هالا لالای لالای لالالای لای


یادداشت اول: چند وقته مصرف موسیقی ِ روزانه ام به صفر رسیده... نمی دانم از کی و کجا و چطور... ولی شده و حالا دیگر حتی دلم نمی خواهد روی لینک ِ یوتیوب ِ آفلاین گذاشته شده از بهترین و نزدیکترین آدمها هم کلیک کنم... خجالت می کشم بگویم اینها مثل سرسام می ماند چون با همین «اینها» که عبارت از رو بورس ترین ترانه های حال حاضر باشد، ملتی به سماع می روند... چند وقت پیش دیدم سِر هرمس نوشته « آدم‌ها دوست دارند ترانه‌ها قصه‌ی رنج‌شان را برای‌شان بگوید. می‌گویم چون آدم‌ها خوش‌حال که هستند می‌رقصند. می‌خندند. می‌بوسند. آهنگ گوش نمی‌کنند. آهنگ گوش می‌کنند وقتی یک جایی از درون‌شان خوش‌حال نیست. وقتی یک جایی‌شان درد می‌کند. وقتی جهان‌شان درد می‌کند»... حالا لابد من که دیگر با موسیقی آن حالم نمی رود، برای اینست که جهانم درد نمی کند... باز یادم می آید که «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد»... شانه بالا می اندازم که این هم لابد از این...


یادداشت دوم: ویژوال استودیو در ورژن ۲۰۱۲ اش به ایکس رفته... مجبوریم آپگرید کنیم و به در و دیوار فحش می دهیم... یکی پیشنهاد کرد طی یک حرکت انقلابی با خط درشت بنویسیم بزنیم بالای سرمان که VS 2012 Sucks... بزدل هستیم اما و عمرن از این کارها بکنیم... با دوستی گپ می زدم، می گفت هر پیشرفتی در جامعه ی بشری، از یک جایی به بعد شروع می کند دسته ی خودش را بریدن... دچار انحطاط شدن... بیشتر از نفع، ضرر رساندن... دین را مثال می زد طبق معمول... همینطور که نطق می کرد آه کشیدم توی دلم... کاش این حرفها برای فاطی تنبون می شد... کاش فیلسوفها هم به یک دردی می خوردند تو این زندگی... قبل از اینکه توده ی مردم بهای اشتباهات عده ای احمق ِ خودسر را بدهند!




سکولاریسم ِ این کانادایی ها انقدر شور شده که نهضت راه انداخته اند به  Christmas Tree بگویند Holiday Tree... یکی نیست بگه شتر سواری دولا دولا؟ کبکِ سر فرو برده در برف؟ شترمرغ؟ آخه؟



There are some women that can make you gay, and vice versa


یادداشت اول: تا از اتاق بیرون آمدیم دریغ نکرد: «با این لهجه ی کردی ِ گندش»... دختر فارسی را جوری حرف می زد که انگار کلمه هایش ده بیست بار لگد خورده اند... من تمام آن ده دقیقه محو حالت دهانش بودم هربار که می گفت «خوب» و لب بالایش آنطور کمان بر می داشت... قهوه ای چشمانش ولی انقدر سوت و کور و قهر بود که انگار خرس توی نگاهش پنجه کشیده بود... بعد از مدتها باز پشیمان شده بودم که نقاش نیستم و یک آدم عوضی ای هستم که با یک آدم عوضی ِ دیگر فارس بودنمان را توی صورت ِ بقیه ی خاورمیانه ای ها می زنیم و بعد لابد می رویم غربی ها را بر اساس ملیت و محل تولد از منظر نژادپرستی رده بندی می کنیم... 

رفته بودیم ببینیم می توانیم کارهای ِ خیر ِ داوطلبانه بکنیم در یک سازمانی که مثلن حافظ منافع جنگ زده های خاورمیانه است یا نه... وقتی آمدیم بیرون هر دو می دانستیم که نمی توانیم... همراهم که دلایلش روشن بود و صدای انزجارش بلند... من هم داشتم توی سیل احساساتی که نمی دانستم از جنس غم است یا خشم است یا نوستالژیاست غرق می شدم... سیلی که رنگ ِ قهوه ای ِ قهر ِ چشمان ِ دختر بود... خواستم زودتر دوشنبه ظهر بشود، برگردم به زندگی ِ بی حس کننده ی جهان اولی ام، توی نعلبکی کوچک خودم شنا کنم...


یادداشت دوم: جنگ اعصاب با عوضی های دور و برم را کنار گذاشتم... کی بود می گفت فراموش کردن تنها راه چیره شدن بر غم است؟ این هم تعمیمش، که بی محلی تنها راه چیره شدن بر آدمهای عوضی ست... که ایشاله خداوند چیره شوندگان را دوست می دارد



Sometimes you're the bird, and sometimes you're the windsheild


دور و برم پر از آدمهای عوضی شده... آدمهایی که تا چند روز پیش قربون قد و بالات هم می رفتن و واسه ات هر کاری هم می کردن یهو تبدیل به گودزیلا شدن... از من به خودم نصیحت، سعی کنم تو کامفورت زون ِ ملت قدم نزنم... سگ درونشون حتی اگه زنجیر هم شده باشه و دندوناش به گوشت تنم نرسه، عاصیم می کنه... و در راستای داستان سوزن و جوال دوز، مطمئن باشم خودم هم اگه کامفورت زون ام فتح بشه همینجوری عکس العمل نشون می دم... کامفورت زون اصولن مقوله ی مهمیه... هر چقدر نابجا و الکی بزرگ، باید ازش محافظت بشه...