ای سر به هوای من- هایده

 

یادداشت اول: بعضی وقتها آدم می ترسد خودش را با خودش تنها بگذارد... که مبادا «اما» ها و «اگر» ها و «شاید» ها و «خاک بر سرت» ها و «مگر مرض داشتی» ها و «احمق مگه کور بودی» ها و غیره بزند بالا و مثل چی روح را بخورد... آنوقت به هر دری می زنی که خودت را با خودت تنها نگذاری... قاطی ِ هر جمعیتی می شوی و با هر سازی پای می کوبی، به هر پستویی سرک می کشی و خود را به هر تجربه‌ای می سپاری، با هر کسی همراه می شوی و به هر «بیا»یی لبیک می گویی... توی اتوبوس یا ترن هم که نشسته ای، چیزی دستت می گیری که سرت «گرم باشد» و انقدر پرسش ات نکند...  

بر فنا رفتن آنچه که استاد «امضای شخصیت» می گفت همین پروسه است... که آدم به طور خاص دیگر حتی هیچ هم نیست و تنها آنست که دیگران هستند و فضا هست، شاید کمی شورتر یا برعکس... 

 

 

یادداشت دوم: مردم کار و زندگی دارند... ناسلامتی دولت را گذاشته اند که در غیاب توجهشان مدیریت کند و پاسدار و امین باشد... که مردم به باقی زندگیشان برسند... نه اینکه باقی زندگیشان را صرف جمع کردن همین دولت مدیر و پاسدار و امین کنند... 

به طور خلاصه، آی ام سیک آو دیس پرزیدنشال ایلکشن... سیک آو این سبز شدن ها و کمپین ها و بحث ها و این بد است و این خوب ها و در حاشیه از فرصت استفاده کردن ها و حساب دشمنی های قدیم را صاف کردن ها و غیره...  

خب واقعیت اینست که من از «تمامن از کسی یا چیزی حمایت کردن» می ترسم... ترس از اینکه اشتباه کنم... ترس از اینکه اشتباه کند... ترس از اینکه اشتباه کنیم... ترس از اینکه من تبدیل به یک موجودِ اشتباه کرده بشوم... ترس از اینکه او تبدیل به یک موجودِ اشتباه کرده بشود... ترس از اینکه ما... ترس از اینکه کنف شوم... ترس از اینکه کنف شود... ترس از اینکه ما...  

ترس از فرو افتادنِ این پرده و فاش ِ این کرده که ما هم گه گاهی بعله...ترس از احمق به نظر رسیدن شاید... ترس از اشتباه کردن... که واقعن انگار اشتباه کردن سخت ترین کار دنیاس...  

 

یادداشت سوم: من خوبم... غمی هم نیست جز گم شدن خیالی دور...

این تب فقط یه عدده

 

یادداشت اول: نتیجه ی تستِ فشار (Stress Test) روی بانکها اعلام شد و نتایج بدک نیستن... چند تا بانکی هستن که شروع کردن به جمع آوریِ سودِ سالم (چقدر ترجمه ی این کلمه ها سخته) و کم‌کم دارن پاک سازی می شن... انگار دولت دیگه خیال نداره Bail Out کنه و می گه که بسه و حالا موقع اینه که رویِ کم کردنِ مخارج کار کنه... 

حالا از اونور می گن که این Stress Test رو شل گرفتن که شاخص ها خوب در اومده... یکی نیست بهشون بگه که خفه شین لطفن (چه بی تربیت!)... اگر هم شل گرفته باشن، برایِ تزریق ِ اعتماد توی بازاره... بالاخره حرکت باید از یه جایی شروع بشه تا این انجماد رو ذوب کنه... نمی شه وضع رو همینجوری نگه داشت تا بانکها خودشون رو تصفیه کنن... مردم ِ عادی دارن له می شن... دولت ناگزیره از توهم ایجاد کردن برایِ مارکت تا حالا فعلن قضیه یه تکونی بخوره... بعد در طی ِ ریکاوری و بعد از اون، با اصلاح سیاستهای مالی این افتضاح رفته رفته پالایش بشه... 

نکته ی مهم اینجاست که من به عنوانِ یک پیاز، به Tim geithner اعتقاد دارم... به نظرم آدمیه که می فهمه... هر چند که گاهی ناچاره ترید آف بزنه و یه مقدار از یه ور دیگه ببازه تا از جایی که نیاز داره ببره... 

 

یادداشت دوم: از صبح تا حالا می خوام یه فرمولِ ساده بنویسم... نمی شینم پاش... حوصله ندارم اصلن... کله ام خیلی پر از چیزای دیگه اس... 

