اندر حکایت زاهد بی خواب

 

گویند زاهدی را نیمه شبان چو سر بر سجده داشت رخوتِ خواب فرا گرفت. خود را که خمود یافت حتم به ابلیس کرد که در محرابِ عبادت لانه همی کرده و به وسوسه ی غفلت، ره به آتش قهر الهی هموار می کند. عهد کرد که بدین فریب مستولی شود و نفس اماره را در جای رام کند. این شد که خواب بر خود حرام کرد و تا اذنِ اذان به ذکر گذراند و بامدادان قامت به نماز صبح بست و روز را وقف مکتب کرد.

شب بعد باز به محراب بود که رخوت دو چندان بر وی روی نمایاند. به وقت، ابلیس را باز شناخت که خشمگین از در بسته ی دوش، دو چندان سر در فریب دارد. عهد کرد که پشت نفس اماره به خاک بمالد و این شد که تا صبح چشم به محراب دوخت و لب به ذکر نگاه داشت.

شب دیگر باز همان شد و شب های بعد هم همان. زاهد را هر چند بار خستگی انباره می گردید نور درون در باز شناختن ابلیس فزون می شد و سرسختی در نگاه داشتن دین، فزون تر. تا داس مه نو به چهارده رسید و دوباره باریک شد و بی خوابی رمق را از زاهد کشید و روزی دگر آنچنان شد که چهار پاره ی تن از هم گسست و زاهد از هوش رفت و هفت شب و هفت روز را به جبران، در خواب غلتید.

چو بیدار شد خود را یافت در غفلتِ چه عبادت ها و چه ذکرها که ز کف داده. اشک از رخسار جاری شد ز افسوس نمازهای قضا ز یک سو و ز مکر ابلیس ز سوی دگر. ناگهان از محراب ندا آمد که «ای بنده! چو تو را در تو قرار دادیم، خود را بر خود حقی است از برای آنچه که از حد نگذرد. چو از حد گذراندی بدان که بندگی را به اتمام نرساندی حتی اگر حد، به ظن طاعت و اطاعت باشد».

 

شان نزول: فیلیپ پنجاه و نه سالشه. بیست و شش سالگی فلج شده... اما خوشحاله... می گه هر کاری دلش خواسته کرده... و می گه I was twenty and the world was mine... با خودم فکر می کنم چند سالی می شه که بیست سالمه... ولی دنیا مال من نیست... هرچند حتی اگه همین فردا بمیرم، زندگیم پر خواهد بود از افتخارات و اکامپلیشمنت... اما خیلی کارها هست که هنوز نکردم. خود-ابلیس-پنداری ام داره دیگه از حد می گذره... هر جور سرخوشی رو به بدبینی نگاه می کنم و... چی بگم...

 

دعای هفته: ای والد درونم... برو گمشو!

خبر هفته: آذین داره می آد پیشم :دی ... علاوه بر اینکه هورا، یه ده روزی غیبت مرا ببخشید!

 

Where peaceful water goes

 

به گزارش شیدا یه ناشر آلمانی می خواد ویکی پدیا رو چاپ کنه رو کاغذ... از یه طرف برای تو دهنی زدن به وب و دیجیتال پابلیکیشنز و از طرف دیگه برای اینکه نشون بده هنوز گنده تر از وب هستش و می تونه از پدیده ای مثل ویکی به طرز پدرانه ای حمایت کنه... آدم یادش به انقلاب صنعتی می افته و نهضت های مخالف... و من یادم به فارنهایت ۴۵۱ هم می افته... و به آدیوبوک ها... و به پی دی اف ها... و به کاغذی که دیگر چه کم است و روزی خواهد آمد که دیگر نیست...

