می پوشد و به ادبیات و شکار علاقه مند است. دختر خاله/پسر خاله: همبازی دوران کودکی که یا در بزرگسالی عاشقش می شوید اما با یکی دیگه ازدواج می کنید یا باهاش ازدواج می کنید اما عاشق یکی دیگه هستید.

مشاغل کاذب: خاله زنک بازی، خاله خانباجی.

چهره های معروف: خاله خرسه، خاله سوسکه.

داشتن یک خاله ی مجرد در کودکی از جمله نعمات خداوندی است.

 

۲- عمه

معنای لغوی: خواهر پدر

معنای استعاره ای: هر زنی که با پدر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد/هر زنی که مادر چشم دیدنش را نداشته باشد.

نقش سمبلیک: به عهده گرفتن مسئولیت در موارد ذیل: ۱- جواب همه ی فحش هایی که می دهید. مثال: عمته... ۲- جواب همه ی محبت هایی که می کنید. مثال: به درد عمه ات می خوره... ۳- توجیه کلیه ی بیقوارگی ها/رفتارهای نامتناسب شما (تنها برای دخترخانم ها). مثال: به عمه ات رفتی. ۴- خیلی چیزهای بدِ دیگه. از ذکر مثال معذوریم...

غذای مورد علاقه: شله زرد، سمنو.

ضرب المثل: ندارد (تخفیف به دلیل تعدد در نقش های سمبلیک).

زیر شاخه ها: شوهر عمه: یک مرد پولدار که سیبیل قیطانی دارد و چندش آور است. پسرعمه/دخترعمه: همبازی دوران کودکی که در بزرگسالی حالتان را به هم می زنند.

مشاغل کاذب: Match-Making.

چهره های معروف: عمه لیلا.

ترجیع بند: دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست. (شما رو نمی دونم ولی من اینو از عمه ام می شنوم نه از خاله ام!)

داشتن یک عمه که در توصیفات فوق صدق نکند جزو خوش شانسی های زندگی است.

 

۳- دایی

معنای لغوی: برادر مادر

معنای استعاره ای: هر مردی که با مادر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد/هر مردی که پتانسیل کتک خوردن توسط پدر را داشته باشد.

نقش سمبلیک: یکی از معدود مردانی که هر چند به سیاست علاقه مند است اما حس گرمی به شما می دهد، همیشه حرفهایتان را می فهمد و می شود پیشش گریه کرد.

غذای مورد علاقه: فسنجون.

ضرب المثل: عروس را که مادرش تعریف کنه، برای آقا داییش خوبه. اگه خاله ام ریش داشت آقا داییم بود.

زیر شاخه ها: زن دایی: یک زن چاق و شاد که خیلی کدبانو است و جلوی مادر قپی می آید. پسردایی/دختردایی: همبازی دوران کودکی که در بزرگسالی مثل یک همرزم ساپورتتان می کنند.

چهره های معروف: علی دایی، دایی جان ناپلئون.

ترجیع بند: همه چیز زیر سر این انگلیساست.

سعی کنید حتمن حداقل یک دایی داشته باشید.

 

۴- عمو

معنای لغوی: برادر پدر

معنای استعاره ای: هر مردی که با پدر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد.

نقش سمبلیک: یکی از مردانی که شما همیشه باید بهش بوس بدهید و بعد بروید کارتون ببینید تا او با پدر حرفهای جدی بزند. یکی از مردانی که مادر به مناسبت آمدنش قرمه سبزی می پزد و همیشه وقتی می رود پدر ساکت شده، به فکر فرو می رود.

غذای مورد علاقه: قرمه سبزی، آبگوشت.

ضرب المثل: عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمان بستند.

زیر شاخه ها: زن عمو: یک زن خوشگل که زیاد به شما توجه نمی کند و خودش را برای مادر می گیرد، دخترعمو/پسرعمو: همبازی دوران کودکی که اگر تا هجده-بیست سالگی دوام آورده باهاش ازدواج نکنید خطر را از سر گذرانده اید.

مشاغل کاذب: بازی در قصه های ایرانی-اسلامی.

چهره های معروف: عمو زنجیرباف، عمو یادگار، عمو پورنگ.

داشتن یک عمو ی پولدار خیلی خوب است.

 

هرگونه انتقاد، پیشنهاد، تغییر و معرفی خصوصیات جدید برای خوانندگان آزاد است.