 

یادداشت سوم: «نویسنده کسی ست که ضمن داشتن جمیع لوازم نویسندگی، از همان آغاز حرکت اهدافی متعالی داشته باشد؛ مقصودی، منظوری، آرمانی، تعهدی، التزامی و انباشتی از ارزش های والای انسانی برای او مطرح باشد و در خلوت خویش ایمان واثق و اطمینان خاطر داشته باشد که آنچه او را پیش می راند و به نوشتن و رنج کشیدن و جنگیدن به یاری قلم وادار می کند، همان اهداف، همان ارزش ها و همان التزامات انسانی ست...» 

-- «لوازم نویسندگی» نوشته نادر ابراهیمی

بزرگ شدی می خوای چه کاره بشی؟

 

دغدغه ی نه چندان نوظهور ولی کمی پررنگ‌تر از قبل ِ این روزها... زندگی ِ سوگوار از یکنواختی ِ گرسنه ی تغییر... و خلاء ذهن ای که دیگر حسابِ جریاناتِ فکری اش از دستش در رفته... تشخیص ِ اینکه الان دارم به چی فکر می کنم تقریبن غیر ممکنه... تو بگیر که انگار ولوله ی اضداد باشد توی کله ام...  

بزرگ شدی می خوای چه کاره بشی؟ 

دلشوره ی هدر دادنِ تنها دارایی ام که عمرم باشد... وسواس ِ اینکه چه کنم با زندگی ام... و عزم به اینکه آن نکنم که تا به ابد شرمسار خود باشم، چرا نه در پی عزم دیار خود باشم؟ که در نهایت دور می زند و از پشت خنجر می زند و آن می شود که بر اثر ابتلا به وسواس ِ هدر نرفتن، هدر می روم...

 

راستِ راستش را بخواهی، الان راضی ام از جایی که هستم (از جایی که هستم تو زندگی... نه از کاری که می کنم)... راضی ام از خودم... از چیزی که از خودم ساخته ام... کاری نکردم که بهش ببالم ولی همین بس که تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم و نکته اش آن اقلیم وجود است و آن خویشتن ِ خویشتنی که با همه ی ناپسندِ جماعت بودن، برای خودم محترم است... حالا اگر بخواهم تکان بخورم از جایم (که باید)، مجبورم دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم... و این عاقل و فرزانه بودن رو نمی دونم از کدام دکان گدایی کنم... 

 

 

دو تا مستندِ مستقل از هم دیدم چند وقت پیش در بابِ اینکه «چرا خوشحال نیستیم»... یکیش دلیل را بنا کرده بود بر «مقایسه»، یکی دیگر گفته بود «تعددِ انتخاب»... من فکر کنم درگیر ِ دومی ام هر چند که اولی اساس ِ دق دلی هایم است!...  

 

باشد که رستگار شویم

لابلایِ جستجو میانِ شعرهایی که زمانی می خواندم، یک تکه الماس پیدا کردم: 

 

ما آدم‌های بیکارِ این حدود،
ما شاعرانِ بزرگِ این بادیه ... بر این باوریم
که در انتهای هر سطری
که پیش آمده است،
سه نقطه‌ی ناتمام نهاده‌ایم.
یعنی یکی بدون پُرس و جو ... عاشق است
یکی آلوده به آوای نور،
و من که در خوابِ سومین ستاره
مانده‌ام چه کنم با این همه نقطه‌ی ناتمام!  

[سید علی صالحی- نامه‌های بی‌نشانیِ دیگر- ۱۵]

 

 

گفتم بگذارمش اینجا که جلوی چشمم باشد... نتوانستم از خیرش و خیره ی درخشش اش بگذرم 

بربری

 