 

کتاب یکی از محبوبترین مواردِ زندگی منه و برای حمایت ازش هر کاری حاضرم بکنم... ولی به نظرم چاپ کردن فهرستِ ویکی پدیا اشتباه بزرگیه... یه عالمه از قدرت ویکی به ادیتِبل بودنشه... به اینکه هر لحظه می تونه آپدیت بشه... یه مقدار زیادی از قدرتش و محبوبیتش به اینه که در اختیار همه هست... و یه خورده از خوبیش هم مال اینه که با یه سرچ سه سوته هر چی داره می ریزه بیرون و از این صفحه می پره به اون صفحه... و یکی از بدی های گنده اش هم اینه که به هیچیش نمی شه اعتماد کرد... خودمونیم! چند نفر از ما واسه اول آوریل، یا آرتیکل دروغ زدیم تو ویکی یا دروغ قاطی آرتیکل کردیم؟! چند نفرمون بعدش رفتیم خرابکاریمون رو پاک کردیم؟!... کاغذی کردنِ ویکی، همه ی خوبی هاش رو از بین می بره و همه ی بدی هاش رو موندگار می کنه...

و به نظرم آقای برتلزمان با این کارش که به نظر هوشمندانه هم می آد، عوض اینکه روی چاپ دیجیتال رو کم کنه خودکشی می کنه... وقتی مردم کتاب رو بگیرن دستشون و ببینن اون چیزی که رو کاغذ هست اصلن شبیه ویکی محبوبشون نیست، ضعف های رفرنس کاغذی بیشتر براشون روشن می شه... و بیشتر روی مزایای چاپ دیجیتال متمرکز می شن...

نباید از حق گذشت... چاپ دیجیتال، حداقل برای علم و دانش، بهتر از کاغذ کار می کنه... اما ادبیات یه مقوله ی دیگه اس... البته نمی شه جلوی نشت وب رو در ادبیات (یا نشت ادبیات رو در وب) گرفت... ولی دست گرفتن یه کتاب کاغذی همیشه بهتر از دانلود کردن پی دی اف و وُرد و ایناس...

دُگم نباشیم... جای هر چیزی رو پیدا کنیم و الکی پا رو گلیم بقیه نذاریم!

خلاصه که به من چه... ولی اگه یه ناشر ایرانی تصمیم بگیره اینکار رو با ویکی فارسی بکنه، من یه صحبت مفصلی باهاش خواهم داشت!!!

باز هم پیتزای قرمه سبزی

 

قبل از هر چیز بگم که استاد آقامیری رو نه تا سر حد مرگ، ولی تا یه جایی در همون حدود می پرستم... رنگ پردازی، و حتی خیلی از موضوعاتی رو که پیک می کنه واقعن می پسندم... مثلن این کارش دقیقن عشق منه... یادش به خیر دو تا کتاب کامل رو در مورد مراسم سماع و رقص و این چیزا بلعیدم تا بتونم یه فیگور درست حسابی در بیارم و آخرش هم نتونستم، اونوقت وقتی اینا رو می بینم آه از نهادم بلند می شه!...

 

 

ولی ولی ولی... امروز به رسم صبحانه داشتم چک-میل می فرمودم، یه ایمیل داشتم که مفاخر ایران و اینا رو لیست کرده بود... چشمم به جمال یه تصویر فوق العاده روشن شد که تا حالا ندیده بودم و زیرش رفرنس داده بود به استاد... با رعایت کپی رایت:

 

 

...

آخه استاد چرا با دل آدم اینجوری می کنی؟؟؟ آخه اون چیه پای بانو کردی؟؟؟ می گن هنر تلفیقی، هنر ترکیبی، هنر التقاطی... ولی نه هنر قاطی... این خانوم کفش پاشنه سوزنی لابد مارک گوچی رو از کجا آورده در عهد عتیق؟ آخه کجای تخیلش، آدم می تونه کفش اینجوری رو بذاره کنار اژدها؟؟؟ به جان خودم این همونقدر فضا رو بی ربط می کنه که اگه بانو رو با کفش آدیداس می کشیدی... همونقدر حواس آدم رو پرت می کنه که اگه مثلن آدم یه کلوزآپ از بالاتنه ی مرلین مونرو ببینه در حالی که زیر بغلش مو داره  :((

آخه چرا صبح یکشنبه ای، جگر آدم رو خون می کنین؟؟؟

البته که من چی کاره ام و اصلن از پشت کدوم کوه اومدم... ولی دل سوخته که این حرفا حالیش نمی شه... گفتم حداقل سوختگیش رو اینجا فریاد بزنم... وقتی یه لحظه نفست رو حبس می کنی و یک آن متوجه می شی که می تونی این نگار رو بپرستی و یهو اون لنگه کفش رو می بینی، مثل اینه که یهو وسطِ مسجد یه دیزنی لند از آسمون گرمبی نازل بشه جلو پات... :(

 

توصیه ی هفته: بیایید مینیاتور ایرانی را با کفش پاشنه بلند نکشیم...