رساله ای در باب اختلاف فرهنگی بین زنان و مردان در جامعه ی امروز


- اپیزود اول:

دختر به مدرسه می رود و یاد می گیرد که دیگر دامن کوتاه نپوشد یا اگر می پوشد متین و خانوم دولا شود و  بنشیند، لباسهایش را به جالباسی آویزان کند، توی جیبش دستمال بگذارد، شب جوراب هایش را بشوید و هیچوقت بدون مسواک به خواب نرود.

پسر به مدرسه* می رود و هنوز یه ور پیراهنش از شلوار بیرون است، شلوارش را همانطور که در می آورد کف اتاق می گذارد، هیچوقت دستمال ندارد، جورابهایش بوی گربه مرده می دهند و مسواک، سالی یک روز.

نتیجه: از نظر زن، مرد تنها یک موجود شلخته و زباله ساز است که باید دائم دنبالش باشی وگرنه گند همه جا را بر می دارد. از نظر مرد، زن یک موجود عصبی و وسواسی است که از اول تاریخ تا به امروز جارو دستش بوده و تنها برای اعلام وجود، همه جا را برق می اندازد.

صحنه ی آخر: زن و مرد با هم ازدواج می کنند. مرد زباله ساز باقی می ماند و زن پاکیزگی را می پرستد. مرد و زن برای همیشه یکدیگر را تحقیر می کنند و از نظر هر یک، آن دیگری باید تحت روان-درمانی قرار بگیرد.


- اپیزود دوم:

دختر به بلوغ می رسد و یاد می گیرد جمع بنشیند و شانه هایش را منقبض نگه دارد تا رشد اندامش نمایان نشود، ملیح بخندد و آرام صحبت کند، موهایش را صاف شانه کند و پشت سر ببندد، و از پسرها بر حذر باشد.

پسر به بلوغ می رسد و با زاویه ی 135 درجه مثل آدامس روی صندلی ولو می شود، قهقهه می زند و عربده می کشد، نه تنها دست توی موهایش نمی برد بلکه چهار تا شوید صورتش راهم به رخ می کشد، و وقتی دختر می بیند آب از لب و لوچه اش آویزان می شود و تا یکی دو تا متلک نگوید آرام نمی گیرد.

نتیجه: از نظر دختر، پسر موجود فوق العاده ای است. از نظر پسر، دختر همه ی اسرار خلقت را یکجا در خود دارد.

صحنه ی آخر: پسر و دختر با هم نامزد می کنند. دختر در تمامی موقعیت ها از طرز رفتار پسر سرافکنده می شود و پسر، انگار که دارند خفه اش می کنند همه اش دنبال موقعیتی است که جیم بزند و با دوستان مجردش وقت بگذراند. از نظر هر یک، آن دیگری باید تحت روان-درمانی قرار بگیرد.


- اپیزود سوم:

دختر به دانشگاه می رود و با ادبیات و هنر آشنا می شود، در جلسات حافظ خوانی شرکت می کند، هر از چند گاهی مهمانی می رود اما زود بر می گردد، با دوستانش خرید می رود اما پا به پاساژهای تو در تو نمی گذارد، جا انداختن قرمه سبزی را یاد می گیرد، به آینده فکر می کند و دلش می خواهد زودتر ازدواج کرده، بچه دار شود.

پسر به دانشگاه می رود و با سیاست و اقتصاد آشنا می شود، در ستادهای انتخاباتی و جلسات حزبی شرکت می کند، هر شب تا 4 صبح پارتی است و یک شب در میان دمی/شبیخونی به خمره می زند، با دوستانش مسافرت می رود، تنها برای خوردن قرمه سبزی توی خانه پیدایش می شود، به آینده فکر نمی کند و دلش می خواهد گنج پیدا کند.

نتیجه: از نظر دختر، پسر یک شوهر بالقوه است و باید صبور بود. از نظر پسر، حداقل یک دختر برای زندگی لازم است وگرنه خوش نمی گذرد.

صحنه آخر: پسر و دختر با هم دوست می شوند. دختر تمامی ترفندها را، از بوسه های عاشقانه تا رمل و اسطرلاب، به کار می گیرد تا پسر را به خواستگاری بکشاند. به نظر پسر، دختر یک داف کلیشه ای است که کاش می فهمید زندگی یعنی چه. پسر بالاخره دم به تله داده و پای سفره ی عقد می نشیند و دختر را با یک الی چند بچه در زندگی تنها می گذارد. دختر بالاخره یک مادر مهربان می شود و در جلسات اولیا مربیان شرکت می کند. از نظر هر یک، آن دیگری باید تحت روان-درمانی قرار بگیرد.


برگرفته از کتاب «مردان الدنگ، زنان غمگین»...

----------------------------------------------------------
*. یا حتی به دانشگاه.