یادداشتِ اول: هر روز صبح سر راه یک بربریِ برشته می گرفت برای خانم پزشکزاد... مسیر را برمی گشت، می پیچید توی راه باریکه ی بلوکِ نوزده، پله ها را سه تا یکی می کرد و نان را می سپرد دستِ نگهبانِ بلوک که شش روز هفته آقا مجتبی بود... و اگر نبود آن روز جمعه بود و مردِ افغان با صورتِ تازه آب زده و موهای از خیسی چسبیده به پیشانی، جایِ آقا مجتبی با پیچ رادیو ور می رفت... جمعه ها، هم از سر فراغت و هم از سر دل چرکی، نان را دستِ مردِ افغان نمی داد... خودش شخصن می برد طبقه ی دوازدهم، زنگ را می زد و خیره به قهوه ایِ در، منتظر می ایستاد... اول صدای تاپ تاپ دویدنِ بچه می آمد که قدش به چشمی ِ در نمی رسید و به جایش روی زمین ولو می شد و لُپ اش را به سرامیکِ سفید و سرد می چسباند بلکه از شکافِ زیر در چیزی ببیند... بعد حضور ِ زن می آمد و چشمی ِ در تاریک می شد و روشن می شد و حضور زن می رفت... و آنوقت به اندازه ی یک عمر طول می کشید تا مرد با قدمهای سنگین سر برسد، در را روی پاشنه بلغزاند و از زیر انبوهِ ابروهای به هم تنیده اش به نان زل بزند... یک کلام می گفت «زنده اس» و نان را می گرفت و در را روی پاشنه هل می داد تا بسته شود... این وسط شاید به قدر ِ ثانیه وقت بود که سرک بکشد و گوشه ی صندلی چرخدار یا پیراهن ِ گلدار ِ خانم را ببیند که به صدایِ در خودش را کشانده بود تا دم دالان... 

 

خانم پزشکزاد شازده بود و این نه فقط در کلام، که از سکناتش هم معلوم بود... یکروز بی هوا آمده بود و نشسته بود کنارش روی نیمکت و شروع کرده بود از خودش و خاطراتش گفتن و آنقدر شیرین زبانی کرده بود که شب شده بود و بویِ گل سرخ و شب بو همه جا را برداشته بود... اگر عطسه هایش شروع نمی شد چه بسا صبح می شد و باز همانجا نشسته بودند و خانم پزشکزاد هنوز داشت از تبریز می گفت و از پدرش و از سفرها و ماجراهایش... بلند که شده بودند تا بروند، خانم را رسانده بود تا دم بلوکشان و قول داده بود که هر از چند گاهی سر بزند و «هر از چند گاهی» شده بود قرار ِ ثابتِ هفته ای دو روز... می نشستند و توی فنجانهایِ چینی ِ دور طلا چای می خوردند و ورق بازی می کردند یا تخته و گاهی هم آلبوم نگاه می کردند... یک طرفِ دیوار تا سقف قفسه بود پر از کتابهای چاپِ اولِ ورق-زرد-شده، به قول خودش ته مانده ی کتابخانه ی پدری... چند جلدی کتاب به قرض برده بود اما آنقدر دلش لرزیده بود وقتِ ورق زدن -که مبادا شیرازه ی کتاب از هم بپاشد یا برگش بادِ تورق را تاب نیاورد- که بی خیال شده بود و بی خواندن پسشان آورده بود... خانم را اما از نشانی هایی که با کتابها می داد بالای هشتاد و چه بسا نزدیکِ نود سال تخمین زده بود... با این سن باز از پس همه کارش بر می آمد هر چند که گاهی چیزکی را فراموش می کرد... 

قبل از اینکه خانم به دام ِ آلزایمر بیفتد، کسی کس و کارش را ندیده بود... اما همان اوایل ِ حواس پرتی‌ها و بی تابی‌هایش بود که برادر ِ خانم ضربتی از فرانسه آمد و سپردش به خانه ی سالمندان... بیچاره خانم شکایتی نکرد اما همان هفته ی اول انقدر تحلیل رفت که حتی مدیره ی آسایشگاه هم از خیر نانش گذشت و گفت که شاید باید شازده را برگردانند به سیاره ی خودش... بی راه نگفته بود... خانم با همان چهار تکه خاطره ی کوبیده شده به دیوار زنده بود... دستِ آخر که برش گرداندند، برادرش به همه در زد تا در واپسین روزهای ماندنش خانواده ی بی سرپناهی را گیر آورد که توی خانه بمانند و در ازایِ نان و مکان، خانم را تر و خشک کنند... 

یادش نمی آمد آخرین بار کِی خانم را دیده بود... آن اوایل هنوز حواسش به قدر خوبی سر جایش بود... بعد کم‌کم ترش رویی‌های مرد پایش را از خانه بُراند... و به آنجا رسید که دیگر خودِ خانم هم آنقدر هوشیار نبود که به خنده مرد را کنار بزند و بیاید توی چهارچوبِ در به احوالپرسی... حالا تنها ارتباطش با خانم همین بربری های هر روزه بود که بیشترش را هم آقا مجتبی می برد دم در و هیچ هم معلوم نبود که برسد به دستِ خانم... 

 

 

یادداشتِ دوم: کرایسلر داره کم‌کم اعلام ورشکستگی می کنه... جنرال موتورز هم تا آخر مِی وقت داره مثکه...