بیابید پرتغال فروش را...

 

یک رابطه ی یک-به-یک وجود دارد بین آن چیزی که در درونم می شکند و آن چیزی که در بیرون تظاهر می کنم و می گویم... حالا هم چند روزی است از چهار قشر بشریت می گویم که آدم یا باید ۱- برده باشد ۲- کارگر باشد ۳- سرمایه دار باشد ۴- معترض باشد و یا در راه رسیدن به یکی از اینها... و آموزه های پدر را دوباره تقریر می کنم و دلم به حال آنهمه تعالیم ای می سوزد که آخر سر از من فقط یک کارگر ساخت و دیگر هیچ...

...

 

حالا اگه گفتی چمه؟؟؟

 

ترانه ی هفته:

It won't be easy, you'll think it strange
When I try to explain how I feel
That I still need your love after all that I've done

You won't believe me
All you will see is a girl you once knew
Although she's dressed up to the nines
At sixes and sevens with you

I had to let it happen, I had to change
Couldn't stay all my life down at heel
Looking out of the window, staying out of the sun

So I chose freedom
Running around, trying everything new
But nothing impressed me at all
I never expected it to

Don't cry for me Argentina
The truth is I never left you
All through my wild days
My mad existence
I kept my promise
Don't keep your distance

And as for fortune, and as for fame
I never invited them in
Though it seemed to the world they were all I desired

They are illusions
They are not the solutions they promised to be
The answer was here all the time
I love you and hope you love me

Don't cry for me Argentina

Don't cry for me Argentina
The truth is I never left you
All through my wild days
My mad existence
I kept my promise
Don't keep your distance

Have I said too much?
There's nothing more I can think of to say to you.
But all you have to do is look at me to know
That every word is true

 

Nothing really matters at all

 

آفتاب. پیاده روی طولانی. آفتاب. یه مبل کهنه تو پیاده رو. بازم آفتاب. کافه ی سر کوچه. سه لیتر و نیم قهوه. رفت. آمد. آفتاب. از کجا آمدیم. به کجا می ریم. اینجا. الان. همین الان. و من که در دورترین نقطه از زادگاه به سر می برم. بارها لافش رو زدم... اما آیا واقعن می تونم اینجا رو «شهر خودم» بدونم؟ آیا نو مَتِر وات، اینجا ریشه می دوونم؟ آیا نه و چند سال دیگه و باز هم یه شهر دیگه؟ دنبال چی ام؟ چیزی گم کردم؟ برفرض که آره، با این بالا پایین شدن ها پیداش می کنم؟ آیا چاره ی کار دویدنِ بیشتره؟ آیا نه؟ آیا به جای اینهمه دویدن و (به کسی نگو) فرار کردن، بهتره یه دقه وایسم ببینم مشکلم چیه؟

تهران جای زیبایی نبود... غرور آفرین هم نبود... لااقل واسه من یکی نبود... اما خوب چنگ می انداخت به جون آدم و خوب اسیر می کرد... خیابون ها... محله ها... مغازه ها... همه مثل داغ، رو قلب آدم حک می شد... آیا چون زادگاهم بود؟ آیا چون همه ی «اولین» ها رو تو خودش داشت؟

ونکوور مثل زیبایِ بی اعتناییه که چه هیچ کس و چه همه کس مدهوشش باشه، بازم به کار خودش مشغوله... و از این داستان نتیجه می گیریم که من هنوز نتونستم با زندگیم و به قول متمدنها: «محل سکونتم» خو بگیرم...

ولی اینم زیاد مهم نیست...

 

خبر هفته: پس از مصرف تمام آفتابِ موجود و کسب مقدار زیادی ویتامین دی (یا ای؟)، انقدر سرحال اومدم و هیجان زده شدم که طی یک اقدام انتحاری، برای خودم آشپزی فرمودم... و برای هزارمین بار نتیجه گرفتم که هیچ انسانی کامل نیست!